یکی از پر طرفدار ترین سریـال های ترکی مشـهور کشور ترکیـه سریـال اکیـا مـی باشد کـه از شبکه جم درون حال پخش مـی باشد . متن شعر بابای صفر زد بازی و شما مـی توانید خلاصه داستان سریـال اکیـا را درون دنیـای عسریـال و عبازیگران سریـال را در  سایت دیلی مشاهده نمایید. زمان پخش سریـال ترکی و جدید پر بیننده اکیـا از جمعه که تا چهارشنبه هر شب ساعت ۱۰ پخش خواهد شد

این سریـال ترکی یکی از گران‌ترین و پرهزینـه‌ترین سریـال‌های کشور ترکیـه هست و جوایز بسیـاری را ربوده است.

به خاطر هزینـه‌های بالای رایت این اثر، متن شعر بابای صفر زد بازی گفته مـی‌شود پای یک برند تازه درون مـیان هست و سریـال را برندی بـه نام اکیـا کـه تولیدکننده لوازم آرایش و پوست و موی اکیـا است، تامـین کرده است.

اکیـا نام جدید کاراکتری درون این سریـال بـه نام نیـهان با بازی نسلیحان آتاگول است.

یکی دیگر از بازیگران این سریـال موفق، بوراک اوزچیویت است، بازیگر نقش کامران درون سریـال چکاوک و همچنین نقش بالی‌خان درون سریـال حریم سلطان.

دانلود آهنگ تیتراژ سریـال ترکی اکیـا http://www.dailys.ir/wp-content/uploads/2016/12/serial.mp3

خلاصه داستان سریـال اکیـا

سریـال اکیـا کـه این روزها بـه عنوان نسخه فارسی سریـال کارا سودا یـا درون حقیقت عشق‌ سیـاه تبلیغ مـی‌شود، ماجرای دوستی همسر امـیر و دوست سابق کمال است.

او ویلدان کـه از خانواده‌ای ثروتمند و اوندر از خانواده‌ای متوسط است.او یک برادر دوقلو بـه اسم اوزان دارد.

او ی شاد و بی پروا است.او با اینکه درون یک خانوادهٔ ثروتمند بزرگ شده اما همـیشـه از زندگی پُر زرق و برق کمـی دوری مـیکند.

در زمانی کـه او و کمال عاشق یکدیگر بودند و خیـال ازدواج داشتند،اوزان یک زن را مـیکشد .

او به منظور پنـهان این قتل،مجبور مـیشود با امـیر کوزجواوغلو ازدواج کند و پیشنـهاد ازدواج کمال را رد مـیکند،کمال فکر مـیکند اکیـا بخاطر مادیـات پیشنـهاد ازدواج او را رَد کرده است،

به همـین خاطر ناراحت مـی‌شود و قید استانبول را مـی‌زند. متن شعر بابای صفر زد بازی سال ۲۰۱۵ مـیشود و اکیـا هنوز هم مثل روزهای اول عاشق کمال هست و بـه امـید اینکه روزی بـه کمال مـیرسد هر روز قوی تر مـیشود.

کمال به منظور کار روی یک پروژه درون شرکت امـیر دوباره بـه استانبول بر مـیگردد و با بازگشت کمال بـه استانبول همـه چیز دوباره آغاز مـیشود…

کمال یک مـهندس معدن جوان و فقیر هست او به منظور به دست آوردن روزی خودش ، بـه همراه کارگرانش ، درون اعماق زمـین درون حال تلاش و جدال هست .

کمال فقیر هست ولی غرور زیـادی داره . یک روز ی بـه اسم اکیـا ( نیـهان ) رو از خطر غرق شدن نجات مـیده . بـه این ترتیب با او آشنا مـیشـه و زندگیش تغییر مـیکنـه . و بعد از مدتی با اتفاقاتی به منظور برادر اکیـا (نیـهان) مـی افتد اکیـا (نیـهان) از روی اجبار و برای نجات برادرش مجبور مـیشـه با امـیری کـه دوستش ندارد ازدواج کند بعد از این اتفاقات زیـاد کمال مجبور بـه ترک استانبول مـیشـه و در جایی دیگر ، درون یک معدن مشغول بـه کار مـیشـه و وقتی برمـیگرده بـه استانبول بـه دنبال انتقام از عشق گذشته خودش کـه ازدواج کرده اکیـا (نیـهان) مـی افتد و ماجرای عشق بین این دو نفر و همسر اکیـا (نیـهان) ماجرا و داستان زیبایی را بـه ثمر مـیرساند

فصل اول این سریـال اواسط سال ۲۰۱۶ بـه پایـان رسید و هم اکنون از شبکه استار ترکیـه فصل دوم این سریـال درون حال پخش است.

شخصیت های سریـال اکیـا (kara sevda )

بوراک اوزچویت بازیگر نقش کمال درون سریـال  اکیـا

بوراک اوزچیویت درون نقش کمال مـهندس معدن هست وی دارای خانواده معمولی نسبتا فقیر هست وی پدر و مادر و یک کوچکتر و یک برادر بزرگتر از خودش هست کمال درون یک اتفاق با اکیـا (نیـهان) اشنا مـیشود کمال و اکیـا (نیـهان) عاشق یکدیگر مـیشوند و در روز خواستگاری از اکیـا (نیـهان) جواب نـه مـی شنود و وی بـه دهکده ای به منظور کار درون معدن زغال سنگ مـیورد و بعد از ۵ سال باز مـیگردد به منظور انتقام از اتفاقاتی کـه افتاده بود و بدست اوردن دوباره اکیـا (نیـهان)

نسلیـهان اتاگول بازیگر نقش نیـهان درون سریـال ترکی اکیـا

نسلیـهان اتاگول اکیـا (نیـهان) نقاش هست وی درون یک خانواده ۴ نفره زندگی مـیکند او با پدر و مادر و برادر کوچکتر از خودش و در یک خانواده ثروتمند زندگی مـیکند او درون یک اتفاق عاشق کمال مـیشود ولی همـه چیز به منظور او عجیب مـیشود و او درون روز خواستگاری بـه کمال جواب نـه مـیدهد و با فردی دیگر ازدواج مـیکند ولی هنوز عاشق کمال هست

کان اورگانچی بازیگر نقش امـیر درون سریـال اکیـا

کان اورگانجی بازیگر نقش امـیر پسر یک ثروتمند قدرتمند هست وی مغرور و دیوانـه وار عاشق اکیـا (نیـهان) هست او با تهدید و به اجبار خود را بـه اکیـا (نیـهان) و خانواده اش نزدیک مـیکند وی به منظور بدست اوردن اکیـا (نیـهان) با هری مبارزه مـیکند وی فردی خشن هست که با کمال سر دعوا دارد

هازال فیلیز بازیگر نقش زینب درون سریـال اکیـا

هازال فیلیر بازیگر نقش زینب کمال مـیباشد وی بدنبال بازیگر شد هست وی پنـهانی با اکیـا (نیـهان) دوست هست و اون نیز داستان عشقی دارد

بازیگران سریـال ترکی اکیـا (کارا سودا ) :
Neslihan Atagül
Hazal Filiz Küçükköse
Kaan Urgancıoğlu
Kürşat Alnıaçık
Orhan Güner
Neşe Baykent
Zeyno Eracar
Rüzgar Aksoy
Barış Alpaykut
Hazal Filiz Küçükköse
Burak Sergen
Zerrin Tekindor
Melisa Aslı Pamuk
Gökay Müftüoglü
Ali Burak Ceylan

خلاصه داستان قسمت آخر سریـال اکیـا

خلاصه داستان قسمت آخر سریـال ترکی اکیـا

امـیر با نقشـه ای از قبل طراحی شده اوزان برادر اکیـا (نیـهان) را درون موقعیتی بد قرار داد و طوری وانمود کرد کـه او یک قتلی انجام داده و امـیر از این قتل فیلم گرفته است، امـیر با داشتن این بهانـه ، و تهدید خانواده اکیـا ( نیـهان ) درون برابر سرپوش گذاشتن بـه این ماجرا ازدواج با اکیـا ( نیـهان ) را خواستار شد و اکیـا (نیـهان) هم بخاطر خانواده و برادرش بـه اجبار تن بـه این ازدواج داد.

بعد از این ماجرا کمال کـه مـهندس معدن بود بـه شـهری دور رفته و آنجا درون شرکتی مشغول بـه کار مـیشود و اتفاقاتی رخ مـیدهد کـه باعث مـیشود کمال درون این شرکت سهیم شده و بسیـار ثروتمند و جایگاه مناسبی پیدا مـیکند و کمال تصمـیم بـه انتقام از امـیر و اکیـا (نیـهان) مـیگیرد…

قسمت آخر سریـال اکیـا :

در قسمت آخر فصل اول سریـال اکیـا اتفاقات زیر مـی افتد:

کمال کـه اطلاعاتی درون مورد قتلی کـه به گردن اوزان افتاده بود پیدا کرده ، به منظور روشن شدن ماجرا اوزان را بـه پلیس معرفی مـیکند و اوزان زندانی مـیشود و از طرفی دیگر کمال بـه رابطه ش زینب با امـیر پی مـی برد کـه بخاطر این موضوع کمال سراغ امـیر مـیرود و با او درگیر مـیشود و در این درگیری امـیر با اسلحه خودش و حین درگیری تیر مـیخورد و …

اوزان هم کـه در زندان مسموم شده بود و به بیمارستان منتقل شده بود با طناب خود را دار مـیزند (البته درون فصل جدید مشخص مـیشود کـه او نکرده و او را کشته اند) و اکیـا ( نیـهان ) هم کمال را مقصر این موضوع مـیداند چون کمال برادرش بـه پلیس لو داده بود …

عکسهای قسمت آخر سریـال اکیـا

فصل اول این سریـال بـه این صورت بـه پایـان مـیرسد کـه همـه تصور مـیکنند امـیر بخاطر گلوله ای کـه در درگیری با کمال بـه وی اصابت کرده کشته شده و کمال هم بـه خاطر این موضوع زندانی مـی شود ، درون حالی کـه در فصل دوم این سریـال خواهید دید کـه موضوع بـه این شکل نبوده است

آخر سریـال ترکی اکیـا

خلاصه داستان سریـال اکیـا و قسمت های آخر اکیـا و داستان تمام قسمت های سریـال اکیـا

خلاصه داستان قسمت اول سریـال اکیـا

خلاصه ی قسمت اول سریـال ٱکیـا

سال ۲۰۱۰:استانبول⬅کمال سویدره(بوراک اوزجویت)رو نشون ميده کـه دانشجوی رشته ی مـهندسیـه معدن هست و داره از کتابخونـه یـه کتاب بـه امانت مـیگیره و بعد هم مـیره و نمراتشو نگاه مـیکنـه و خوشحال مـیشـه،بابا و داداش کمال آرایشگر هستند و دارن درون آرایشگاه با هم حرف مـیزنن کـه کمال پیـام مـیده بـه باباش و مـیگه امتحانمو با نمره ی بالا قبول شدم،باباش هم خوشحال مـیشـه اما داداش کمال بهش حسودی مـیکنـه و مـیگه چه فایده آخرش یـه ذغال فروش مـیشـهکمال سوار اتوبوس مـیشـه و از طرفی ٱکیـا(نسلیحان آتاگول)هم مـیاد و سوار مـیشـه،ٱکیـا بـه راننده پول مـیده اما راننده مـیگهی بلیط نداره بهش بده!/ٱکیـا تعجب مـیکنـه و مـیگه مگه پولی نیست؟!(چون اولین باره کـه سوار اتوبوس مـیشـه)/کمال هم بـه جای ٱکیـا بلیط ميده و در حین اتوبوس ترمز مـیکنـه و کمال و ٱکیـا بهم مـیخورن و وسایلشون مـیوفته کف اتوبوس بعد از اینکه وسایلشونو برمـیدارن،ٱکیـا مـیره مـیشینـه رو یکی از صندلی ها،کمال نگاهش بـه ٱکیـاست،ٱکیـا دفتر نقاشیشو درمياره و شروع مـیکنـه بـه نقاشی از چشمای کمال ،اما کمال متوجه نمـیشـه بعد از اون اکیـا از یـه پیرمرد نقاشی مـیکشـه اینبار کمال متوجه مـیشـه کـه ٱکیـا یـه نقاشـه..کمال از اتوبوس پیـاده مـیشـه و راهشون جدا مـیشـه اما کمال دلشو باخته بـه ی کـه تازه دیدتش صالح،دوست کمال،مياد و مـیگه زودباش حتما بریم سرکارمون رو قایق داداش احمد،کمال هم با دوستش ميره…ٱکیـا مـیره بـه عمارتشون و معلوم مـیشـه ٱکیـا ی از یـه خانواده ی پولداره،ش بهش ميگه کجا بودی؟/مـیگه با اتوبوس اومدم کـه چهره های جدید ببینم به منظور نقاشی کشیدن ٱکیـا یـه برادر بـه اسم اوزان داره،ٱکیـا ميره تو اتاقش و وسایلشو از تو کیفش درون مـیاره و مـیبینـه یـه کتاب کـه مال خودش نیست بین وسایلشـه،یـادش مـیوفته کـه این کتاب مال اون پسری بوده کـه تو اتوبوس دیده، کتاب رو مـیزاره سر تختش و مـیره و شروع مـیکنـه بـه نقاشی … اکیـا بـه خدمتکارشون مـیگه تمام وسایل اکیـا رو بشور چون با اتوبوس اومده،خدمتکار مياد و روتختی اکیـا و وسایلشو مـیبره کـه تمـیز کنـه…کمال هنوز تو فکر ٱکیـاست،دوستش هم متوجه مـیشـه همش سربه سرش مـیزارهشب مـیشـه و اکیـا هنوز مشغول نقاشی ه کـه ش مـیاد و مـهمانی داریم،خواهش مـیکنم یـه لباس بپوش و بیـا پیششون،ٱکیـا نمـیخواد بره اما ش مـیگه:این مـهمانی خیلی برامون مـهمـه،اگه این توافق سر نگیره و سهام فروخته نشـه برشکسته مـیشیم،حتما حتما با عمو گالیپ(امکانش هست اسم این شخصیت رو جم عوض کنـه چون یکم عجیبه اسمش )شریک بشیم و با پسرش عامر خوب برخورد کن
ٱکیـا لباسشو عوض مـیکنـه و مـیاد بـه مـهمونی…عامر عاشق ٱکیـاست ولی همچنین دوست صمـیمـی اوزان اما ٱکیـا خوشش از عامر نمـیاد،گالیپ هم مـیخواد شرکتشو بـه عامر بده کـه ادارش کنـهویلدان،مادر ٱکیـا،دوسداره کـه عامر و ٱکیـا باهم ازدواج کنن
کمال درون خونشون با پدر و مادرش و همـینطور برادر و ش شام مـیخوره،حسین(پدر کمال) و فهمـیه(مادر کمال) همش از کمال تعریف مـیکنن و مـیگن بازم درستاتو ادامـه بده اما کمال مـیگه بعد از تموم شدن دانشگاه مـیرم معدن کـه کار کنم،تارُک(برادر کمال)به کمال حسودی مـیکنـه و همش بهش تیکه مـیندازه
بعد از مـهمونی،ویلدان با اوندر(پدر ٱکیـا)حرف مـیزنـه و مـیگه حتما با عامر شریک بشی اما اوندر مـیگه نميتونم بـه عامر اعتماد کنم اون ۷۰ درصد سهام شرکت رو مـیخواد،ٱکیـا هم اتفاقی صحبت های مادر و پدرشو مـیشنوه و ناراحت مـیشـه و مـیره تو اتاقش
کمال رو نشون مـیده کـه به ٱکیـا فکر مـیکنـه و لبخند مـیزنـه درون همون لحظه ٱکیـا بـه نقاشی کـه از چشمای کمال کشیده نگاه مـیکنـه.
یک ماه بعد:کمال و صالح درون یـه مرکز خ و دارن خرید مـیکنن،صالح بـه زینب کمال علاقه داره و چند جفت کفش مـیبینـه کـه تخفیف خوردن بـه کمال مـیگه بیـا یکیشو به منظور زینب بخریم،کمال ميگه:من پول ندارم/صالح:من پولشو مـیدم بـه عنوان هدیـه/اما کمال ميگه نـه اونوقت زینب هی بهم مـیگه داداش صالح بیشتر از تو بهم اهمـیت مـیده،همـین موقع کمال چشمش بـه عخودش مـیخوره تعجب مـیکنـه،ٱکیـا یـه نمايشگاه نقاشی راه انداخته و نقاشی کمال هم جزو اون نقاشی هاست و کمال و صالح ميرن بـه نمایشگاه و مـیبینن کـه زیر نقاشی کمال نوشته شده: متن شعر بابای صفر زد بازی ٱکیـا سزین و مـیفهمـه اسمش ٱکیـاست،صالح مـیگه این همون یـه کـه تو یـه ماهه داری ازش تعریف مـیکنی!کمال یـه لبخند ميزنـه و صالح مـیگه:بیـا بپرسیم کـه کجاست؟ اما کمال مـیگه نـه نمـیخواد بریم.
شب:عامر با دستیـارش حرف مـیزنـه و مـیگه تدارکات به منظور مـهمونی تولد ٱکیـا حاضره؟/دستیـارش هم مـیگه بله حاضره و طبق دستور شما روی کارت تبریک نوشته شده:”روز تولدت،روز تولدمـه”
کمال داره از کنار خيابون رد مـیشـه کـه یکدفعه یـه پارتی تولد رو مـیبینـه کـه ٱکیـا اونجاست و تعجب مـیکنـه ٱکیـا دوستشو مـیبینـه و دست تکون مـیده و مـیگه بیـا/کمال فکر مـیکنـه کـه ٱکیـا بـه اون اشاره مـیکنـه اما بعد مـیفهمـه کـه با دوستش بوده و مـیخوره تو ذوقش و مـیره روی قایق(قایق کمال تقریبا روبه روی رستورانی هست کـه پارتی تولد ٱکیـاست)

عامر مياد بـه مـهمونی اما ٱکیـا زیـاد تحویلش نمـیگیره و با یکی از دوستاش داره مـیه،عامر هم بدش مـیاد و مـیخواد ٱکیـا رو مجبور کنـه کـه باهاش به،دوست ٱکیـا مـیاد و دخالت مـیکنـه کـه عامر هولش مـیده،ٱکیـا عصبانی مـیشـه و به عامر مـیگه:تو یـه آدم خودخواه و گستاخی و از مـهمونی مـیره بیرون،عامر مـیره دنبالش و مـیگه معذرت مـیخوام حسودیم شد اما ٱکیـا داد ميزنـه و مـیگه اشتباه کردم دعوتت کردم،همـه چیز رو خراب کردی و مـیره تو قایقش و مـیخواد طنابای قایق رو باز کنـه کـه پاش بـه طنابا گیر مـیکنـه و مـیوفته تو آب،ٱکیـا پاش با طناب درگیره و نمـیتونـه خودشو نجات بده کـه کمال مـیپره تو آب و نجاتش مـیاد و وقتی کـه رو آبن، کمال بـه ٱکیـا ميگه تولدت مبارک  اکیـا خودشو مـیکشـه عقب و ميگه: تو هموني!!
ٱکیـا و کمال مـیان تو کشتی،ٱکیـا بـه کمال مـیگه تو چطور اسم منو مـیدونی؟روز تولدمو مـیدونی؟تو کی هستی؟/کمال هم براش توضیح مـیده کـه همـه ی اينا اتفاقی بوده/ٱکیـا مـیگه تو هم کشتی داری؟/کمال؛نـه من فقط رو کشتیـا کار مـیکنم..همـین موقع اوزان و یکی از دوستاي ٱکیـا مـیان سراغش و اوزان ٱکیـا رو صدا مـیزنـه،ٱکیـا هم قبل از اینکه اوزان برسه بـه کمال مـیگه برو قایق رو روشن کنـه خودش هم طنابای قایق رو رها مـیکنـه و با کمال مـیرن گردش درون دریـا…ٱکیـا چون لباساش خیسه مـیره لباساشو عوض مـیکنـه و لباس کاپیتان رو مـیپوشـه😂بعد هم با کمال حرف مـیزنـه و مـیگه چرا رفتی رشته ی معدن؟نکنـه نمراتت پایین بوده؟/کمال:مـیخوام برم درون قلب معادن،مـیخوام شرایط کاری و حادثه ها رو کم کنم و معدنی کهکار مـیکنمو معدن نمونـه کنم/ٱکیـا:پس هدف داری/کمال:خب الکی کـه مدرک نگرفتم حتما هدف داشته باشیم/ٱکیـا:درسته،منم دارم مذخرف ميگم/کمال: لیلا مـیگه صحبت بدون فکر جسارت بزرگیـه(لیلا دوست صمـیمـی کمال هست کـه نقشش رو “زرین تکیندور” بازی مـیکنـه)/ٱکیـا:درسته،لیلا دوسته؟/کمال:نـه،اون دوستمـه،یـه زن اصلیـه و محترمـه البته از من بزرگتره اما جوون نشون مـیده.
دوست ٱکیـا(همون پسری کـه عامر باهاش درون پارتی درگیر شد،اسمش دوروک هست)از تاکسی پیدا مـیشـه و ميخواد بره خونـه کـه دونفر از افراد عامر مـیان سروقتشو کتکش مـیزنن و فکر مـیکنن کـه با ٱکیـا سوار کشتی شده
کمال و ٱکیـا از گردششون برمـیگردن و ٱکیـا موقع خداحافظی با کمال دست مـیده و کف دست کمال با انگشتش یـه شکل مـیکشـه و لبخند مـیزنـه و مـیره

صبح:ٱکیـا از خواب بیدار مـیشـه و امـیر براش گل فرستاده و عصبانی ميشـه و به ش مـیگه این گلا رو ببر بیرون وگرنـه روشون بالا مـیارم
کمال ميره خونـه ی لیلا و با لیلا راجع بـه اکیـا حرف مـیزنـه…ٱکیـا یـادش مياد کـه وقتی تو کشتی بودن شماره ی کمال رو گرفته…کمال داره با هیجان به منظور لیلا داستان رو توضیح مـیده کـه ٱکیـا زنگ مـیزنـه و کمال هم خیلی خوشحال مـیشـه و ميگه پیش لیلاام اگه مـیخوای تو هم بیـا اینجا،ٱکیـا هم خوشحال مـیشـه و مـیگه باشـه مـیام…ٱکیـا سریع آماده مـیشـه کـه بره پیش کمال کـه عامر مـیاد و به ٱکیـا مـیگه:امشب تو لندن یـه کنسرت خصوصی هست بیـا بریم/ٱکیـا:ممنون ولی من امشب کار دارم،اما اگه تو مـیخوای مـیتونی یکی دیگه رو بـه جای من ببری/عامر:پشيمون مـیشی چون یـه برنامـه ی خاصه/ٱکیـا:من دیشب هدیمو گرفتم مـیتونی بـه جای من با اوزان بری و سوار ماشینش مـیشـه و مـیره…پایـان…

سریـال اکیـا داستان تمام قسمت های سریـال اکیـا و قسمت آخر

خلاصه داستان قسمت ۲ سریـال اکیـا

خلاصه ی قسمت دوم سریـال ٱکیـا
کمال،ٱکیـا رو مـیبره بـه خونـه ی لیلا و لیلا هم بهش خوش آمد مـیگه باهم درون حیـاط خونـه ی لیلا مـیشینن و حرف مـیزنن کـه لیلا بـه ٱکیـا مـیگه:تو خیلی به منظور من آشنایی،اسم فامـیلت چیـه؟/ٱکیـا: سزین/لیلا با شنیدن فامـیلی ٱکیـا مکث مـیکنـه اما چیزی نمـیگه و بازم با خوشحالی با ٱکیـا و کمال بـه صحبتش ادامـه مـیده/کمال بـه ٱکیـا مـیگه قبل از اینکه تو زنگ بزنی داشتم داستان آشناییمون رو به منظور لیلا تعریف مـیکردم/ٱکیـا: یـه تصادف بزرگ بود/لیلا:در زندگی چیزی بـه نام تصادف وجود نداره،هرچيزی دلیلی داره بعد هم مـیگه یـه کیک درست کردم مـیرم بیـارم باهم بخوریم…ٱکیـا هم خیلی خوشش از لیلا مـیاد… لیلا مـیره تو خونـه و یـه جعبه ی قدیمـی رو باز مـیکنـه و عکس یـه بچه و پسربچه رو برمـیداره و از بالکن بـه ٱکیـا نگاه مـیکنـه و مـیگه واقعا تویی؟؟
کمال مـیاد پیش لیلا و باهم کیک رو کـه روش شمع گذاشتن رو مـیارن به منظور ٱکیـا و ميگن “تولدت مبارک ٱکیـا” …ٱکیـا هم خیلی خوشحال مـیشـه از طرفی اوزان پیش عامر هست ولی عامر ناراحته و فکر مـیکنـه ٱکیـا بای رابطه داره اما اوزان مـیگه همچین چیزی نیست.
روز بعد:ٱکیـا، کمال رو مـیبره بـه نمایشگاهش،اوزان هم اونا رو مـیبینـه،همـین موقع عامر با ٱکیـا تماس مـیگیره اما ٱکیـا جواب نمـیده و رد تماس مـیده،عامر بازم زنگ مـیزنـه اما ٱکیـا گوشی رو خاموش مـیکنـه،عامر هم اعصابش خراب مـیشـه و قراردادی کـه قرار بوده با بابای ٱکیـا امضا کنـه،امضا نمـیکنـه و مـیره تو اتاقش و همـه چیز رو بهم مـیریزه بابای عامر(قادر) مياد پیشش و مـیگه چیشده؟/عامر:خیلی عاشقشم،عاشق اون ٱکیـایی هستم کـه منو دور خودش مثل سگ مـیچرخونـه/قادر:اینکه خبر خوبیـه،بگو که تا سریعا رسمـیش کنیم،مشکل چیـه؟/عامر:اون منو نمـیخواد،جوری نگام مـیکنـه کـه انگار یـه حشره ام،اگه دنیـا رو زیر پاش بریزم بازم بـه من نگاه نمـیکنـه/قادر:ما دنیـا رو بهشون دادیم/عامر:درسته ولی همش از من دور مـیشـه،من فقط اونو دوسدارم،من ٱکیـا رو مـیخوام،مـیخوام باهاش ازدواج کنم اما منو نمـیخواد،نميتونم بـه دیگه ای فکر کنم،حتی فکر اینکه با یـه نفر دیگه رابطه داشته باشـه دیونم مـیکنـه/قادر:اگه تو ناراحت بشی دنیـا رو بـه آتیش مـیکشم،حالا برو لندن و فکرت رو آزاد کن،من کاری مـیکنم کـه ٱکیـا خودش بخواد با تو ازدواج کنـه،کاری مـیکنـه کـه تمام خانوادشون جلوت زانو بزنن

کمال و ٱکیـا کنار صالح قدم مـیزنن و راجع بـه شخصیتاشون از هم دیگه سوال مـیپرسن،ٱکیـا بـه کمال مـیگه تو جسارت رو انتخاب مـیکنی یـا صداقت؟/کمال:صداقت/ٱکیـا:نظرت راجع بـه من چیـه؟/کمال:ازت خوشم مـیاد،یعنی از روز اولی کـه دیدمت از تو خوشم ميومد حالا تو بگو جسارت یـا صداقت؟/ٱکیـا:جسارت و به کمال نزدیک مـیشـه و بوسش مـیکنـه
صبح:کمال ایمـیلشو چک مـیکنـه و متوجه ميشـه کـه برای کار درون معدن گلداک استخدام شده،کمال خوشحال ميشـه اما و باباش بـه خاطر اینکه کمال حتما بره بـه یـه شـهر دیگه ناراحت مـیشن همـین موقع ٱکیـا زنگ ميزنـه بـه کمال و مـیگه مـیخوام با داداشم آشنا بشی،کمال هم قبول مـیکنـه
اوزان و ٱکیـا درون رستوران منتظر کمال هستند کـه بیـاد اما یـه دفعه عامر از راه مـیرسه و ٱکیـا بـه گارسون مـیگه نزارید آقا کمال بیـاد داخل رستوران، کمال مـیاد و مـیخواد داخل شـه کـه مـهماندار بهش مـیگه کـه ٱکیـا خانم رزرواسیون رو لغو و نمـیزاره وارد شـهکمال هم تعجب مـیکنـه و زنگ مـیزنـه بـه ٱکیـا اما ٱکیـا چون عامر پیششون نشسته جواب نمـیده،ٱکیـا بلند مـیشـه و من مـیرم دیگه،عامر دستشو مـیگیره و ميگه نرو دلم برام تنگ شده اما ٱکیـا ميگه دل من برات تنگ نشده و با عجله مـیره کـه شالش مـیوفته…عامر هم شال ٱکیـا رو برمـیداره و مـیره دنبالش…پایـان

خلاصه داستان قسمت ۳ سریـال اکیـا

خلاصه ی قسمت سوم سریـال
کمال بیرون رستوران ایستاده کـه ٱکیـا رو مـیبینـه و مـیخواد بره پیشش اما یکدفعه عامر رو مـیبینـه کـه پشت سر ٱکیـا مياد…عامر بـه ٱکیـا مـیگه زندگیم؟/ٱکیـا برمـیگرده و مـیگه چی مـیخوای؟/عامر:شالت افتاده بود و برات آوردمش و مـیندازه دور گردن ٱکیـا و بهش مـیگه دوست دارم اما ٱکیـا سریع سوار ماشینش مـیشـه و مـیره…کمال هم با دیدن این صحنـه شوکه مـیشـه و مـیره
ٱکیـا همش بـه کمال زنگ ميزنـه اما کمال جواب نمـیدهٱکیـا مـیرهساحل پیش کمال و باهاش حرف ميزنـه و مـیگه من عمدا نخواستم بیـای اونجا چون عامر اونجا بود/کمال:عامر کیـه؟من ازت پرسیدم دوست پسر نداری تو گفتی نـه، اما من شما دوتا رو جلوی رستوران دیدم/ٱکیـا:بین من و عامر چیزی نیست من عاشق توام همـین موقع مادر ٱکیـا کـه اتفاقی داشته از اونجا رد ميشده اکیـا رو مـیبینـه و مـیره پیش ٱکیـا و کمال و به ٱکیـا مـیگه:تو اینجا چکاری مـیکنی؟بعد هم رو بـه کمال مـیگه شما کی هستید؟ /ٱکیـا دست کمال رو ميگيره و مـیگه:دوستپسرمـه و اومدم ببینمش/ویدا:اصلا خوب نیست ٱکیـا،درست نیست آدما رو الکی اميدوار کنی بعد هم رو بـه کمال مـیگه بعدا ناراحت مـیشید(یعنی ٱکیـا ولت مـیکنـه)ویلدان بـه ٱکیـا ميگه شب دیر نکن عمو قادر و عامر مـیان خونمون و مـیره،اکیـا مـیره دنبال شو مـیگه حتما از کمال معذرت خواهی کنی اما ویدا قبول نمـیکنـه و سوار ماشینش مـیشـه و مـیرهکمال ناراحته و ميگه ت حق داره ما بدرد هم نمـیخوریم اما ٱکیـا ميگه این زندگی منـه وی نمـیتونـه برام تصمـیم بگیره/کمال:من دارم مـیرم معدن کـه کار کنم/ٱکیـا:پس منم باهات مـیام و فرار مـیکنم
شب:اکیـا و کمال رو قایق هستن و باهم حرف مـیزنن،کمال مـیگه:تو اگه با من بیـای همـه ی کارا رو حتما خودت انجام بدی! نمـیتونی مثل قبل بری خرید و تفریح کنی/اکیـا:من فقط بـه تو نیـاز دارم، کمال:یعنی واقعا مـیای؟/اکیـا:مـیام/کمال هم خوشحال مـیشـه کـه یکدفعه بارون ميگيره و کمال و اکیـا مـیرن زیر سایـه بون قایق و همدیگرو مـیبوسن و…  بعدش ٱکیـا و کمال مـیرن و رو دستاشون یـه جور خالکوبی مـیزنن و خیلی خوشحالن.
اوزان پیش عامره و دوتا مـیان پیششون یکی از ا اوزان رو با خودش مـیبیرهعامر هم بـه اون یکی ه مـیگه منم یکم ديگه مـیام داخل مراقب باش نمـیخوام مشکلی پیش بیـاد
ٱکیـا از امـیر خداحافظی مـیکنـه و زنگ مـیزنـه بـه اوزان،اما عامر گوشی اوزان رو جواب ميده و ميگه اوزان الان تو وضعیتی نیست کـه جواب بده

ٱکیـا با نگرانی بـه عامر مـیگه:چیشده؟نکنـه باز حالش بد شده؟/عامر:آروم باش بیـا مزرعه/ٱکیـا:لطفا گوشی رو بده بـه اوزان،عامر هم گوشی رو مـیده بـه اوزان،اوزان مـیگه:ٱکیـا من یـه نفر رو کشتم /نشون ميده کـه اوزان بالای یـه قبر ایستاده و همون ی کـه باهاش بوده مرده و دارن قبرش مـیکننعامر با ٱکیـا حرف مـیزنـه و مـیگه نگران نباش و فقط بیـا کنار اوزان باش،عامر اوزان رو مـیبره داخل خونـه و مـیگه من حلش مـیکنم.
کمال با خوشحالی مـیره خونـه و به خانوادش مـیگه بزودی حتما بریم خواستگاری،اونا هم خیلی خوشحال مـیشن البته بـه جز تانر(برادر کمال) کـه به کمال حسودی مـیکنـه.
اکیـا سریع مـیره مزرعه و مـیخواد بره پیش اوزان کـه مـیبینـه بابا و ش و قادر اونجان،قادر مـیگه م اصلا نگران نباش این مسئله رو حل مـیکنیم،ٱکیـا مـیره پیش اوزان،اوزان حالش بده و مـیگه کمکم کن
صبح مـیشـه و کمال سریع مـیره یـه حلقه ميخره و بعد هم رو قایق یـه مـیز صبحانـه حاضر مـیکنـه،ٱکیـا مياد اما مثل هميشـه خوشحال نیست و مـیخواد یـه چیزی بـه کمال بگه کـه کمال نمـیزاره و مـیگه بزار اول من حرفمو ب بعدش تو هرچی خواستی بگو/کمال دست ٱکیـا رو ميگيره و مـیگه:دیروز بهم گفتی کـه بدون نمـیتونی منم بدون تو نمـیتونم زندگی کنم(ٱکیـا بغض مـیکنـه و اشک تو چشماش جمع مـیشـه)کمال ادامـه مـیده و مـیگه من که تا امروز از هیچی نترسیدم اما الان مـیترسم تو رو از دست بدم،شاید چیزی نداشته باشم کـه بهت بدم،اما مـیتونم زندگیمو بت بدم،بعدش حلقه رو بـه سمت ٱکیـا ميگيره و مـیگه با من ازدواج مـیکنی؟/ٱکیـا گریـه مـیکنـه/کمال:زودباش دیگه بله رو بگو که تا بهترین روزامو با تو بگذرونم،با من ازدواج مـیکنی؟/ٱکیـا: نـه نمـیتونم ازت جدا شم،توروخدا منو ببخش،خیلی فکر کردم اما نمـیتونم همراهت بیـام،حق داشتی،ما مناسب همدیگه نیستیم، من نميتونم وارد دنیـای تو بشم،فراموشم کن ٱکیـا مـیره و کمال درون حسرتش مـیمونـه
کمال با ناراحتی مـیره جلوی مغازه ی باباش کـه مـیبینـه ویدا(مادر ٱکیـا) اومده و داره با بابای کمال حرف مـیزنـه و مـیگه از این بـه بعد پسرتون حق نداره مزاحم من بشـه/کمال مـیاد و مـیگه ویدا خانم مـیتونستید مستقیم بـه خودم بگید/ویدا بازم رو بـه بابای کمال ميگه: از این بـه بعد کمال دوروبره نباشـه چون م با عامر کوزجواقلو نامزد کرده،فهمـیدید؟/کمال:آره فهمـیدم/ویدا مـیره و بابای کمال حالش بد ميشـه

شـهر زونک گلداک سال ۲۰۱۴
کمال درون معدن کار مـیکنـه و با رییسش مـیرن کـه به کارا سرکشی کنن کـه یـه قسمتی از معدن ریزش مـیکنـه،کمال و چند نفر دیگه درون معدن گرفتار مـیشنٱکیـا تلویزیون رو روشن مـیکنـه و مـیبینـه کـه معدن زونک گلداک دچار مشکل شده و نگران مـیشـه…بابای کمال هم تو ارایشگریـه و اخبار رو مـیبینـه و دوباره قلبش درد مـیگیره و حالش بد مـیشـه…کمال حالش خوبه و سعی مـیکنـه دیگران رو نجات بده و همـینطور کـه داره دنبال بقیـه مـیگرده مـیبینـه آقا حقی(رییسش)بی هوش شده و زیر آوار مونده، مـیره کمکش مـیکنـه و نجاتش مـیده،کمال بـه خانوادش زنگ مـیزنـه و خبر مـیده کـه حالش خوبه…ٱکیـا نگرانـه و داره اخبار رو دنبال مـیکنـه کـه زینب( کمال)بش زنگ مـیزنـه و ميگه نگران نباش کمال حالش خوبه،ٱکیـا هم خوشحال مـیشـه…عامر زنگ مـیزنـه بـه ٱکیـا و مـیگه امشب با رییسای معدن شام مـیخوریم،همسر دوسداشتنی من مـیخواد منو همراهی کنـه؟/ٱکیـا: اگه بگم نمـیخوام فرقی هم مـیکنـه؟/عامر:فرقی نمـیکنـه بعد آماده شو
حقی بخاطر اینکه کمال جونشو نجات داده ازش تشکر مـیکنـه و مـیگه تو مـهندس خوبی هستی و ميخوام شریکم بشی چون ميدونم مـیتونی از بعد اینکار بربیـای،کمال هم قبول مـیکنـه
یک سال بعد:کمال مـیره خونـه ی حقی و باهم صحبت مـیکنن،حقی بش مـیگه هفته ی آینده یـه جلسه با شرکای جدیدمون درون استانبول داریم تو هم حتما بری،بعد هم یـه پرونده مـیده بـه کمال کهجزئیـات کارو نوشته آخر پرونده اسم شرکا نوشته شده کـه عامر کوزجواقلو جزو اوناستکمال با دیدن اسم عامر شوکه مـیشـه و با ناراحتی بـه حقی مـیگه من این کارو انجام نمـیدم و سریع از خونـه ی حقی مـیره

موضوع داستان قسمت ۴ سریـال اکیـا

قسمت چهارم سریـال
عامر خونـه ی پدر و مادر ٱکیـا رو خریده و همـه باهم اونجا زندگی مـیکنند…حیدر با ذوق و شوق داره لباس مـیپوشـه کـه با عامر بره بـه یـه شام کاری اما عامر مياد و مـیگه من مـیخوام با بابام برم نیـاز نیست شما بياين بعد هم مـیره تو اتاقش،ٱکیـا مـیره دنبالش و مـیگه:خسته شدم از اینکارات کـه همش مـیخوای بگی کـه ما بـه تو وابسته ایم/emtv.hc.iranعامر:خیلی پشيمونی! اما انگار یـادت رفته این خونـه مال منـه! درون حالت عادی پدر و مادرت خونـه ای ندارن،سندش دست منـه،مثل تو،حیدر و ویدا جزو اون قرارداد نیستند حتی اون داداش بی عرضه ی تو،فقط بخاطر اینکه تو خواستی اجازه دادم اینجا زندگی کنن/عامر با این حرفاش ٱکیـا و خانوادشو تحقیر مـیکنـه اما ٱکیـا فقط سکوت مـیکنـه
کمال از اینترنت عکسای عامر رو نگاه مـیکنـه کـه چشمش بـه ععروسی ٱکیـا و عامر مـیخوره و ناراحت مـیشـه، کمال ( بیوگرافی بوراک اوزچیویت ) بـه دستش نگاه مـیکنـه(خالکوبی کـه با ٱکیـا انجام داده بودن رو پاک کرده)کمال حلقه ای کـه مـیخواست بـه ٱکیـا بده رو از کشوی مـیزش بیرون مـیاره و با ناراحتی نگاش مـیکنـه
کمال تصمـیمشو عوض مـیکنـه و به استانبول مـیاد
ٱکیـا و دوستش یـاسمن دارن باهم حرف مـیزنن کـه یـاسمن یـه چیزی رو تو اینترنت مـیخونـه و سریع لبتاب رو مـینده ٱکیـا هم شک مـیکنـه و لبتاب رو باز مـیکنـه، مـیبینـه نوشتن کـه عامر با نماینده ی فروشش(بانو خانم) رابطه داره…ٱکیـا زنگ مـیزنـه بـه عامر، عامر درون حالیکه بانو کنارش خوابیده جواب مـیده،ٱکیـا مـیگه برام مـهم نیست چکار مـیکنی ولی بت گفته بودم حرف تو دهن مردم نزار،بفکر آبروی خانواده باش..عامر مـیگه:چون مـیدونم این حرفا رو بخاطر اینکه حسودی نمـیکنی مـیگی بعد آبرو برام مـهم نیست و قطع مـیکنـه.
کمال بـه جلسه مـیره اما یـه نفر دیگه بـه نمایندگی عامر اومده و فقط سه نفر اونجا هستند،کمال مـیگه تعدامون چرا کمـه؟/نماینده ی عامر مـیگه این یـه جلسه ی خاصه چون ما فقط بزرگان رو دعوت مـیکنیم و بقیـه رو بـه عنوان رقیب نمـیدونیم/کمال هم ناراحت مـیشـه و مـیگه من درون این جلسه شرکت نمـیکنم و بلند مـیشـه کـه بره/نماینده ی عامر مـیگه این جلسه مـیتونـه براتون یـه شانس باشـه اینو از طرف آقا عامر مـیگم/کمال؛اگه آقا عامر فکر مـیکنن من بـه شانس نیـاز دارم بعد ايشون هم بـه درس اخلاق نیـاز دارن بعد هم مـیره
شب:عامر رو یـه کشتی نزدیک ساحل پارتی گرفته و بانو رو هم آورده، ٱکیـا هم ناراحت یـه گوشـه ایستاده.از طرفی کمال هم درون ساحل هست و نزدیک بـه کشتی هست اما نمـیدونـه کـه پارتی عامر اونجاست..نماینده ی عامر بهش زنگ مـیزنـه و مـیگه نتونستم آقا کمال رو راضی کنم

همـین موقع اکیـا مـیاد پیش عامر و دستاشو مـیزاره رو شونـه ی عامر و مـیگه گفتم بهت هشدار بدم،چون امروز خبرنگارا بیشتر سمتت مـیان/عامر:یعنی چی؟/ٱکیـا:یعنی اینکه من امشب همراه تو از این کشتی پایین نمـیرم/عامر:مـیخوای چکار کنی؟مـیخوای بری؟/ ٱکیـا لبخند مـیزنـه و خودش تنـها با یـه قایق کوچیکتر از کشتی مـیره…عامر بـه کمال زنگ مـیزنـه و مـیگه من عامر کوزجواقلو هستم/کمال:مـیشنوم آقا عامر/عامر:امروز با شما بـه توافق نرسیدیم،داشتم فکر مـیکردم کـه چکار کنیم کـه شما رو راضی کنیم../کمال:شما هم دارید همون اشتباه نمایندتونو مـیکنید،جوری صحبت مـیکنید کـه انگار روند پیشروی کارا فقط از طرف شما تعیین مـیشـه،اگه من جای شما بودم…/عامر:جای من نیستید آقا کمال،نمـیتونید باشید، قبل از جلسه بهتره همدیگرو ببینیم/کمال:نـه من ترجیح مـیدم با شرایط مساوی درون جلسه شرکت کنیم و اونموقع همدیگرو مـیبینیم/عامر:اگه بگم به منظور آشنایی همدیگرو ببینیم چی؟/کمال:اینجور ممکنـه/عامر:پس فردا همدیگرو مـیبینیم
ٱکیـا داره با قایق بـه ساحل نزدیک مـیشـه کـه بلند مـیشـه و یکدفعه پاش گیر مـیکنـه بـه طنابا و باز مـیوفته توی آب،باز همون اتفاق تکرار مـیشـه کمال مـیاد و پاش رو آزاد مـیکنـه و نجاتش مـیده اما خودشو بـه اکیـا نشون نمـیده و از آب مـیره بیرون و قایم مـیشـه کـه اکیـا اونو نبینـه..اکیـا از آب بیرون مـیاد و همش ميگه:کمال؟ کمال؟ با خودش مـیگه مطمئنم خودش بود اما کمال رو پیدا نمـیکنـه،اکیـا مـیره سوار ماشینش مـیشـه و خبرنگارا هم ازش عمـیگیرناکیـا با ناراحتی مـیره بـه محله ی کمال اینا و یـاد ۵ سال پیش مـیوفته کـه وقتی کمال داشته از خانوادش خداحافظی مـیکرده و از استانبول مـیرفته اون از دور نگاش مـیکرده و گریـه مـیکرده،بعد از اینکه کمال مـیره زینب و لیلا، اکیـا رو مـیبینن کـه داره گریـه مـیکنـه،لیلا بـه ٱکیـا مـیگه چرا اومدی اينجا؟ تو کمال رو نابود کردی!! الان واسه کی داری گریـه مـیکنی؟ واسه خودت یـا کمال؟/اکیـا مـیخواد به منظور لیلا توضیح بده اما لیلا مـیگه نمـیخوام دروغاتو بشنوم،بهتره از زندگی کمال بری/ٱکیـا هم با ناراحتی مـیره
داستان برميگرده بـه زمان حال:ٱکیـا زنگ ميزنـه بـه زینب و مـیگه کمال برگشته؟/زینب مـیگه نـه نیومده چطور مگه؟/اکیـا:اخه تو ساحل دیدمش مطمئنی نیومده؟/زینب:اره نیومده/اکیـا:پس حتما من اشتباه کردم
کمال مـیره خونـه ی لیلا..لیلا خیلی خوشحال مـیشـه و مـیگه چرا لباسات خیسه؟حتما با اون روبه رو شدی؟/همـین موقع اکیـا مـیاد جلوی خونـه ی لیلا/کمال با هیجان توضیح مـیده کـه باز همون اتفاق افتاد و اکیـا رو دیدم اما هیچی از نفرتم کم نشده

لیلا:تو مـیخوای انتقام بگیری؟تو مـیگی هیچی از نفرتت کم نشده ولی نفرت هم یـه احساسه و مـیگن نزدیک ترین احساس بـه عشقه تو مطمئنی کـه دیگه اکیـا رو دوست نداری؟؟/ درون همـین موقع ٱکیـا درون مـیزنـه و لیلا مـیره درون رو باز مـیکنـه و مـیبینـه ٱکیـا با لباس های خیس جلوی دره لیلا مـیگه بارون باریده یـا باز دوباره افتادی تو آب؟/ٱکیـا:برای بار دوم افتادم تو آب / لیلا ٱکیـا رو مـیاره داخل و کمال مـیره قایم مـیشـه اما ٱکیـا مـیبینـه کـه دوتا چایی رو مـیبینـه /لیلا چایی ها رو برمـیداره و مـیگه خب چرا اومدی؟/ٱکیـا: کمال رو دیدم،اومده اینجا؟/کمال هم داره بـه حرفاشون گوش مـیده/لیلا:نیومده ولی بفرض کـه برگرده چی عوض مـیشـه/ٱکیـا:همـه چیز،یسری چيزا هستند کـه من نمـیتونم روشون ریسک کنم اولیش ازدواجمـه،من حتی احتمال نمـیدادم دیگه کمال رو ببینم،نمـیخوام فکرمو بهم بریزه /کمال از شنيد این حرفا خیلی ناراحت مـیشـه/لیلا:تو فکر مـیکنی کمال مـیخواد ازدواج تو رو خراب کنـه! اونم بعد از ۵ سال؟ عجیبه اگه کمال اسم تو رو هم یـادش باشـه! بـه تو ربطی نداره کـه کمال برگرده یـا نـه/ٱکیـا هم مـیگه حق دارید و ميره/کمال مـیاد و به لیلا مـیگه اونموقع هم بخاطر اینکه آرامشش بهم نخوره منو ول کرد
ٱکیـا مـیره خونـه و مـیخواد دوش بگیره کـه عامر مياد و مـیگه شنیدم افتاده بودی تو آب! نگرانت بود/ٱکیـا: پام لیز خورد افتادم/عامر:من فکر کردم بخاطر حسودی مـیخواستی کنی اما اشتباه مـیکردم/ٱکیـا: هرچی مـیخوای بگی زودتر بگو/عامر بـه ٱکیـا نزدیک مـیشـه و مـیگه:پنج سال شده،پنج ساله صبر کردم که تا این ازدواج واقعی بشـه/ٱکیـا:من بـه این ازدواج محکوم شدم انتظاری از من نداشته باش/عامر:منم محکوم بـه توام/عامر ميخواد بـه ٱکیـا نزدیک شـه وباهاش باشـه اما ٱکیـا هولش مـیده و مـیگه تو منو با زندانی داداشم تهدید کردی/عامر:بابا و ت اینکارو اونا تورو قربانی ،تو رو بـه من فروختن/ٱکیـا هم یـه سیلی بـه عامر مـیزنـه و مـیگه خدا لعنتت کنـه/عامر:اگه مـیخوای مـیتونیم همـه چیز رو عوض کنیم که تا داداشت بره زندان/ٱکیـا: دست از سرم بردار/عامر:تو پنجمـین سالگرد ازدواجمون این شرایط تغییر مـیکنـه و تو واقعا مـیشی
صبح: کمال مـیره پیش خانوادش و همـه از دیدنش خوشحال مـیشن.

خلاصه داستان قسمت ۵ سریـال اکیـا

خلاصه ی قسمت پنجم سریـال
صبح: کمال مـیره پیش خانوادش،خانوادش هم خیلی از دیدنش خوشحال مـیشن
در روزنامـه خبر منتشر شده کـه اکیـا شب از مـهمونی تنـها اومده و عامر با بانو رابطه داره/بابا و اکیـا هم این خبرا رو مـیبینن و بابای اکیـا خیلی ناراحت مـیشـه و ميگه اکیـا خوشبخت نیست اما ویدا همش از عامر طرفداری مـیکنـه.
طوفان،نماینده ی عامر،به کمال زنگ مـیزنـه و مـیگه امروز ساعت ۵ بیـاید کلوپ کـه آقا عامر رو ببینید،کمال هم یـاد گذشته مـیوفته کـه وقتی مـیخواسته با داداش اکیـا آشنا شـه نذاشتن وارد کلوپ بشـه اما مـیگه کـه ساعت ۵ اونجام
عامر پرونده ی کمال رو نگاه مـیکنـه و به طوفان ميگه کمال یـه مـهندسیـه کـه پنج ساله داره کار مـیکنـه چطور نتونستی راضیش کنی!برات متاسفم،اون فقط یـه تازه کاره پروندش واسه سرگرمـیه.
کمال با خانوادش صبحانـه ميخوره کـه تانر بهش مـیگه اونجا کـه کار مـیکنی خوشگل هم بود/زینب: آخه داداش تو زیرزمـین کـه نیست/تانر:اون ه، برادرزاده ی حقی چی؟/کمال:آسو فقط دوست منـه/فهمـیه اصرار مـیکنـه کـه باید ازدواج کنی/کمال:من قصد ازدواج ندارم/فهمـیه: چرا؟نکنـه مـیخوای تو گذشته بمونی!همـه مثل اون نیستن/کمال:من اونو فراموش کردم/فهمـیه:نکردی،وگرنـه الان نمـیگفتی ازدواج نمـیکنم
اکیـا و عامر و خانوادش دور هم نشستن و راجع بـه سالگرد ازدواجشون صحبت مـیکنن،عامر مـیگه یـه مـهمونی مـیگیریم چون این سالگرد خیلی برامون مـهمـه/اوزان:نکنـه تصمـیم گرفتید بچه دار بشید؟/عامر:مگه مـیشـه بـه شما نگیم و بچه دار بشیم ولی یلاخره تونستم اکیـا رو راضی کنم کـه مادر بشـه/ویدا:نکنـه حامله ای؟/ٱکیـا:نـه فعلا من و عامر به منظور همديگه کافی هستیم/قادر:معلومـه کـه کافی هستید چون خانوادگی یـه جا زندگی مـیکنید(کنایـه بـه خانواده ی ٱکیـا)/عامر:درسته ولی ٱکیـا این خونـه رو خیلی دوست داره و بچمون هم تو یـه خانواده ی شلوغ بزرگ ميشـه/قادر:بهتره مارو منتظر نزارید و زودتر بچه دار بشید..ٱکیـا فقط ظاهرسازی مـیکنـه کـه زندگی خوبی داره کـه خانوادش مخصوصا اوزان ناراحت نشن
حیدر با قادر خصوصی حرف مـیزنـه و اخبار رابطه ی عامر و بانو رو بهش نشون ميده،قادر با خونسردی مـیگه:این ه چه بدی از آب دراومد/حیدر مـیگه عامر ٱکیـا رو ناراحت مـیکنـه/قادر:پسر من نباید متناسب با مردم زندگی کنـه،مردم حتما متناسب با پسرم زندگی کنن،حتی شما،چون همـه چیزایی کـه دارید از اونـه،پس بهتر رفتار کن.

کمال مـیخواد زینب رو برسونـه دانشگاه کـه صالح رو مـیبینـه و همدیگرو بغل مـیکنن و بش مـیگه شب مـیام اسکله…بعد هم با زینب مـیره،زینب بین راه همش از کمال مـیپرسه کـه چرا دیشب دیر اومدی؟/کمال هم شک مـیکنـه و مـیگه چرا مـیپرسی؟/زینب؛خب ٱکیـا دیشب زنگ زد و سراغ تو رو گرفت/کمال:ٱکیـا اصلا نباید بفهمـه کـه من اومدم/زینب:باشـه بش نمـیگمزینب جلوی دانشگاهش پیدا مـیشـه و بعد از رفتن کمال، ٱکیـا مـیاد دنبال زینب و باهم مـیرن آرایشگاه و وقتی کارشون تموم مـیشـه کمال زنگ مـیزنـه بـه گوشی زینب اما زینب حواسش بـه گوشی نيست ٱکیـا جواب مـیده، ٱکیـا حرف نمـیزنـه و فقط بـه صدای کمال گوش مـیده…کمال گوشی رو قطع مـیکنـه و دوباره زنگ مـیزنـه،زینب مياد و گوشی رو جواب مـیده،کمال مـیگه بیـام دنبالت؟زینب مـیگه نـه خودم مـیام…ٱکیـا هم مـیفهمـه کـه کمال اومده…زینب بـه ٱکیـا مـیگه دیشب کـه زنگ زدی منم خبر نداشتم اومده/ٱکیـا:بهش گفتی کـه من زنگ زدم/زینب:نـه نگفتم/ٱکیـا:حتما گفتی
کمال مـیره کلوپ و منتظر عامر مـیشـه کـه بیـاد…عامر با تاخير مـیاد و کمال بلند مـیشـه و مـیخواد بـه عامر دست بده اما عامر روشو مـیکنـه سمت خدمتکار و مـیگه بعد م کجاست!! با اینکارش کمال رو ضایع مـیکنـه بعد هم مـیشینـه و مـیگه خب زندگی با سنگ ها چطوره؟؟دوسدارم اونجا رو بشناسم ولی خب خلاصه وار بگید/کمال:امکان نداره از راه دور بتونید دنیـای سنگا رو بشناسید اما اگه لازمـه کوتاه توضیح بدم:جایی کـه آدم های ضعیف نمـیتونن اونجا کار کنن،براتون سخته باارزش ترین چیز اونجا زمانـه و باید همـیشـه دقیق باشید(کنایـه بـه عامر کـه به موقع نیومد )اما دقیق بودن رو درون شما نمـیبینم،برای این جلسه بـه شما زمانی اختصاص داده شد اما اون زمان رو با منتظر گذاشتن من بـه هدر دادید و بعد هم مـیره
ٱکیـا داره مـیره پارکینگ کـه سوار ماشینش بشـه کـه بانو مـیاد و مـیگه ٱکیـا خانم لطفا بـه شایعات توجه نکنید همش دروغه،آرامش خودتو بهم نزنید/ٱکیـا:من نـه چیزی رو مـیبینم نـه مـیشنوم،تو راحت باش
بانو زنگ مـیزنـه بـه عامر و مـیگه:اتفاق خیلی بدی افتاد،ٱکیـا رو دیدم،دادوبیداد کرد و تحقیرم کرد /عامر:واقعا تحقیرت کرد؟/بانو:من داشتم مـیگفتم این خبرها بـه من ربطی نداره،اما اون رسما بهم حمله کرد و دادوبیداد کرد،لطفا این موضوع رو تموم کن اگه مـیخواین جدا شید چون دیگه تحمل ندارم..عامر گوشی رو قطع مـیکنـه و مـیگه ٱکیـا واقعا حسادت کرده و خوشحاله…پایـان..

خلاصه داستان قسمت ۶ سریـال اکیـا

خلاصه ی قسمت ۶ سریـال اکیـا
کمال رفته اسکله پیش صالح و باهم صحبت مـیکنن کا اکیـا مياد و از دور بـه کمال نگاه مـیکنـه،صالح اکیـا رو مـیبینـه و شوکه ميشـه،کمال هم برمـیگرده اکیـا رو مـیبینـه…همـین موقع عامر داره رد مـیشـه و ماشین اکیـا رو مـیبینـه وایمسه و اکیـا رو با خودش مـیبره،کمال هم از دیدن این صحنـه خیلی ناراحت مـیشـهعامر تو ماشین بـه اکیـا مـیگه:انگار امروز بانو رو دیدی!ناراحت شدی/اکیـا:باز شروع نکن اعصابم خرابه/عامر خوشحال مـیشـه و فکر مـیکنـه واقعا اکیـا حسودی کرده
اکیـا و عامر مـیرن خونـه… اکیـا مـیره تو اتاقش خدمتکار مياد و به اکیـا ميگه امشب آقا عامر تو اتاق کارشون مـیخوابن چون مـیخوان کار کنن،اکیـا هم درون رو قفل مـیکنـه و شروع مـیکنـه بـه نقاشی از چهره ی کمال…یکم بعد اکیـا بـه حیـاط خونـه نگاه مـیکنـه و بین درختا کمال رو مـیبینـه،مـیره بیرون و با کمال رودررو مـیشـه…کمال مـیگه:چرا اومدی ساحل/اکیـا:چون دلم برات تنگ شده بود/کمال: بعد چرا فرار کردی؟/اکیـا سکوت مـیکنـه/کمال:چون ترسیدی،چون نمـیدونستی اگه بیـای پیشم چطور باهات رفتار مـیکنم/کمال دستشو مـیکشـه رو صورت اکیـا و مـیگه: اگه دلم برات تنگ شده باشـه چی؟..کمال لبای رو مـیبوسه و مـیگه:اگه عشقم تموم شده باشـه چی؟..کمال با جدیت مـیگه:اگه فقط نفرت مونده باشـه چی؟/اکیـا:من هنوزم دوست دارم،کاشکی مـیتونستم همـه چیز رو بهت بگم/کمال اشک مـیریزه/همـین موقع عامر اکیـا رو صدا مـیزنـه و اکیـا از خواب بیدار مـیشـه(همش خواب مـیدید )اکیـا سریع نقاشی کمال رو قایم مـیکنـه و در رو به منظور عامر باز مـیکنـه…صبح شده و عامر مـیره شرکت،اکیـا ميره تو حیـاط و یـه بادبادک مـیبینـه و یـاد گذشته مـیوفته کـه با کمال بادبادک هوا مـی و خیلی خوشحال بودناکیـا فکر مـیکنـه کـه شاید اون بادبادک رو کمال هوا کرده،اکیـا سریع مـیره بـه جایی کـه پنج سال پیش با کمال بادبادک هوا کرده بودن اما مـیبینـه دوتا بچه دارن اینکارو مـیکنن،اکیـا گریـه مـیکنـه و با ناراحتی داره برمـیگرده کـه با لیلا روبه رو مـیشـه،لیلا اونو مـیبره خونش و ازش مـیپرسه چی شده؟/اکیـا هم مـیگه کمال برگشته،همش تو فکرمـه و دارم دیونـه مـیشم….عامر و کمال درون مزایده هستند کـه عامر بالاترین قیمت رو مـیده و مزایده رو برنده مـیشـه و موقع رفتن هم بـه کمال مـیگه: برنده همـیشـه معلومـه اما خوب شد شما رو شناختم.
اکیـا با لیلا صحبت مـیکنـه و مـیگه:نـه جراتشو دارم کـه ببینمش نـه اونقدر قوی هستم کـه بتونم ازش فرار کنم فقط مثل احمقا گریـه مـیکنم/لیلا:گریـه نکن،فکرکن الان کمال جلوته چی مـیخوای بش بگی؟

لیلا مـیگه فکر کن من کمالم چی مـیخوای بم بگی؟/اکیـا:از اینجا برو کمال التماست مـیکنم/لیلا(کمال خیـالی ):چرا؟/اکیـا:چون وقتی تو اینجایی من نمـیتونم زندگی کنم/لیلا:خب بـه من چه؟خانوادم اینجا هستن،هرجا بخوام مـیرم و مـیام حتما از تو بپرسم؟/اکیـا:کمال لطفا برو چون من تو رو درون قلبم حس مـیکنم/لیلا مـیگه تو بـه کی مـیخوای بگی برو وقتی کمال هنوز تو قلبته اکیـا گریـه مـیکنـه و لیلا بغلش مـیکنـه
عامر و طوفان منتظرن که تا جلسه شروع بشـه کـه دونفر از همکارای عامر مـیان و مـیگن شما خواسته بودید با یـه شرکت شریک بشیم اینکار انجام شد کـه یکدفعه کمال مـیاد داخل و مـیگه از این بـه بعد با من کار مـیکنید عامر شوکه مـیشـه(کمال قراره شریک عامر بشـه)..کمال بازم بـه سمت عامر دستشو دراز مـیکنـه کـه دست بده اما عامر فقط نگاش مـیکنـه،کمال هم مـیگه بهتره کارمون رو شروع کنیم،قرارداد رو مـیزارن جلوی عامر ولی عامر امضا نمـیکنـه و شراکت رو قبول نمـیکنـه…عامر مـیره شرکتش و باباش قرارداد رو مـیزاره جلوش رو مـیگه تو حتما این شراکت رو قبول کنی/عامر مـیگه نـه مجبور نیستیم/قادر:تو صبح با یـه قیمت بالا مزایده رو بردی و الان ما اگه این شراکت رو قبول نکنیم ضرر مـیکنیم بعد باید امضاش کنی عامر هم امضاش مـیکنـه
کمال زنگ مـیزنـه بـه حقی و خبرا رو بش ميده،حقی مـیگه آفرین هم کاری کردی کـه ضرر کنن هم با ما شریک شن/برادرزاده ی حقی،آسو هم پیش حقی هست و با کمال صحبت مـیکنـه و تبریک مـیگه…کمال بـه حقی مـیگه کارا رو تموم مـیکنم و فردا برمـیگردم…

خلاصه داستان قسمت ۷ سریـال اکیـا

قسمت هفتم سریـال اکیـا -جمعه۱۷دی ماه
عامر دعوت نامـه ی مراسم سالگرد ازدواجش رو به منظور کمال مـیفرسته،کمال از دیدن دعوت نامـه ناراحت مـیشـه و به لیلا زنگ مـیزنـه و راجع بـه دعوت نامـه باهاش صحبت مـیکنـه/لیلا مـیگه تو کـه داری برمـیگردی بعد امشب نمـیتونی شرکت کنی/کمال:اره برميگردم…لیلا بعد از تماسش با کمال داره وسايلشو مرتب مـیکنـه کـه حیدر داره از دور نگاش مـیکنـه و یـاد گذشته مـیوفته کـه لیلا با لباس عروس داشته مـیگفته از هردوتون متنفرم همـین موقع ویدا بـه حیدر زنگ مـیزنـه و مـیگه بهتره زودتر بریم محل مراسم حیدر هم مـیگه باشـه…کمال از محل کارش بیرون مـیاد کـه با طوفان روبه رو مـیشـه،طوفان یـه پاکت از طرف عامر بـه کمال مـیده و مـیگه اینو آقا عامر فرستادن چون براشون خیلی ارزشمندید/کمال پاکت رو باز مـیکنـه و مـیبینـه کـه چک پوله(عامر مـیخواد بـه کمال رشوه بده کـه تو کاراش دخالت نکنـه)کمال هم متوجه ی منظور عامر مـیشـه و پاکت رو قبول مـیکنـه و به طوفان مـیگه از آقا عامر تشکر کن
شب:مـهمونی پنجمين سالگرد ازدواج اکیـا و عامر:
کمال بـه مـهمونی مـیاد و اکیـا از دیدنش تعجب مـیکنـه،کمال مـیره پیش عامر و ایندفعه عامر با خوشحالی بش دست مـیده و مـیگه فکر نمـیکردم بیـاید/کمال مـیگه براتون یـه هدیـه آوردم و پاکتی رو کـه طوفان بهش داده بود رو بـه عامر مـیده و مـیگه:فکر مـیکردید مـیتونید منو با یـه سری اعداد صفر دار بخرید،البته تعجب نکردم زندگی شما همـینطوره ولی این فقط به منظور من یـه کاغذ بی ارزشـه/عامر ناراحت مـیشـه و پاکت رو تو جیبش مـیزاره اکیـا مـیاد پیششون و کمال بـه اکیـا دست مـیده و بهش تبریک مـیگه و طوری رفتار مـیکنـه کـه انگار اکیـا رو مـیشناسه/عامر بهشون ميگه شما همدیگرو مـیشناسید؟/کمال:بله همسرتون رو مـیشناسم از طرفداراشون هستم…کمال مـیره پیش قادرخان مـی ایسته کـه ویدا اونو مـیبینـه و شوکه ميشـه،ویدا بـه اکیـا اشاره ميده و مـیگه بیـا، اکیـا هم مـیره پیش ش،ویدا مـیگه این پسره اینجا چکار مـیکنـه؟/اکیـا:عامر دعوتش کرده /ویدا:بفرستش بره/اکیـا:نميتونم اون از این بـه بعد با عامر کار مـیکنـهیـاسمـین(دوست اکیـا) کمال رو بـه اکیـا نشون مـیده و ميگه خیلی خوشتیپه اما نمـیدونـه این همون عشق اکیـاست…عامر با کمال صحبت مـیکنـه و مـیگه آخر هفته بیـاین و باهم غذا بخوریم،کمال هم قبول مـیکنـه و مـیگه تصمـیم گرفتم همـینجا بمونم البته دلم به منظور معدن هم تنگ مـیشـه،یـاسمن از حرفای کمال شک مـیکنـه کـه شاید اون همون عشق اکیـا باشـه..یـاسمن قایمکی از اکیـا مـیپرسه این همون کماله؟ اکیـا هم مـیگه آره

اوزان با گروه موزیک مـیاد و از اکیـا و عامر مـیخواد کـه بن…اوزان هم کمال رو مـیبینـه و یـادش مـیوفته کـه عشق اکیـاست..اکیـا و عامر باهم مـین و عامر درون پایـان مـیگه:هر روز صبح از خودم مـیپرسم کـه من چکار کردم کـه همچین زن فوق العاده ای نصیبم شده!!! بعد هم اکیـا رو مـیبوسه، کمال هم همون لحظه از مـهمونی مـیره
آسو فکر مـیکنـه کمال داره برمـیگرده بخاطر همـین مـیره خونـه ی کمال و براش غذا درست مـیکنـه کـه سوپرایزش کنـه اما حقی بهش زنگ مـیزنـه و مـیگه کمال تصمـیم گرفته استانبول بمونـه،آسو هم ناراحت مـیشـه و معلومـه کـه به کمال دلبسته
عامر به منظور گذروندن شب با اکیـا یـه سوییت اجاره کرده…عامر بازم مـیخواد بـه اکیـا نزدیک شـه اما اکیـا قبول نمـیکنـه و هولش مـیده و بهش مـیگه فقط همـین کارت مونده بود!(منظورش اینـه کـه مـیخوای بهم تجاوز کنی)بعدا چطور مـیخوای تو روم نگاه کنی؟/عامر:معذرت مـیخوام اما دیگه تحمل ندارم من مـیخوامت/اکیـا:فقط تو مـیخوای..ده سال دیگه هم بگذره من بازم زن تو نمـیشم…عامر هم مـیره پیش بانو
کمال و صالح تو قهوه خونـه نشستن و کمال خیلی ناراحته و ميگه اون تو این پنج سال خوشبخت بوده و من فقط کار کردمو احساس خوشبختی نکردم …اکیـا مـیره بـه همون قایقی کـه محل قراراش با کمال بود و کمال اونجا بهش پیشنـهاد ازدواج داده بود،کمال هم مياد اونجا با اکیـا روبه رو مـیشـه و مـیگه اینجا چکار مـیکنی؟اونم تو همچین شبی کـه باید پیش شوهرت باشی!!/اکیـا:از من چی مـیخوای؟/کمال:تو اومدی اینجا/اکیـا:تو بخاطر چی اومدی؟/کمال:بخاطر کار /اکیـا:خودت این حرفتو باور مـیکنی؟/کمال:اومدی جواب بگیری؟؟/اکیـا:واسه بغل اومدم، واسه اینکه شاید یـه نفر بـه حرفام گوش کنـه اومدم،از من متنفری؟/کمال:نـه/اکیـا: بعد چرا امشب اومدی؟ /کمال:چون با شوهرت کار مـیکنم/اکیـا:با شوهر زنی کـه عاشقش شدی؟ /کمال انگشتشو مـیزاره رو لبای اکیـا و مـیگه تو اکیـای من نیستی..دیگه هیچی نیستی../اکیـا:اگه واقعا منو فراموش کردی بعد از اینجا برو،اگه مـیخوای حرفاتو باور کنم از زندگیم برو بیرون/کمال:اون آدمـی کـه واسه یـه نگاه تو هرکاری مـیکرد دیگه وجود نداره،اون کمال مرده،وقتی تو دستش با یـه حلقه موند اون قضيه رو تموم کرد/اکیـا:تو مـیخوای منو مجازات کنی…اکیـا دستشو رو قلب کمال مـیزاره و مـیگه هرکاری مـیتونی اما زخمت درون قلبت باقی مـیمونـه و خوب نمـیشـه/کمال:اما زخم تو خوب شده بعد هم دست اکیـا رو ميگيره و از قایق بیرونش مـیکنـه…اکیـا هم با ناراحتی مـیره

خلاصه داستان قسمت ۸ سریـال اکیـا

خلاصه قسمت۸ اکیـا
اکیـا مـیره ب همون اسکله ای کـه همـیشـه با کمال قرار مـیذاشت کـه با کمال روب رو مـیشـه…
اکیـا ب کمال مـیگه چرا امشب اومدی مراسم؟کمال:برای کار اومدم،کار با شوهرت عامر!نیـهان:کار با مردی کـه عاشق زنش بودی؟کمال دستشو ب معنی هیس مـیذاره رواکیـا؛هیس!تو اون اکیـای من نیستی،تودیگه هیچی نیستی. اون کمال باهمون حلقه ای کـه تو دستش موند مرد …اکیـا مـیره خونـه کـه اوزان بهش مـیگه عامر کو مگه قرار نبود هتل بمونید؟اکیـاهم مـیگه خواستم خونـه باشم اوزان مـیگه ولی من مـیدونم تو حالت خوب نیست بخاطر کمال،همونی کـه اومده بود مـهمونی همونی کـه عاشقش بودی و اکیـا رو بغل مـیکنـه!کمال مـیره خونـه و به همـه مـیگه کـه دیگه قصد رفتن نداره و مـیخواد بمونـه شب هم وقتی آسو بهش زنگ مـیزنـه بـه اون هم مـیگه کـه دیگه نمـیخوام برگردم!صبح مـیره پیش لیلا و مـیگه مـیخوام بمونم!لیلا هم مـیگه حتما باخودت کنار اومدی فهمـیدی حسی کـه داری انتقامـه؟کمال نکن عزیزم بیشتر از همـه خودت ضرر مـیبینی تو و اکیـا حتما باهم حرف بزنید کمال:اتفاقا دیشب حرف زدیم!لیلا:خب؟چی گفتید؟که دارید عذاب مـیکشید؟که هنوز نتونستید همدیگرو فراموش کنید؟نـه کمال فقط بهم دروغ گفتید همـین عامر و بانو تو هتل باهمن کـه یکی محکم درون مـیزنـه بانو درو باز مـیکنـه کـه اوزان پشت دره اوزان بادیدن وضعیت بانو داد وبیداد راه مـیندازه مـیگه خدا لعنتت کنـه عامر بعد راست بود؟عامر مـیگه صداتو بیـار پایین خوده اکیـا از همـه چیز خبر داره تو چی مـیگی؟اوزان هم مـیگه همشش تقصیر منـه من بودم کـه اونو بـه این زندگی مجبور کردم همش تقصیره منـه و حالش یکم بد مـیشـه عامر مـیگه اره تقصیر توعه بیـا خودتو بکش بیـا بکش و همـه راحت کن بکش که تا این بازی تموم شـه!زینب داره اینترنت و چک مـیکنـه کـه عمراسم و مـیبینـه و خیلی تعجب مـیکنـه همون موقع مادرش مـیاد لباس کمال و برداره کـه حلقه مـیفته نگران مـیگه فراموشش نکرده هنوز!هنوزم از قلبش بیرونش نکرده

زینب ب تانر زنگ مـیزنـه و مـیگه داداش توروخدا اگه به منظور مغازه روزنامـه خریدی نذار بابا ببینـه عداداش روشـه!تانر هم مـیگه نگران نباش و روزنامـه رو قایم مـیکنـه!زینب عصبانیـه چون مـیترسه داداشش نقشـه هاشو خراب کنـه ب اکیـا زنگ مـیزنـه و مـیگه آبجی تو کـه قولی کـه ب من داده بودیو یـادت نرفته هان؟هرچی باشـه حساب منو تو از داداشم جداست نـه؟قول دادی تو آژانس کمکم کنی!اکیـا هم مـیگه نـه عزیزم عکساتو آماده کن منم کمکت مـیکنم!وقتی مـیره خونـه ویدان بهش مـیگه اکیـا نکنـه ی وقت بخای کارای خطرناک کنی عامر شوهر توعه یکم بهش رسیدگی کن فکر کمال رو هم از سرت بنداز بیرون لطفا!اکیـا مـیگه نگران نباش من همچنان ب نقشی کـه دارم بازی مـیکنم ادامـه مـیدم!کمال به منظور کار مـیره پیش عامر و پدرش و پدر اکیـا!عامر هی سعی مـیکنـه جلوی کارو بگیره و کمال و تحقیر کنـه کـه اخرم کمال ی تیکه بهش مـیندازه مـیگه شما کاره مارو قبول نداری شاید بخاطر اینکه ی آدما ب چشم ی فاکتور نگاه مـیکنی برعما !و مـیخواد بره کـه پدر عامر برش مـیگردونـه و قرار مـیشـه کـه همکاری کنن!فهیمـه مـیره خونـه لیلا و بهش مـیگه کـه انگشتر رو پیدات کرده وحتما کمال هنوز اکیـا رو فراموش نکرده لیلا مـیگه نگران نباش پسر تو تاحالا اشتباه نکرده مطمئن باش راه درست رو مـیره!شب وقتی همـه دارن شام مـیخورن تانر بـه کمال تیکه مـیندازه مـیگه دلت واسه کیـا تنگ شده بود؟رفتی دیدیشون؟هم محلی هات؟عشق قدیمـیت…فهیمـه و حسین با تعجب ب کمال نگاه مـیکنن کـه تانر عروزنامـه رو درون مـیاره بـه همـه نشون مـیده،بفرمایید اینم مدرک!حسین خیلی عصبانی مـیشـه فهیمـه هم مـیگه از چیزی کـه مـیترسیدم مثه اینکه سرم اومد کمال مـیگه اشتباه نکنید بابا این فقط ی مسئله کاریـه حقی خان بهم سپرده بود چیکار کنم؟حسین هم مـیگه باشـه درست بخاطر کار اومدی بعد چرا برنگشتی دیگه هان؟که کمال ساکت مـیشـه حسین هم مـیگه من همـه جیو فهمـیدم لازم نیست چیزی بگی و مـیره….

خلاصه داستان قسمت ۹ سریـال اکیـا

ویدا ب عامر مـیگه برنامـه آخر هفته تون هنوز سرجاشـه دیگه نـه؟اون کمال هم مـیاد فک کنم!عامر:آره تازه قراره از ایشون تست هم بگیریم اکیـا مـیگه من نمـیتونم بیـام کار دارم ولی عامر مـیگه نمـیشـه عزیزم حتما با من بیـای کار مـیتونـه منتظر بمونـه ولی عامر کوزجوغلو نـه همون موقع یکی بهش زنگ مـیزنـه و عامر مـیره تو اتاق کـه جواب بدهی کـه پشت تلفنـه مـیگه هدیـه ام ب دستت رسید؟عامر مـیگه چ هدیـه ای؟خدمتکار براش ی پاکت مـیاره کـه سی دی توشـه عامر سی دی و باز مـیکنـه وتوش ی فیلم از صحنـه کندن زمـین به منظور چال ی نفره!کمال پیش لیلاست لیلا بهش مـیگه آخر هفته حتما ی جایی بریم و کمال هم قبول مـیکنـه!صالح زنگ مـیزنـه ب کمال و مـیگه داداش بیـا اسکله که تا حرف بزنیم بعدم ب زینب مسیج مـیده کـه مـیخوام با کمال حرف ب و بگم همـه چیو زینب هرچی مـیگه نکن این کارو گوش نمـیده.کمال مـیره پیش صالح و صالحم کم کم داره مقدمـه چینی مـیکنـه که تا بحث روباز کنـه!زینب حسابی ترسیده آخرم ب همـه مـیگه من ی سر برم خونـه دوستم سوال درسی دارم تانر مـیگه من مـیبرمت زینب هم اجبارا ی سر مـیره پیش دوستش اول ولی بعد مـیگه داداش ی سر بریم اسکله بستنی بخوریم هوس کردم تانر هم قبول مـیکنـه اوزان تو یـه کلوپه و داره مست کرده کـه بانو هم اونجاست با عصبانیت مـیکشـه بانو رو کنار و مـیگه دست از سر عامر بردار بانو هم مـیگه اونـه کـه دنبال منـه!اوزان مـیگه تو فک کردی کی هستی؟عامر مثه دیونـه ها عاشق اکیـاست فکر کردی ولش مـیکنـه مـیاد تورو بگیره و مـیره!بانو مـیگه نشون مـیدم ب همتون کـه چجوری ولش مـیکنـه زینب کـه مـیرسه اسکله مـیگه عاعا داداش کمال هم اینجاست دادااشتانر مـیگه اه زینب  زینب هم ب روی مبارکش مـیگه ای وای داداش تازه دعوا کرده بودید ببخشید!و مـیره سمت صالح اینا باهم احوال پرسی مـیکنن کـه صالح مـیگه چایی بیـارم؟بشین داداش ولی تانر مـیگه نـه مرسی زینب هم کـه فرصت پیدا کرد گفت صالح بریم باهم بریزیم وقتی رفتن ب صالح مـیگه صالح تو کـه چیزی نگفتی نـه؟صالح هم مـیگه نـه زینب مـیگه ببین صالح اگه اینجوری بخوای بگی ب داداشم انکار مـیکنم!ببین فقط خودت خورد مـیشی.کمال بـه تانر مـیگه بشین ولی تانر مـیگه بذار چیزایی کـه شنیدم رو هضم کنم بعد  کمال باز چیزی نمـیگه کـه کم کم بحثشون مـیره بالا تانر هم مـیگه تو بازن متاهل مردم چیکار داری دیگه داداش هان کمال هم دیگه نمـیتونـه جلوی خودشو بگیره و دعواشون مـیشـه زینب و صالح مـیان جداشون مـیکنن و برمـیگردن خونـه!وقتی برگشتن فهیمـه و بابای کمال دارن صحبت مـیکنن کـه باباش ب کمال مـیگه بمون و شروع مـیکنـه:مـیگن همـه پسرا ب پدر هاشون مـیرن تانر ب من رفت آرایشگر شد ولی خدا مـیدونـه هیچ وقت نخواستم تو مثله من بشی تو درس خونده بودی نمـیخواستم تو آرایشگاه حیف شی و…کمال گریش مـیگیره باباشو بغل مـیکنـه و مـیگه بابا فقط موضوع کاریـه باور کن اکیـا به منظور من تموم شده اون انتخابشو کرد،عامر و انتخاب کرد!اوزان مست برمـیگرده خونـه و مـیگه تمومش کنید این نقش رو همـه نگران مـیشن کـه حالش بد بشـه،اکیـا دلداریش مـیده و مـیگه من خوشبختم اوزان باور کن و ب زور مـیبره بخوابونتش وقتی مـیره تو اتاقش یـاد ی خاطره از کمال مـیفته کـه ب پای ی کبوتر نامـه چسبونده بودتا بیـاد ببینتش(ویدیو شو فردا مـیذارم)…صبح اکیـا و عامر به منظور مـهمونی کـه ب کمال قول دارن حاضر مـیشن کـه کمال با شریک خودش آسو مـیاد و اکیـا مات ب اون ی کـه دستای کمال و گرفته نگاه مـیکنـه اوزان کلی خورده و از دست خانوادش ناراحت هم نارحته فکر مـیکنـه همـه دارن نقش بازی مـیکنن و دروغ مـیگن و واقعا هم همـین طوریـه ولی باز هم اکیـا با یک سری حرف دروغ قانعش مـیکنـه
اخر هفتس و عامر کمال رو بـه خونـه خودش دعوت کرده‌
کمال مـیخواد برا مـهمونی کـه یـهو آسو رو مـیبینـه
آون هم همراهش مـیاد وقتی اکیـا آسو رو مـیبینـه خیلی حسودی مـیکنـه
کمال یک کادو برا اکیـا مـیاره نقاشی خود اکیـا
کمال برا دستشویی رفتن داخل خونـه مـیره اخه داخل حیـاط هستن
که اکیـا هم پشت سرش مـیره و با هم حرف مـیزنن اکیـا بـه کمال مـیگه من هنوز هم تو رو دوست دارم ولی کمال قصد نداره از غرور خودش کنار بیـاد

خلاصه داستان قسمت ۱۰ سریـال اکیـا

کمال آسو رو بـه عنوان شریکش بـه همـه معرفی مـیکنـه آسو هم با همـه دست مـیده و آشنا مـیشـه!کمال:برای این مـهمونی ی کادو تهیـه کردم و بسته بزرگ و مـیارن ویدان مـیگه ببرید تو خونـه کـه عامر مـیگه نـه مـیخوام ببینم چی توشـه بسته رو باز مـیکنن!ی تابلوی نقاشیـه کـه ی مرد داره ی رو از آب نجات مـیده اکیـا باز حواسش مـیره ب گذشته ها زمانی کـه کمال نجاتش داده بود و اکیـا این تابلو رو کشیده بود(ویدیو این صحنـه تو پست قبل هست)و زیرش هم امضای خوده اکیـاست عامر از تعجب شاخاش درون مـیاد ویدان هم مـیاد جمعش کنـه مـیگه از تابلو های اولیـه اکیـاست خب دیگه بریم نـهار و آسو هم مـیره کنار اکیـا،اکیـا سر بسته قصد داره بفهمـه رابطه ای بین آسو و کمال هست یـانـه کـه آسو هم خیلی لطیف از کمال تعریف مـیکنـه و مـیگه کمال شریک،همدم،دوست و همـه زندگی منـه وقتی نباشـه احساس غربیگی مـیکنم و حسابی حس حسادت اکیـا تحریک مـیشـه صالح ب زینب زنگ مـیزنـه مـیگه چرا جواب نمـیدی نکنـه داری با من بازی مـیکنی؟زینب:نـه این چ حرفیـه صالح فعلا کار ذارم بعدا حرف مـیزنیم!جلوی درون اکیـا اینا مـیپرسه خونـه نیستن؟که نگهبان مـیگه نـه زینب ی پاکت بهشون مـیده و مـیگه حتما ب دستشون برسونید!کمال کـه یکم از جو ناراحته مـیره بالا که تا آب ب صورتش بزنـه و اکیـا هم اونجا منتظرشـه وقتی مـیاد بیرون اکیـا:حالا دیگه مطمئن شدم قصدت چیـه تو مـیخوای منو عذاب بدی چون دوسم داری آسو رو هم فقط به منظور اینکه من حسادت کنم اوردی کمال ی پوزخند مـیزنـه و صورتشو مـیاره جلوی اکیـا:اکیـا من بدون تو نمـیتونم زندگی کنمسرشو مـیبره عقب:هه همـینو مـیخواستی بشنوی نـه؟ولی اون کمال مرد عامر سر مـیرسه کمال و اکیـا خودشونو جمع و جور مـیکنن و اکیـا مـیگه اومدم بخاطر تابلو تشکر کنم!کمال بـه آسو مـیگه دیگه بعد از نـهار بریم و بغداد از نـهار خوردن مـیره بـه راننده مـیگه که تا لیلا عصبانی نشده بریم اسکله!از ون طرف بسته ای کـه زینب داده بودو مـیدن ب اوزان که تا بده ب اکیـاداخلشو باز مـیکنـه کـه عکسای زینب توشـه و از اکیـا تشکر کرده بخاطر آژانس اوزان هم مـیگه زینب  اکیـا بـه همـه مـیگه من مـیرم بیرون که تا شب هم نمـیام!کمال مـیخواد سوار کشتی بشـه کـه اتفاقی سوار همون کشتی اکیـا مـیشـه و عامر از دور نظارگر هردوشونـه 

کمال تعجب مـیکنـه و مـیپرسه،تواینجا چیکار مـیکنی؟اکیـا:لیلا دعوتم کرد کمال با حرص مـیگه اخ لیلا اخ!توام خوب با حرف آدمـی کـه یک ساله ندیدیش زود اومدی؟اکیـا:عاعا کمال هردومون بی خبر بودیم دیگه ینی مـیدونی لیلا خواسته منو تورو ی جا حبس کنـه لیلاست دیگ یـادت مـیاد که…کمال دیگه نمـیذاره حرف بزنـه:از گذشته هیچی نگو چون تنـهای کـه شرمنده مـیشـه خودتی
!!اکیـا گریـه اش مـیگیره:کمال تو چرا اینجوری شدی؟چرا قلبت اینقدر سنگ شده؟کمال ی اشاره بـه حلقه نگین دار دست اکیـا مـیکنـه:اونی کـه بخاطر ی سنگ تبدیل ب ادم سنگی شد تویی اکیـا نـه من…اکیـا دیگه طاقت حرفای کمال رو نداره مـیره ی سمت دیگه و انگشترشو درون مـیاره!عامر کـه حالا کمال و اکیـا رو تو گشتی دیده ب طوفان زنگ مـیزنـه:هرجور شده حتما یـا من ب کشتی بعد برسم!یـا حوادث اونجا رو زنده ببینم طوفان این ی فرصته کـه خودتو ثابت کنی بهم طوفان هم مـیگه حتما عامر:در ضمن اون نقاشی رو کـه بهت عدادم تمام جزئیـات شو برام درون مـیاری!بعد زنگ مـیزنـه بـه اکیـا کـه جواب نمـیده و با حرص مـیگه حساب اینکارتونو بعد مـیدید!اکیـا مـیره پیش کمال و بهش مـیگه:کمال خواهش مـیکنم از من متنفر نباش نمـیخوامـی باشم کـه نمـیخوای حتی دودیقه پیشش باشی
و مـیخواد ادامـه بده کـه کمال مـیگه هیس اکیـا تو الان متاهلی و مادر آینده…بین منو تو همـه چیز تموم شده و دیگه هم هیچی نخواهد بودبه ایستگاه کـه مـیرسن اکیـا پیـاده مـیشـه آدمـی کـه طوفان اجیر کرده دیر مـیرسه و متوجه نمـیشـه چی ب چی شد وقتی عامر منتظر خبره طوفان مـیگه گمشون کردیم ولی حتما پیداش مـیکنم عامر:طوفان فقط و فقط ی فرصت واسه اثابت خودت داری ب من ازش استفاده کن و عصبی قطع مـیکنـه عامر مـیره تو آتلیـه اکیـا و تو نقاشی هاش داره دنبال چیزی مـیگرده کـه عکمال و پیدا مـیکنـه و همون لحظه
اکیـا هم مـیاد تو….

اکیـا یکم مـیترسه:تو اینجا چیکار مـیکنی عامر؟عامر هم با خشمـی کـه سعی داره کنترلش کنـه:کجا بودی؟اکیـا:دنبال کارام بودم اگه تو منو تو اون مـهمونیت نگه نمـیداشتی الان کارام تموم شده بود
عامر ی پوزخند مـیزنـه و مـیگه با سرنوشتت تنـهات مـیذارم ومـیرهبعد ب ی نفر زنگ مـیزنـه:امشب و اماده کنید،مـیخوام شلوغ باشـه که تا همـه چیز یـادم بره
آسوتو اینترنت داره عکسای اکیـا رو مـیبینـه کـه اون تتو رو دست اکیـا رو تو مـهمونی یـادش مـیاد
به عچند سال پیشش با کمال نگاه مـیکنـه کـه همون تتو رو دست کمال هم هست:لعنتی تو عاشقش بودی،عاشقش بوودی
لیلا کیک درست کرده و همـه بچه هارو دور خودش جمع کرده کـه کمال مـیاد
و مـیگه:نمـیخوای بپرسی سفر چجوری گذشت ؟
لیلا مـیگه باشـه کمال قبول دارم اشتباه کردم ولی تو با اکیـا حتما حرف مـیزدید
وگرنـه ادامـه برات خیلی سخت مـیشد باور کن حالا این کیک رو بخور
کمال هم مـیگه شب مـیبینمت

خلاصه داستان قسمت ۱۱ سریـال اکیـا

حیدر مست کرده،ویدان مـیادپیشش:این چ حالیـه حیدر؟لیوان و از دستش مـیگیره:کافیـه حیدر ۳۰ساله تو نگاه های سردت دارم مـیسوزم!حیدر:تو هیچ وقت کنار من نبودی.ویدان:تو گذاشتی کنارت باشم؟این دروغه؟این زندگیـه؟حیدر:زیر بار منت دامادم دارم له مـیشم دوتا از بچه هامو نمـیدونم محکوم ب چی کردم کـه زندگیشون اینـه!این زندگی نیست ویدا،نفرین اون بود کـه مارو گرفته و مـیره ویدا:من عشقمو مـیخواستم هیچ وقت هم پیشیمون نیستم!اکیـا مـیاد خونـه کـه همون لحظه باحیدر روبه رو مـیشـه حیدر مـیگه حرف بزنیم اکیـا؟راجب کمال؟ اکیـا مـیفهمـه ویدا ب حیدر گفته اکیـا:باشـه بابا حرف مـیزنیم ولی ج فایده؟ی چیزی تو گذشته بود تموم شد و رفت من خوبم!حیدر باشـه م هرجور تو راحتی اکیـا مـیره تو اتاقش و ی جعبه ای و باز مـیکنـه اوزان همون موقع سر مـیرسه و اکیـا سریع جعبه رو مـیبینده اوزان:این بسته واسه تو اومده بود اکیـا بسته رو باز مـیکنـه و مـیگه وای این ه رو یـادم رفته بود اوزان:این کدوم دوستته کـه من نمـیشناسمش؟اکیـا:چون زیـاد نمـیبینمش کـه تو بخوای بشناسیش مـیخواد بره دنبال بازیگری گفتم جایی بد نره!و بـه همون دوسش زنگ مـیزنـه و کارای زینب رو درس مـیکنـه?صالح و کمال باهم ب ی رستوران گرون رفتن!صالح مـیگه کاش زینب هم مـیومد اینجور جاها رو دوست داره کمال:راستش من دوست دارم زینب ب همون چیزی کـه داره راضی باشـه و با یکی از همکلاسی های دانشگاهش ازدواج کنـه صالح:ینی مـیگی کبوتر با کبوتر باز با باز؟کمال:آره دیگه داداش دیگه خودت دیدی وقتی بخواد غیر این باشـه چیـا مـیشـه و چی سر من اومد صالح هم کـه مـیخواست زینب رو بگه با این حرف لال مـیشـه!عامر تو ی خونس و سه که تا هم هستن!هرسه نزدیک مـیشن بهش و بووووق عامر مدام اکیـا و کمال رو یـادش مـیاد آخرهم با داد هارو مـیندازه بیرون!تانر به منظور باباش ی ریش تراش شارژی خریده و با ذوق داره ب باباش نشون مـیده ولی باباش بی مـیله تانر:اگه اینو کمال داده بود حتما با ذوق استفاده مـیکردی نـه؟اونم مـیگه اره چون کمال با دلیل و منطق حرف مـیزنـه تانر حالش بد مـیشـه و مـیره…

حالا کـه اوزان رفته اکیـا اون جعبه رو باز مـیکنـه و مـیره ب چندین سال قبل وقتی با کمال قرار داشت!سر اینکه با پول مـیشـه خوشبخت بود یـا بی پول هم مـیشـه شرط مـیبندن،اکیـا مـیگه نمـیشـه کمال مـیگه مـیشـه و روزشونو شروع مـیکنن(ویدیوشو مـیذارم )اون روز خیلی بهشون خوش مـیگذره فیلم برمـیگرده بـه زمان حال کمال ی نقاشی تو دستشـه کـه نوشته عشقم تو برنده شدی بدون پول هم خیلی مـیشـه خوشبخت بود اول کمال مچاله مـیکنـه کـه بندازتش دور ولی بعد پشیمون مـیشـه !طوفان ی لیست از سوابق کمال به منظور عامر آماده کرده عامر از اینکه کمال اینقدر خوب بوده عصبانی مـیشـه بـه طوفان مـیگه اینا نـه حتما لهش کنم!ی لحظه ی تاریخ رو مـیبینـه.کمال نزدیک ازدواج عامر و اکیـا از استانبول رفته بوده طوفان نقطه ضعف این خانواده رو پیدا کن کمال رو حتما من خفه کنم از آژانس ب زینب زنگ مـیزنن و قرار مـیذارن باهاش زینب هم لباسهای خوشگلو مـیذاره تو کیفش که تا بره!ویدا آماده شده کـه حیدر مـیپرسه کجا مـیری؟ویدا:سالگرد مـه مـیرم قبرستون حیدر:ولی امروز روز تو نیست ویدا اینـهمـه سال رعایت کردی این قراردادو ویدا:دیگه چیزی وجود نداره من همون دیروز فسخ کردم اون قرارداد و توهم برو بـه ت برس البته اگه تونستی حیدر ب کمال زنگ مـیزنـه و باهاش قرار مـیذاره اول از بچگی های اکیـا یکم تعریف مـیکنـه بعد مـیگه مـیدونم ی چیزی بینتون بوده حتی اومدم از رفتار زشتی کـه باهاتون داشته عذر خواهی کنم مـیدونم یچیزی بینتون بوده و تموم شده عاقلتر از اونی هستید کـه باز…کمال عصبی بلند مـیشـه:اول اینکه دیگه بخاطر چیزایی کـه تو گذشته اتفاق افتاده مزاحم من نشید درون ضمن این من نیستم کـه دنبال تونم اونـه کـه مدام از گذشته حرف مـیزنـه و مـیره!لیلا رفته سر خاک مادرش کـه ویدا مـیرسه:دیگه حتما از این بـه بعد عادت کنی که تا الانشم زیر سایـه من خیلی زندگی کردی..دیدی نتونستی شوهرمو ازم بگیری نـه؟دلم برات مـیسوزه لیلا!لیلا:راستش این مادری کـه اینجا خوابیده هم از تو آروم تره ویدا تو هیچ چیز باارزش تری از من نداری اگه این نفرت از منو نداشتی زندگیت ممکن نبود و صحنـه برمـیگرده ب گذشته وقتی کـه لیلا لباس عروس تنشـه و به حیدر و ویدا مـیگه ازتون متنفرم تو ویدا دیگه ب من نگو از این ب بعد تو دشمن منی…

خلاصه داستان قسمت ۱۲ سریـال اکیـا

عامر مـیخواد سوار آ بشـه کـه بانو هم همزمان سوار مـیشـه بانو:دیشب کجا بودی عامر؟و عکس عامر و با همون چند که تا بهش نشون مـیده:ببین عامر من مثه زنت نیستم(اینو) عامری پوزخند مـیزنـه:چ جالب،منم دنبال یکی مثله اون نیستم و مـیره بانو:بهت نشون مـیدم من کیم عامر کوزجوغلو!آسو دوباره راجب برنامـه زنده ای کـه کمال و دعوت بهش مـیگه کمال هم مـیگه علاقه ای ب رفتنش ندارم!وارد اتاق کـه مـیشـه اکیـا اونجاست کمال:چرا اومدید اینجا اکیـا خانم؟اکیـا:ب من نگاه کن کمال،من عاشقت شدم بهترین روزهای زندگیمو باتو گذروندم مال تو شدم و همـیشـه هم خواهم موند اما تو اینو نمـیفهمـی کمال:تو ازدواج کردی اکیـا اکیـا:من بای جز عامر نمـیتونستم ازدواج کنم… گوشی کمال زنگ مـیخوره کـه عامر پشت خطه کمال:ب موقع زنگ زدید اقا عامر اتفاقا داشتم با خانمتون صحبت مـیکردم عامر هم مـیگه چ خوب سلام برسونید بهش منم دارم مـیام..اکیـا اون جعبه ای کهیـادگاری های کمال توشـه رو مـیده ب کمال و مـیگه بیـا اینم ماله تو کـه تو فراموش استادی و مـیره!زینب به منظور مصاحبه رفته پیش فاتح کـه اوزان هم اونجاست و زل زده ب زینب زینب:من شمارو جایی ندیدم؟اوزان:کاشکی مـیدید ولی نـه فک کنم دوقلوی منو دیدی کـه زینب هم مـیفهمـه برادر اکیـاست اوزان مـیگه من دیگه مزاحم نمـیشم و درون مشغول دید زدن زینب مـیشـه!(زینب هم کـه ماشالا لقمـه چرب و چیلی گیرش اومده هی ناز و عشوه مـیاد)!آسو حسابی از کمال ناراحته،برنامـه زنده شب رو بهش یـادآوری مـیکنـه و مـیگه چی شده کمال از وقتی اومدم استانبول مثه غریبه ها باهام رفتار مـیکنی اکیـا کوزجوغلو چ کاری با تو داره؟کمال مـیگه چیزی نشده آسو فقط مـیخوام تنـها باشم آسو مـیره کـه تو راه امـیر و مـیبینـه کـه مـیخواد بره پیش کمال!کمال مـیگه دیر کردید آقا عامر خانمتون همـین چند دقیقه پیش رفت بهش پیشنـهاد کار دادم ولی قبول نکرد مثه اینکه سرشون خیلی شلوغه!عامر مـیگه آره سرشون شلوغه راستی ی قهوه نمـیخوای ب من بدی؟آدم از دور کـه نگاه مـیکنـه فک مـیکنی چیزی رو ازت گرفتم کـه اینقدر از من بدت مـیاد…

طوفان مـیره آرایشگاه تانر و پدر کمال کـه پدر کمال ازش مـیپرسه شما تازه اومدید اینجا؟طوفان هم مـیگه نـه فقط رد شدم از اینجا شما همـین ی پسر رو دارید؟حسین:نـه ی پسر دیگه هم دارم ولی اون مـهندسه راهشو خودش انتخاب کرده ریش تراش مخصوصی کـه کمال سفارش داده بود واسه مغازه رو مـیارن تانر کـه اینو مـیبینـه واقعا خورد مـیشـه و مـیگه اگه من مـیاوردم کلی حرف مـیزدی حالا کـه کمال داده بدون حرف خوشحال هم مـیشی آره و مـیره طوفان هم کـه شاهد این صحنـه هاست متوجه حسادت تانر ب کمال مـیشـه!زینب کارش کـه تموم شد توراه برگشت اوزان دنبالش مـیره(قیـافه شیدای اوزان اینجا عالیع)زینب مـیگه خوب دیگه من برم اوزن هم کـه حسابی شیفته زینب شده شمارشو از فاتح مـیگیره! اکیـا هم کـه بعد از شنیدن حرفای کمال ناراحته مـیرهساحل و آخرش ی سگ رو مـیبینـه و حسابی باهاش بازی مـیکنـه و همـه چی یـادش مـیرهعامر مـیره سر جایی کـه چند که تا فلش قایم کرده و زمان برمـیگرده ب گذشته کـه عامر ب ی زنـه مـیگه ی مـیخوام کـه خانواده ای چیزی نداشته باشـه و بعدا برام دردسر نشـه و با پول ه رو راضی مـیکنـه!زمان برمـیگرده ب حال و عامر مـیره پیش ویدا و حیدر همون فلش
رو مـیذاره کـه داخلش همون صحنـه ایـه کـه اوزان ه رو کشته عامر:این فیلمـه چیـه؟عاعا چقدر شما تنبلد این فیلم ینی پسر شما ی نفر رو کشته
ویدا خانم شما ب من مـیگی این تابلوی اکیـا دقیقا ب کدوم خیریـه داده شده(همون کـه کمال هدیـه داده بود)
و تو حیدر سریع مـیگی این ملاقاتت با کمال راجب چی بوده که تا یک ساعت بهتون وقت مـیدم کـه جواباتون رو تو این برگه بنویسید و گرنـه اوزان رو ب پلیس لو مـیدم
زمان برمـیگرده ب گذشته و زمانی کـه اوزان اون ه رو مـیکشـه

خلاصه داستان قسمت ۱۳ سریـال اکیـا

زمان برمـیگرده بـه گذشته،عامر بـه ی نفر پول مـیده و ازش ی مـیخواد کـه خانواده ای نداشته باشـه و براش دردسر نشـه!اولش ه مـیگه نـه نمـیشـه،ولی عامر با ی مبلغ بزرگ راضیش مـیکنـه.اوزان تو اتاقه کـه همون ی کـه عامر اجیر کرده وارد اتاق مـیشـه اوزان مـیخواد بهش نزدیک بشـه کـه ه مـیگه صبر کن و ی اسلحه درون مـیاره اوزان مـیترسه مـیگه بذارش کنار ولی ه مـیگه این خالیـه نظرت چیـه دزد و پلیس بازی کنیم؟اوزان هم با تفنگ مـیفته دنبالش عامر و همون ه بیرون از اتاقن کـه صدای شلیک مـیاد:همـه چی تموم شد اوزان دیونـه شده و داد مـیزنـه کـه کشتمش عامر و حالش بد مـیشـه عامر سریع قرصشو بهش مـیده وب اکیـا زنگ مـیزنـه!برنامـه زنده ای کـه کمالقرار بود صحبت کنـه شروع مـیشـه اکیـا کـه تو گالریشـه یـاسمـین بهش زنگ مـیزنـه و مـیگه بزن اخبار!از کمال تعریف مـیکنـه و مـیگه تو ی مدت کوتاه اینـهمـه پیشرفت کردید حالا هم دارید با اقای عامر کوزجوغلو رقابت مـیکنید نظرتون چیـه؟کمال مـیگه من عامر کوزجوغلو نیستم هدف هام فرق مـیکنـه و مطمئنا ی روز آدم بزرگتری از عامر مـیشم مجری مـیگه شما گفتید شبیـه آقای کوزجوغلو نیستید ولی حرص و طمعی کـه تو چشاتون بود خلاف اینو مـیگه کمال ی لحظه بـه خودش مـیاد و حرفای لیلا و باباش و اکیـا رو یـادش مـیاد کـه مـیگفتن حالا چ فرقی با عامر داری؟!کمال هم مـیگه من ی آدم ساده ام و سادگی رو از پدرم یـاد گرفتم درسته اشتباه کردم و انسان جایز خطاست اگه باعث شدم این فکرو راجبم ید از همـه عذر مـیخوام!حیدر و ویدان نگرانن از اینکه عامر همـه چیزو فهمـیده حیدر مشکوک شده ب عامر ب اینکه داره دروغ مـیگه ی نفر دیگه هم جز خودشون از این ماجرا خبر داره و تهدیدشون مـیکنـه ویدا مـیگه وقت این حرف ها نیست اگه خوده عامر هم باشـه قلقش دسته اکیـاست نگران نباش!کمال از رفتارش با اکیـا ناراحته و بعد از برنامـه مستقیم مـیره پیشـه اکیـا!اکیـا تعجب مـیکنـه همـین کـه کمال مـیاد وارد شـه پاش مـیخوره و وسایل ها مـیریزه کـه باز یـاده گذشته ها مـیفته اکیـا مـیگه هنوز هم مثه گذشته ها دست و پا چلفتی هستی…
کمال ی چشم غره مـیره و مـیگه امروز کـه شوهرت اومد مجبور شدم بگم واسه کار اومدی پیشم،گفتم بهت پیشنـهاد دادم دیوار های شرکت و طراحی کنی!اکیـا مـیخنده و مـیگه چ خوب حتما مـیام کمال باز چشم غره مـیره اکیـا هم مـیگه نگران نباش اصلا شوخی کردم حالا امـیر باور کرد یـا نـه؟کمال:کسی کـه ۵ ساله باهاش مـیخوابه و زندگی مـیکنـه تویی من حتما بدونم ؟اکیـا مـیگه کاش لباس جنگم و مـیپوشیدم باز با شمشیر اومدی زخم بزنی!کمال مـیگه شراکتم با عامر از روی اجباره عصبانیتم از اون رو روی تو خالی مـیکردم ببخشید کـه صدای درون مـیاد پشت درون آدمای عامر هستن کـه کمال و اکیـا رو باهم دیدن و ب عامر خبر کمال مـیگه چی شده کـه مرده مـیگه این چ وضعه پارک ه کمال عذر خواهی مـیکنـه و مـیگه برید شر درست نکنید کـه یکیشون با دنده ماشین مـیخواد بزنـه تو سر کمال ولی کمال زود مـیفهمـه و درگیر مـیشن آخرم پلیس سر مـیرسه و فرار مـیکنن عامر فقط ازشون مـیپرسه ک اونو از اونجا آوردید بیرون یـانـه!زینب با صالح قرار داره کـه اوزان بهش مسیج مـیده الکی ب صالح مـیگه مـه و مـیره تو دستشویی باهاش قرار مـیذاره طوفان درون عمارت و باز مـیکنـه کـه تانر پشت دره عامر از خوانوادش مـیپرسه کـه تانر مـیگه ی و دوتا برادریم عامر مـیگه خب طوفان ش مونده و قرار مـیشـه کـه ب تانر کار بدن حیدر بـه گذشته فکر مـیکنـه ب زمانیکه عامر فیلم های مربوط ب اوزان رو پاک کرد ولی ته دلش مطمئنـه کـه عامر اون فیلم رو پاک نکرده اکیـا مـیاد خونـه و مـیگه با آقا کمال حرف زدم دیوار شرکتشون رو من طراحی مـیکنم عامر مـیگه من اجازه نمـیدم اکیـا مـیگه تو ب چ حقی اجازه نمـیدی؟عامر؛ب عنوان شوهری کـه برادرتو نجات داد اکیـا مـیگه نـه ب عنوان مردی کـه از به منظور ب دست اوردن من از بردارم استفاده کرد و زمان برمـیگرده ب شبی کـه اوزان اون ه کشت و پیشنـهاد عامر….

خلاصه داستان قسمت ۱۴ سریـال اکیـا

۵سال قبل:
اکیـا اوزان رو دلداری مـیده نگران نباش داداشم من پیشتم اوزان حالش خیلی بده عامر مـیگه اکیـا بریم تو اتاق حرف بزنیم!اکیـا گریش مـیگیره:ی نفر مرده،اونو کشته… عامر مـیگه من مـیتونم اوزان رو نجات بدم و کاری کنم پلیس هیچ جوره نتونـه ثابت کنـه اوزان قاتله فقط ی شرط داره،با من ازدواج کن که تا برادرتو نجات بدم و فیلم بـه زمان حال برمـیگرده عامر مـیگه تو مال منی اکیـا هم مـیگه تو صاحب من نیستی و بخاطر همـین ب حرفت گوش نمـیدم!کمال مـیره پیش لیلا.لیلا مـیگه باشـه قبول اشتباه کردم ولی باور کن مـیدونستم هم تو هم اکیـا هنوز همدیگرو دوست دارید بالاخره هر اتفاقی ی توضیحی داره و شماهاهم که تا تنـها نمـیشدید نمـیتونستید حرف بزنید.
کمال مـیخنده:باشـه هرکاری تو بگی من قبول مـیکنم،مـیدونی کـه چقدر دوستت دارم مـیخوای منو بعد بزنی؟من شراکتم با عامر فقط که تا زمان تعیین شده اس دیگه انتقام و کینـه ای هم ندارم از اکیـا فاصله مـیگیرم!لیلا هم مـیگه کاش واقعا اینجوری باشـه کمال مـیخواد بره کـه ی چیزی یـادش مـیفته:لیلا دیروز تورو تو قبرستون دیدمـی از نزدیکانت مرده؟لیلا:ب ربطی نداره
حرف زدن درمورد گذشته ممنوع
حیدر بـه ویدا مـیگه نمـیتونم چطور مـیتونی اینقدر بـه قادر اعتماد کنی ویدان هم مـیگه چون اون ی پدره بی نقصه چیزی کـه تو نیستی!حیدر:مـیتونی چرا؟چون ی ویدا تو زندگیش نداره
دیگه ب نظرم حتما جلوی عام رو بگیریم من از این وضعیت خسته ام زودتر حتما ی نقطه ضعف از عامر پیدا کنیم…
کمال وقتی مـیره شرکت مـیبینـه اکیـا اونجاست
اکیـا با خونسردی مـیگه پیشنـهاد کارتون ب نظرم خیلی خوب بود امروز با تیمم اومدیم که تا کارمون رو شروع کنیم
کمال مـیگه ما دیروز راجب چی حرف زدیم اکیـا؟اکیـا هم مـیگه جنگ و تموم کردیم دیگه نـه؟کمال:آره ولی صلح هم نکردیم،من از توفاصله مـیخوام…

ویدا از قادر مـیخواد کـه چیزی بـه امـیر نگه درون این موضوع چون عامر نسبت بهش بی اعتماد مـیشـه قادر مـیگه من دهنم قرصه . ویدا مـیگه عامر داره تهدید مـیشـه اما ما تو شکش موندیم عامر هم خودش مـیدونـه داره تهدید مـیشـه . ویدا مـیگه یکی راز خانوادگیمونو( جریـان اوزان ) فهمـیده تو رو خدا چاره پیدا کن من تنـهای کـه به ذهنم رسید کمک بخوام ازش تو بودی قادر دلداریش مـیدا و مـیگه اون طرف رو پیدا مـیکنم و به حسابش مـیرسم و هیچکی نمـیتونـه ما و پسرمو تهدید کنـه
اکیـا کـه داره نقاشی های شرکتو اماده مـیکنـه اسو مـیاد پیشش (ه اسکل ) و مـیگه : چقدر نقاشی رو دیوار شرکت رو دوس داشتم کماله دیگه اگهی رو دوس داشته باشـه حرفشو دوتا نمـیکنـه . اسو از اکیـا زمـینـه نقاشی ها رو مـیپرسه و مـیگه سبز اونم مـیگه سبز نـه انرژی منفی بهم مـیده ( وای مـینا تو همـینطوریش انرژی منفی هستی ) و رنگ قرمز رو انتخاب مـیکنـه ( قیـافه اکیـا   ) اکیـا تعجب مـیکنـه اسو مـیگه نظرتو برام مـهم نیس تو اومدی شرکت رو خوشگل کنی و نقاشی بکشی . کمال مـیاد و اسو ازش درون مورد زمـینـه قرمز مـیپرسه. اکیـا مـیگه : قرمز استرس و خفگی مـیاره سبز بهتره کمال مـیگه تو هنرمندی بـه نظرت احترام مـیزاریم اما چون اسو هر روز مـیبینـه این نقاشی ها رو قرمز بزن
طوفان بـه کمال زنگ مـیزنـه و ازش مـیخواد کـه بیـاد شرکت کوزجواغلو و ساعت ۳ بیـاد به منظور کار . اسو مـیگه‌منم باهات مـیام اما کمال مـیگه نـه خودتو خسته نکن . اکیـا اونجا وایستاده بدجور حسودیش مـیشـه .
یـاسمـین مـیاد پیش اکیـا اسو دوباره مـیگه زمـینـه قرمز باشـه یـاسمـین مـیگه چی مـیگه این ه . اکیـا : مـیگه بیـا با پشت دست بزن تو دهنم.    زینب و اوزان باهم قرار دارن . زینب خیلی بـه خودش رسیده داره اماده مـیشـه کـه بره سما مـیگه شاید اون بدبخت نخواد تو رو بشناسه با این وضع . زینب : چرت نگو سما ادمای دورو برش همـه اینجورین اگه این کارو نکنم زشته اوزان بهش پیـام مـیده زینب مـیگه خدایـا قسم شانس بهم رو کرده هم کار هم عشق و اوزان مـیگه ساعت ۳:۳۰ اونجام و مـیره
کمال مـیره شرکت و حیدر و مـیبینـه حیدر بهش مـیگه من با ادب و احترام بهت اختیـار دادم اما این انگار کافی نبود تو دنبال چی هستی از گذشته ما دست بکش کمال : متوجه منظورت نشدم حیدر : نمـیدونم برا چی اینکارو مـیکنی کمال : چه کاری حیدر : ببین گذشته و رابطه ما تموم و قطع شده . کمال مـیگه نمـیدونم از چی حرف مـیزنی اما انگار ترسوندمت حیدر مـیگه امـید خیلی زرنگه از چیزی کـه فک مـیکنی مراقب کارات باش .

طوفان مـیاد پیش کمال و کمال و مـیبره کنار دفتر عامر و کمال داخل دفترو نگاه مـیکنـه و مـیبینـه کـه تانر داره عامر رو اصلاح مـیکنـه .
عامر از تانر تعریف مـیکنـه کـه کارش خیلی خوبه و تانر خوشحال مـیشـه.
کمال داره حرص مـیخوره و عامر مـیاد مـیگه سورپرایز دارم برات کمال : دیدم عامر : تانر کـه سورپرایز نیست این کار بود .اون بردار شماس ؟ شما عاشق خانوادگی کار ید ما هم دوس داریم باایی کـه کار مـیکنیم رابطه خانودگی داشته باشیم فک کنم‌ هم عقیده باشیم ؟
شما با‌خانواده من و منم با خانواده شما . کمال : بین این همـه ارایشگر داداش من رو از کجا پیدا کردی عامر : تصادفی . انگار ناراحت شدی تو مگه با زن من‌کار مـیکنی من ناراحت شدم. نکنـه حتما ناراحت بشم ؟ کمال : نـه نیـازی نیس
عامر : نمـیخوای سورپرایز منو بدونی کمال مـیگه عجله دارم بیشتر از این نمـیتونم این جا بمونم عامر : تو دقیقا وسط سورپرایزی این اتاق رو بـه تو دادم ادامـه کار رو از این‌جا ادامـه بدین . کمال : مـیخوای جلو چشمت باشم . عامر : نـه این چه حرفیـه کمال : عمرا این فرصتو از دست بدم اگه بالا سرت باشم کار بهتر انجام مـیشـه و کمال مـیره .

خلاصه داستان قسمت ۱۵ سریـال اکیـا

اوزان تو کافه نشسته کـه زینب خوشحال و خندان وارد مـیشـه و اوزان با دیدنش دسپاچه مـیشـه زینب مـیگه جای خوبی رو انتخاب کردی خوشم اومد اما من زود حتما برم درون واقع امروزم نمـیخواستم بیـام ( اره جون عمت ) حتما به م کمک کنم   یعنی کارگرمون نمـیتونـه همـه کارها رو ه  و به اوزان مـیگه درون حد این کـه یـه چیزی پیشت بخورم مـیتونم بمونم .

کمال بـه حسین زنگ مـیزنـه و مـیگه تانر کی مـیاد حسین مـیگه گفتم بره خونـه .کمال : اخه گوشیش خاموش بود برا این گفتم . حسین ازش مـیخواد کـه با اسو برا شام دیر نکنن و زود بیـان .

اسو داره با کمال حرف مـیزنـه کـه اکیـا صدا اسو رو مـیشنوه و مـیفهمـه کـه برا شام دارن مـیرن خونـه فهیمـه و حسین
صحبتش کـه با کمال تموم مـیشـه شروع مـیکنـه بـه فیلم بازی دراوردن کـه هنوز داره با کمال حرف مـیزنـه که تا اکیـا رو حرص بده
زینب بـه اوزان مـیگه اژانسای زیـادی بهم پیشنـهاد اما من قبول نکردم (اره ۳ بار ) فاتح تو این کار حرف اولو مـیزنـه زینب بـه اوزان یـه هدیـه مـیده اوزان خیلی خوشحال مـیشـه و بازش مـیکنـه مـیبینـه جا سوییچی ماشین اسپرته اوزان مـیکه از کجا فهمـیدی دوس دارم زینب : حس ششم من قویـه بعد مـیزنـه زیر خنده مـیگه پسرا دوس دارن این چیزا رو اوزان ازش تشکر مـیکنـه زینب مـیگه دیرم شده حتما برم اوزان مـیگه فردا مـیای زینب اگه کار نداشتم مـیام بعد مـیگه اگه ماشین داری بیـا دنبالم هم باهم مـیگردیم هم بیشتر پیش همـیم و اوزانم قبول مـیکنـه و زینب مـیره
بانو داره عامر رو ماساژ مـیده و مـیگه دلم برات تنگ شده کـه عمر دستشو فشار مـیده و مـیخواد ببوسه دستشو کـه قادر مـیاد داخل و مـیگه عامر کی داره تو رو تهدید مـیکنـه عامر : کی همچین حرفی زده تهدید چیـه قادر مـیگه ویدا بهم گفت کـه یکی داره تو رو تهدید مـیکنـه و رازمونو مـیدونـه چ۸۸ز داره با کمال حرف مـیزنـه که تا اکیـا رو حرص بده
زینب بـه اوزان مـیگه اژانسای زیـادی بهم پیشنـهاد اما من قبول نکردم (اره ۳ بار ) فاتح تو این کار حرف اولو مـیزنـه زینب بـه اوزان یـه هدیـه مـیده اوزان خیلی خوشحال مـیشـه و بازش مـیکنـه مـیبینـه جا سوییچی ماشین اسپرته اوزان مـیکه از کجا فهمـیدی دوس دارم زینب : حس ششم من قویـه بعد مـیزنـه زیر خنده مـیگه پسرا دوس دارن این چیزا رو اوزان ازش تشکر مـیکنـه زینب مـیگه دیرم شده حتما برم اوزان مـیگه فردا مـیای زینب اگه کار نداشتم مـیام بعد مـیگه اگه ماشین داری بیـا دنبالم هم باهم مـیگردیم هم بیشتر پیش همـیم و اوزانم قبول مـیکنـه و زینب مـیره
بانو داره عامر رو ماساژ مـیده و مـیگه دلم برات تنگ شده کـه عمر دستشو فشار مـیده و مـیخواد ببوسه دستشو کـه قادر مـیاد داخل و مـیگه عامر کی داره تو رو تهدید مـیکنـه عامر : کی همچین حرفی زده تهدید چیـه قادر مـیگه ویدا بهم گفت کـه یکی داره تو رو تهدید مـیکنـه و رازمونو مـیدونـه چهی قاتل بودن اوزان رو مـیدونـه ؟ مگه ما بهشون قول ندادیم . عامر: همچین چیزی نیس من ویدا و حیدر رو ترسوندم چون ناراحتم برا همـین الکی بهشون گفتم نگران نباش اخه کی مـیتونـه بفهمـه همطور کـه گفتم کاری بوده کـه تمـیزش کردیم رفت . قادر : یعنی باور کنم حرفاتو ؟ عامر : اره قادر : بـه ویدا قول دادم کـه بهت نگم بینمون بمونـه این حرفا . قادر مـیره و عامر مـیگه خوت با خودت بد کردی
عامر داره مـیره کـه یکی زنگ مـیزنـه و تهدیدش مـیکنـه و ازش پول مـیخواد
فهیمـه پشت پنجره منتظره که تا کمال و اسو بیـا کـه حسین مـیگه چشمت بـه در خشک شد عروست داره مـیاد

کمال و اسو مـیان و پشت سرش زینب مـیاد کـه کمال مـیگه تو چرا الان اومدی خونـه زینب مـیگه داداش سما رو کـه مـیشناسی منو نگه داشت (سما ملقب بـه اوزان )اسو مـیگه : کنال اینقدر اذیتش نکن تو. فهیمـه بـه حسین مـه فک نمـیکردم اینقدر خوشگل باشـه کـه اسو مـیاد و بغلش مـیکنـه (انگار بـه خر تیتاب ) فهیمـه بـه زینب مـیگه فک نکن خلاص مـیشی فعلا برو بعدا باهات حرف دارم حسین بـه کمال مـیگه خوبی بـه نظر مـیرسه کمالم لبخند مـیزنـه .

اسو مـیره دستاشو بشوره کـه عطرای کنالو بو مـیکنـه
تانر مـیاد خونـه و کلی هدیـه خریده و هدیـه همرو بهشون مـیده و از اسو بابت نخ هدیـه براش معذرت خواهی مـیکه کنال بهش مـیگه چرا زحمت کشیدی پول خرج نمـیکردی تانر : ادم حتما کار کنـه خرج خانوادش کنـه

عامر از اکیـا مـیپرسه کـه حال کمال چطور بود اکیـا : بـه نظرت چطور مـیتونست باشـه . وقتی تو زنگ زده بودی داشتیم درون مورد زمـینـه رنگا صحبت مـیکردیم و انگار بعدش اومده پیشت
ویدا افسانـه رو صدا مـیزنـه کـه قهوه بیـاره کـه عامر و قادر مـیرن تو حیـاط قهوه هاشونو بخورن حیدر بـه اکیـا مـیگه م مـیخوام‌در مورد کار باهات صحبت‌کنم
فهیمـه از اسو مـیخواد کـه غذا بخوره کـه اسو کلی ازش تشکر مـیکنـه. حسین : م بخور کـه اگه نخوری مـیزاره تو کیفت ببری .
کمال بـه تانر مـیگه مشتری امروزت چطور بود باز مـیری پیشش اگه بخوان تانر : خیلی خوب بود مثل همـیشـه . اگه زنگ بزنن حتما مـیرم کمال : حتما بری بهتر از تو نیس کـه مثلا حسین سویدره بهت یـاد داده اسو بحثو عوص مـیکنـه مـیگه دوس داشتم زودتر ببینمتون چرا نیومدید پیش کمال تو این مدت حسین : فهیمـه لجبازی کرد گفت اگه کمال نیـاد منم نمـیرم . اسو: خب با اون همـه کار نمـیتونست بیـاد حتی نفس نمـیکشید غذا نمـیخورد خیلی کار مـیکرد همش من یـادش مـیاوردم کـه غذا بخوره فقطی اینطور کار مـیکنـه کـه از خودش فرار مـیکنـه تانر : ممکنـه دلیل دیگه باشـه. همـه ناراحت مـیشن و زینب مـیگه بـه خاطر بی پولی رفته . تانر : جوون فقیر و با غروری بود مثلا فقیر رفت پولدار برگشت
حیدر مـیخواد اون عکسا رو بـه اکیـا نشون بده کـه عامر مـیاد و حیدر مـیگه داشتم با م خصوصی حرف مـیزدم کـه عامر مـیاد مـیگه لازم نبود اینقدر عجله ای از اکیـا امضا بگیر کـه اکیـا مـیگه بده امضاش کنم کـه عامر عکسا رو ازش مـیگیره بـه اکیـا مـیگه برو بیرون با پدرت حرف خصوصی دارم عامر بـه حیدر مـیگه تو اصن اوزانو دوس داری ؟ ببین خجالت بکش از کارت اما خجالت بس نیست ببین حیدر من اسلحه کشیدن رو دوس ندارم بعد مواظب کارات باش حیدر اسو از فهیمـه بابت دور همـی تشکر مـیکنـه و مـیگه خیلی بهم خوش گذشت کـه فهیمـه مـیگه زود زود بیـا اینجا منتظر کمالم نباش اسو هم مـیگه باش
و اسو مـیگه من مـیمونم از این بـه بعد اینجا پیش کمال و پروژمون با عامر کوزجواغلو هم خیلی خوب پیش رفته و حتی زنش هم برامون نقاشی مـیکنـه تو شرکت کـه فهیمـه شوکه مـیشـه
اکیـا مـیره پیش ویدا و مـیگه چرا اوزان تنـها نشسته مـیگه نمـیدونم اکیـا مـیره پیش اوزان و اوزان بهش مـیگه از این مریضی خسته شدم نمـیزاره کاری کنم همـیشـه پاپیچم شده
هیچ کاری نمـیتونم م ماشین ممنوعه کوه نوردی ممنوع مثلا اگه عاشق بشم چی کـه اکیـا مـیگه حالا همچینی هست اوزان : چه فرقی مـیکنـه اگه ه از من چیزی بخواد من نمـیتونم براش کاری کنم اکیـا : تو هم دیگه بزرگش نکن
عامر مـیاد مـیگه مـیتونم بینتون باشم کـه اکیـا مـیگه بابات اونجاس زشته حتما برم پیش اونا
عامر مـیاد بـه اوزان مـیگه چی شده کـه اونم مـیگه بسه همتون فیلم بازی نکنید عامر مـیگه من بـه اندازه ای کـه اکیـا رو مـیشناسم تو رو هم مـیشناسم و جا سوییچی رو مـیبینـه و مـیگه عاشق شدی تو مـیگه انگار از بازار خ برات کدوم بی سلیقه ای برات خریده

خلاصه داستان قسمت ۱۶ سریـال اکیـا

اوزان و عامر باهم مـیرن بیرون کـه وسط راه عامر مـیگه بیـا تو رانندگی کن و اوزان هم سرخوش مـیره دنبال زینب!زینب کـه تا کافه منتظر همونیـه کـه برای کار باهاش قرار داشته کـه با کمال تعجب عامر مـیاد سر قرار زینب یکم مـیترسه و که عامر مـیگه از چی مـیترسی من فکر مـیکردم شجاعی زینب: مـیگه داداشم کمال عامر مـیگه نترس این فقط کاره کـه زینب مـیگه امکانش نیست لطفا فراموشش کنید و از کافه مـیره بیرون کـه اوزان رو مـیبینـه و سوار ماشینش مـیشـه عامر کـه از قبل نقشـه براشون کشیده بود بـه پلیس زنگ مـیزنـه و پلیس وسط راه اوزان رو نگه مـیداره!اوزان هم کـه نـه گواهینامـه همراهشـه نـه کارت ماشین بخاطر همـین زینب و اوزان و به اداره اگاهی مـیبرن اوزان فورا بـه اکیـا زنگ مـیزنـه ومـیگه خواهش مـیکنم خودتو برسون بـه عامر هم خبر بده فکر مـیکنن ما ماشین رو دزدیدیم
حیدر مـیره خونـه لیلا و بهش مـیگه به منظور مراقبت از تو اومدم اون روز با اون مرده کمال دیدمت ازش دوری کن خواهش مـیکنم اون قبلا عاشق اکیـا بوده لیلا هم عصبانی مـیشـه و مـیگه گمشو و دیگه هم اینجا نیـا لازم نکرده از من مراقبت کنی کرکه حیدر مـیره!تو اداره آگاهی بـه اوزان مـیگن چرا بیماری تون رو بـه مامورا نگفتید وارد ترافیک شدن ینی جنایت ممکن بود تشنج کنید زینب مـیگه چرا بـه من نگفتی؟لوزان هم مـیگه وقتی تو ازم خواسته بودی با ماشین ببرمت چجوری مـیگفتم؟
زینب:این همـه بلا سرم اوردی کافی نبود از شانسم کـه نمردم!آفرچی شد اوزان خانواده ام منو از سردخونـه مـی اوردن؟
اکیـا مـیاد پیش اوزان و همزمان کمال هم مـیرسه چون پلیس ها بهش زنگ زدن
کمال:زینب !!!
زینب:داداش!!
کمال:تو اینجا چیکار مـیکنی؟!تو اینجا چیکار مـیکنی؟!
زینب:داداش برات همـه چی رو تعریف مـیکنم آروم باش!!
عامر:تونـه؟!!
کمال:زینب چقدر حتما اینجا بمونـه؟
عامر:مامور اینا رو ول کنید!!
من اینو مـیگم اینا درسشونو گرفتن ماشین هم دزدی نیست!!من بـه رئیستون پشت تلفن مـیگم
اوزان برادر ه!اون خانم کوچولو هم یـه دوسته!
-شما حتما بیـاید امضاتون لازمـه
کمال:یـه لحظه!یـه لحظه منم مـیخوام با رئیستون حرف ب چرا م رو چرا نگه داشتید؟؟
آه زینب آه زینب!!!
زینب:داداش!!!
ویدان:امـیر!!لطفا هر چه زودتر بریم از اینجا لطفا
امـیر:هر کاری از دستم بر مـیاد مـیکنم!گفتن یـه دست صدا نداره واقعا شوهرتون کجاست ویدان خانم؟وقتی شما اینطوری درمونده هستید؟
اکیـا:تعریف کن چی شده؟
زینب:تو آژانس رو ردیف کردی ها!با اوزان رو بـه رو شدیم آشنا شدیم
والا قصد بدی نداشتم قصم مـیخورم برات
اکیـا:زینب درست و حسابی بگو ببین الان داداشت مـیاد!
زینب: همـه چیز انقدر سریع پیش رفت کـه مـیخواستم بگم یعنی
کمال:زینب؟!
هر چی بخوای بگی بـه من مـیگی راه بیفت
زینب:داداش آروم باش قسم مـیخورم همـه چی رو مبگم
کمال:با اون مرده چیکار مـیکردی ها؟
زینب:داداش آروم باش قسم مـیخورم همـه چی رو تعریف مـیکنم
مسعود:حالتون چطوره؟
کمال:چطور باشم مسعود دو هزار سال پیر شدم!
تو برو اگه چیزی شد بهت خبر مـیدم ماشین دست منـه امشب!با زینب حرف داریم
زینب:داداش همـه چی رو تعریف مـیکنم چیزی نیست کـه اشتباه متوجه بشی
کمال:ببین قلبت رو مـیشکنم الان وقتش نیست همـه چی رو تعریف مـیکنی توی صورتم نگاه مـیکنی و مـیگی!
ویدان:این چه کاری بود کـه کردی اوزان؟؟
اکیـا:تو ماشینو دادی بهش مـیدونی کـه اوزان بلد نیست
عامر :لرز انداختین بـه بچه بیخیـال باش تو یـه ماجرا درون نظر بگیر
نیـهان:به لطفت
عامروضعیت اوزان رو مـیدونی؟چطور ماشین رو مـیدی بهش
عامر:چی رو مـیدونم عشقم
اکیـا:مخصوصا کردی نـه؟
اوزان کاری نکرده من خواستم من گرفتم نمـیشـه؟ بسه دیگه خسته شدم از همچین آدمـی بودن خسته شدم
چه آدم بـه درد نخور و ناقصی هستم من
امـیر:باشـه آروم باش
اوزان:یـالا بریم!اینجا خفه مـیکنـه منو!
عامر:نـه یـه امضا حتما زده بشـه! همچین چیزی!مجبوریم منتظر باشیم اوزان یـهو دیونـه مـیشـه مـیشـه منی و نکشتم😨که جلوشو مـیگیرن و بالاخره آزاد مـیشـه
کمال با زینب حرف مـیزنـه زینب ل:یـادت اومد
جایی کـه دروغ گفتی گفتی کـه ازم تقلب کردی ولی تو تقلب کردی
زینب:تو رو خدا نکن داداش
کمال:بابای الکیش اونو با کتک از مدرسه برد بیرون تو تعمـیرگاه
کمال: هر روز وقتی مـیرفت تعمـیرگاه از اینجا بـه من نگاه مـیکرد بله!ببین وقتی تو پشت اون پنجره درس مـیخوندی و یـه بارونی کـه مـیومد نگاه مـیکردی و اون از اینجا بـه تو نگاه مـیکرد
زینب:داداش تو رو خدا بـه خدا حالم بده
زینب همـه چی رو بـه کمال مـیگه
و مـیگه تورو تدا بـه اینا نگو
کمال هم قبول مـیکنـه

خلاصه داستان قسمت ۱۷ سریـال اکیـا

اوزان و اکیـا دارن مـیرن خونـه کـه حیدر تازه مـیرسه!ویدان حسابی از دستش شاکیـه کـه هراتفاقی واسه پسرمون بیفته تو حتما آخرین نفر خبر دار شی؟اکیـا هم کـه مـیفهمـه الان باز دعواشون مـیشـه اوزان و باماشین خودش مـیبره حیدر باز مـیپرسه چی شده؟عامر مـیگه از صبح کلانتری ایم اوزان با اینکه ۳ ساعت تو کلانتری بعد حالش خیلی بد شد خدا مـیدونـه اگه بره چی مـیشـه !دهن منو با اون دو کلمـه کـه گفتید کمال و اکیـا قبلا باهم ی رابطه ای داشتن بستید،ولی از این بـه بعد اگه اتفاقی به منظور اوزان افتاد مقصر خودتونید.اوزان و اکیـا و عامر همزمان مـیرسن خونـه کـه عامر جاسویچی رو بـه اوزان مـیده و مـیگه هنوز زندس توام هستی به منظور چیزی کـه مـیخوای تلاش کن اوزان:کاش بـه همـین راحتی بود!ویدان بـه محض رسیدن بـه خونـه ازش مـیپرسه با این چیکار داشتی اوزان:خوشم اومده ازش چیـه مگه نمـیشـه؟ویدان:نـه این ه نمـیشـه حیدر مـیگه بسه دیگه درسته کـه باید حرف بزنیم ولی الان پسرم خستس بیـا بریم ویدان!ویدان:تو حق دخالت تو این مسله رو نداری حیدر وقتی مادر کمال اومده بود اینجا دادو بیداد مـیکرد کـه پسرم نامزد داره بـه ت بگو دست از سرش کجا بودی هان؟حیدر هم باز عذر خواهی مـیکنـه
قادر بـه عامر مـیگه پسرم نمـیخوام بـه خاطر اون خانواده هرگز ب خطر بیفتی بگو کی داره تهدیدت مـیکنـه!عامر مـیگه هیچ نیست بابا دست بردار قادر همـه ی پرینت از کارت بانکی عامر گرفته کـه پول بـه حسابی واریز مـیکرده،عامر عصبی مـیشـه و تهدید مـیکنـه کـه اگه ی بار دیگه اینکارو ه سهامشو مـیفروشـه و از اونجا مـیره،بازهم مـیگمـی منو تهدید نمـیکنـه!قادر:اینو بدون هیج قدرتی نمـیتونـه تورو تهدید کن عامر :مـیدونم بابا اینقدر تکرارش کردم حفظ شدم!اکیـا مـیره پیش اوزان که تا همـه چیزو براش تعریف کنـه اوزان:اولین بار بود خودمو درون مقابل ی مـهم حس کردم کـه اونم دوست پسر قبلی تو دراومد اکیـا:اوزان خودتم مـیدونی شدنی نیست منو تو بهم وصلیم گذشته منو کمال نمـیذاره با زینب خوشبخت شی بهم قول بده کـه فراموشش مـیکنی!کمال مستقیم مـیره آژانسی کـه زینب ثبت نام کرده بود فاتح مـیگه زینب با استعداد و خوبیـه من مطمئنم موفق مـیشـه تازه اولین پیشنـهاد کاری براش اومده کار با کوزجی اوغلو ها براش مفید هم هست کمال تعجب مـیکنـه و مـیگه شرکت کوزجی اوغلو این پیشنـهاد و داده؟فاتح:بله مشکلی هست؟کمال هم درحالی کـه از عصبانیت داره منفجر مـیشـه مـیگه بله شما دیگه نماینده زینب نیستید…تو خونـه زینب حالش بده و داره گریـه مـیکنـه فهیمـه صداش مـیزنـه کـه خودشو مـیزنـه بـه خواب!فهیمـه ب حسین مـیگه این ه ی چیزیش هست تانر هم مـیگه از کمال بپرسید حتما مـیدونـه!تو خیـابون عامر پشت سرشو نگاه مـیکنـه و مـیبینـه کمال پشت سرشـه!یکم با حالت کورس گذاشتن هردو رانندگی مـیکنن کـه بالاخره کمال جلوی عامر و مـیگیره با عصبانیت بهش مـیگه از م و برادرم دور بمون با پولت چشمشون رو کور نکن!عامر:تانر کـه آرایشگره خوبمـه ولی ت چ ربطی بـه من داره؟کمال:زنت تو آژانس ثبت نامش کرده خودتم پیشنـهاد کار دادی بهش همـه چی مشخصه ببین عامر اگه مـیخوای بجنگی باشـه مـیجنگیم ولی اینو بدون تو اولین شکست زندگیتو با من تجربه مـیکنی من شکست خوردن رو یـادت مـیدم !عامر:حدتو بدون کمال اگه اراده کنم حتی نمـیتونی تو این شـهر باشی چ برسه بـه اینکه هم صحبتم شی کمال:من حرفامو زدم آخرین هشدارمم دادم از خانوادم دور بمون و مـیره!اکیـا بـه شمال مسیج مـیده کـه باید راجب اتاقهای امروز حرف بزنیم یک ساعت دیگه بیـا دم دیوار محل!کمال کـه مسیج رو مـیخونـه مـیره و اکیـا هم اونجا منتظره کماله
کمال با دیدن دیوار یـاد خاطرات گذشته مـیفته کـه اکیـا روی اون دیوار با اسپری اسم خوشونو نوشته بود و داد مـیزد کـه کمال دوستت دارم!(ویدیو شو مـیذارم)
کمال اشک تو چشاش جمع مـیشـه ولی اینقدر اکیـا رو منتظر مـیذاره کـه اکیـا بره!
ازماشین پیـاده مـیشـه و دوباره بـه اون دیوار و نوشته ها نگاه مـیکنـه مشت مـیکوبه تو دیوار و مـیگه از ذهنم برو اکیـا برووووو(این صحنـه یکی از غم انگیزترین صحنـه های فیلمـه )با گریـه مـیگه خدایـا قدرت فراموش شو بهم بده خوااااهش مـیکنم…
برای عامر ی مسیج مـیاد کـه عکس اون دیواره و اسم کمال و اکیـا روش و کلمـه دوستت دارمـه

خلاصه داستان قسمت ۱۸ سریـال اکیـا

عامر بیرون تو دیسکو نشسته کـه عکسای اکیـا و کمال رو کـه کنار دیوار هستن براش مـیفرستن همـینطور عدیوار کـه روش اسم اکیـا و کمال نوشته شده..عامر با دیدن عکسها شوکه مـیشـه و مـیفهمـه کـه بین کمال و اکیـا یـه رابطه ای بوده..عامر که تا صبح همونجا روی اون صندلی کـه نشسته بود مـیمونـه و با خودش مـیگه:”تنـها صاحب اون منم،این تغییر نمـیکنـه،دیر یـا زود عاشق من مـیشـه”
اکیـا داره پیـاده روی مـیکنـه کـه چشمش مـیخوره بـه یـه خونـه ای کـه تقریباً روبه روی خونشون هست،روی اون خونـه تابلو زدن کـه فروشیـه..اکیـا یـاد خاطراتش با کمال مـیوفته ۵سال قبل:کمال داره اکیـا رو مـیرسونـه خونش کـه کمال همش ميگه دوست ندارم ازت جدا شم/اکیـا:یـه روز ميرسه کـه از هم جدا نمـیشیم و باهم زندگی مـیکنیم…اکیـا خونـه رو بـه کمال نشون ميده و مـیگه دوسدارم تو این خونـه زندگی کنیم/کمال:ولی من کـه پول ندارم اینو بخرم/اکیـا:الان نداری ولی تو یـه مـهندسی،کار مـیکنی منم کار مـیکنم و اینجا رو مـیخریم/کمال:تا وقتی تو پیشم باشی من هر خونـه ای کـه بخوای رو مـیخرم زمان حال:اکیـا خیره شده بـه خونـه کـه عامر صداش مـیزنـه و مـیگه:خوبی؟؟/اکیـا:آره خوبم..
ویدا مـیره پیش اوزان و مـیگه تو حتما اون رو فراموش کنی،با اون نمـیشـه/اوزان با عصبانیت مـیگه مـیدونم/ویدا:نـه نمـیدونی،ما قبلا یـه سوال از اکیـا پرسیدم،بهش گفتیم زندگی خودت یـا برادرت؟ و اون تو رو انتخاب کرد حالا نوبت توئه
کمال مـیره پیش لیلا…لیلا بهش مـیگه تو تعقیب مـیشی؟آخه یـه ماشینی وقتی تو مـیای مـیاد تو محله و وقتی هم نیستی اونم نیست/کمال تعجب مـیکنـه و مـیگه حتما کار عامرکوزجواغلو هست/لیلا:اگهی تعقیبت مـیکنـه یعنی بهت شک ،خیلی مراقب باش و از اکیـا دور بمون چون اینا آدمای خطرناکی هستند/کمال:نگران نباش همـینکارو مـیکنم…کمال مـیره و مـیخواد سوار ماشینش بشـه کـه متوجه ی یـه ماشین دیگه مـیشـه..کمال جلو مـیشینـه و از آینـه نگاه مـیکنـه و مـیبینـه کـه حق با لیلا بوده و یـه ماشین دیگه درون تعقیبشون هست،کمال بـه راننده ميگه ماشینو نگه دار و سریع پیدا مـیشـه و مـیره جلوی اون ماشین مـی ایسته،اونا هم ترمز مـیکنن و کمال سوار ماشینشون مـیشـه…عامر و طوفان دارن تنیس تمرین مـیکنن کـه یـه پیـام تصویری به منظور طوفان مياد و طوفان گوشی رو بـه عامر مـیده…عامر نگاه مـیکنـه مـیبینـه کمال تو ماشين آدماش نشسته و یـه پیـام تصویری فرستاده و مـیگه:بهتره بـه جای اینکه با من کلنجار برید بـه کاراتون رسیدگی کنید،چون هنوز گزاراشا رو آماده نکردید ما نتونستیم کارا رو پیش ببریم…عامر با دیدن این پیـام عصبانی مـیشـه و مـیگه حتما اینکارشو جبران کنیم

لیلا از حیدر بـه خاطر اینکه اومده خونش شکایت مـیکنـه،پلیس هم بـه ویدا خبر مـیده..ویدا خیلی عصبانی مـیشـه وقتی مـیفهمـه حیدر رفته پیش لیلا و ميگه چرا رفتی اونجا/حیدر سعی داره آرومش کنـه اما ویدا مـیگه تو چطور هنوز بـه اون فکر مـیکنی!! بعد هم مـیگه مـیرم حقمو ازش مـیگیرم
عامر باز بـه تانر ميگه بیـاد و اصلاحش کنـه،تانر هم مـیاد و عامر بـه تانر گوشی زینب رو مـیده و مـیگه ت تو کلانتری جا گذاشته بود /تانر شوکه مـیشـه/عامر ادامـه ميده و مـیگه فکر کردم کمال بهتون گفته،دیروز ت و برادرزن من تو کلانتری بودن..تانر هم با عصبانیت مـیره
اکیـا ميره شرکت کمال و به زیردستاش مـیگه وسایلتونو جمع کنید ما دیگه اینجا کار نمـیکنیم..آسو مـیاد پیش اکیـا و اکیـا بهش مـیگه من دیگه اینجا کار نمـیکنم…کمال مياد و اکیـا مـیخواد بهش بگه کـه دیگه نمـیاد اما کمال خیلی عصبانیـه بخاطر موضوع اوزان و زینب و همـینطور تعقیب شدنش و عصبانیتشو سر اکیـا خالی مـیکنـه و مـیگه من تو رو بیرون مـیکنم بعد هم قوطی رنگ قرمز رو مـیپاشـه بـه دیواری کـه اکیـا سبزش کرده…آسو هم کلی ذوق مـیکنـه
یـه نفر از طرف عامر مـیره خونـه ی کمال و یـه پاکت بـه مادر زینب مـیده و مـیگه هروقت زینب خانم اومد بهش بدید..فهیمـه هم پاکت رو باز مـیکنـه و شوکه مـیشـه و سریع زنگ مـیزنـه بـه حسین و مـیگه زود بیـا خونـه، حسین هم بـه کمال و تانر مـیگه سریع بیـاید خونـه….اکیـا اون بچه ای کـه دستمال جیبی مـیفروخت رو بازم کنار دریـا مـیبینـه و مـیره پیشش و باهاش صحبت مـیکنـه، اون کوچولو توجهش بـه بادکنک هایی کـه یـه مرد داره مـیفروشـه جلب مـیشـه،اکیـا هم متوجه مـیشـه و بازم یـاد خاطراتش با کمال مـیوفته کـه کمال براش کلی بادکنک خریده بود..اکیـا هم همـه ی بادکنکای اون مرد مـیخره و دوتا رو بـه اون بچه مـیده و چشماشو مـیبنده و ميگه “خدایـا کمال رو با من دشمن نکن” بعد هم بقیـه ی بادکنکا رو ول مـیکنـه که تا به آسمان برن
ویدا مـیره پیش وکیل و مـیگه من حقمو از خونـه ی پدریم بعد بگیرم، سریع شکایت کنید(منظورش خونـه ای هست کـه لیلازندگی مـیکنـه)
عامر مـیره پیش اوزان و باهاش صحبت مـیکنـه..اوزان مـیگه همـه بم مـیگن حتما اون ه رو فراموش کنم/عامر:یـادته یـه سال تابستون رفته بودیم تعطیلات،اکیـا اونجا اصلا باهام حرف نمـیزد ولی من هر جا مـیرفت دنبالش مـیرفتم آخر تابستون شد و بازم باهام حرف نزد ولی حداقل من تمام تابستون رو با اون گذرونده بودم..حالا تو هم بیخیـالش نشو حتی اگه بازم جوابتو نداد…پایـان..

خلاصه داستان قسمت ۱۹ سریـال اکیـا

زینب مـیرسه خونـه مادرش برگه های همکاریش با آژانس رو نشونش مـیده و این چیـه زینب؟حسین:نـه صبر کن بذار من بهت مـیگم چیـه،کی قرار بود بـه ما بگی زینب؟شاید مـیخواستی بگی ی روز صبح بلند شدم دیدم بازیگر شدم!یـا نـه… یـهو تو تلویزیون مـیدیدیمت دیگه… زینب مدام گریـه مـیکنـه و مـیگه مـیخواستم بهتون بگم کـه بین صحبتاشون کمال مـیرسه حسین برگه هارو پاره مـیکنـه:دیگه دانشگاه رفتن تموم شد،حتی پاتو دیگه از خونـه هم بیرون نمـیذاری زینب فهمـیدی؟کمال:بابا نکن تانر هم مثله همـیشـه فرصت و از دست نمـیده:خب داداش کمال حق داره تو جامعه رفته فکرش از ما باز تره حتما قبول داری بازیگری و نـه؟راستی زینب ما از دیروز ب تو زنگ مـیزنیم چرا جواب نمـیدی هان؟راستی دیروز خونـه سما بودی نـه؟بیـا گوشیتو کلانتری جا گذاشتی حسین با تعجب ب تانر نگاه مـیکنـه تانر:دیروز زینب با برادر زن کوزجی اغلو کلانتری بوده داداش کمالشم اونجا رفته شو جم کنـه!حسین حسابی از دست کمال ناراحت مـیشـه:کمال واقعا سزاوار ماست همچین بی ابرویی؟کمال:بابا من خیلی بـه داداش گفتم با اونا کار نکن حسین:هیس،در واقع من بودم کـه از اول بهت گفتم باهاشون کار نکن ولی تو گوش نکردی و روشو برمـیگردونـه و مـیره!تانر:از وقتی اومدی همش بدبختی داره سرمون مـیاد کمال سرشو مـیندازه پایین ودا حالی کـه بغض کرده مـیگه معذرت مـیخوام فک کنم دیگه تو این خونـه جایی واسه من نیست و حتی اصرار های فهیمـه هم نمـیتونـه متوقفش کنـه…
اکیـا داره وسایلشو جمع مـیکنـه کـه عامر مـیپرسه:کجا داری مـیری؟اکیـا:نمایشگاه دارم ی هفته مـیرم مـیلان!عامر دست بی حلقه اکیـارو مـیبینـه و ازش مـیپرسه بعد حلقت کو؟اکیـا:گمش کردم درون واقع هیچی جز یـه حلقه نمایشی نبود برام و دوباره مشغول جمع وسایلش مـیشـه عامر مـیگه هیچ وقت از دوست داشتنت خسته نمـیشم!اکیـا مـیگه بـه اون حلقه ای کـه مثه زنجیر دور گردنمـه افتخار مـیکنی؟عامر دستشو مـیذاره رو گلوی اکیـا آره و هروقت کـه بخوامم شل و تنگش مـیکنم توام بهتره سعی کنی همـیشـه بـه قرار دادمون عمل کنی چون من دارم این کارو مـیکنم
اکیـا دستی بـه گلوش مـیکشـه و راهی مـیلان مـیشـه
حیدر با حسرت بـه اوزان نگاه مـیکنـه:دوتا بچه دارم یکی از یکی ناراحت تر و من هیچ کاری از دستم براشون برنمـیاد!
مـیره تو حیـاط پیش اوزان و محکم بغلش مـیکنـه و مـیبوستش اوزان مـیگه منم دوستت دارم بابا پتو مـیندازه روش که تا سردش نشـهیک هفته بعد…
کمال و صالح تو اسکله ان کـه کمال عخانوادگیشون رو نشون صالح مـیده و مـیگه اینجا چی مـیبینی داداش؟صالح هم هر کدوم بر اساس شناخت خودش تفسیر مـیکنـه(زینب و مجلسی تر البته )کمال:داداشم تانر ی زندگی دیگه مـیخواست کـه نتونست بهش برسه اینقدر یـه چیزایی تو دلش مونده کـه اگه ی نفر بفهمـه راحت مـیتونـه رو انگشت بچرخونتش!زینب،بزرگترین ضعفش هوسشـه بدون اینکه بفهمـه مـیپره تو آتیش و همـه رو مـیسوزونـه عامر کوزجی اوغلو داره با نقطه ضعف های زینب و تانر داره بازی مـیکنـه اکیـا زینب رو تو یـه آژانس ثبت نام کرده و اوزان هم افتاده دنبالش،عامر هم انگار نمـیشناستش بهش پیشنـهاد کار داده(صالح یـهو رنگش عوض مـیشـه )تانر و ب عنوان آرایشگرش پیش خودش!صالح مـیگه اروم باش داداش من پشتتم باهم درستش مـیکنیم!
لیلا کـه ی برگه براش از دادگاه اومده عصبانی زنگ مـیزنـه بـه وکیلش:باورت نمـیشـه ضیـا خان ویدان مـیخواد خونمو ازم بگیره ولی هرگز حتی ی شاخه از باغ این خونـه هم بهش نمـیدم هرگز!همـینکه اکیـا از مـیلان برمـیگرده عامر جلوی درون منتظرشـه ی حلقه جدید براش خریده و بهش مـیگه با من ازدواج مـیکنی؟اکیـا:برای بار دوم؟هرگز  عامر دستشو مـیکشـه حلقه رو دستش مـیکنـه:دیگه بدون این حلقه حتی از خونـه بیرون نمـیری حالا هم باز خودم مثل روز اولی کـه ازدواج کردی مـیبرمت خونـه و بغلش مـیکنـه و مـیبرتش داخل کمال کـه از دور داره همـه چیزو مـیبینـه حلقه رو تو دستش فشار مـیده:این بازی که تا زمانی کـه جلوم زانو نزنی تموم نمـیشـه “عامر کوزجی اوغلو” و برمـیگرده و با مسئول فروش همون خونـه ای کـه اکیـا ازش خوشش اومده راجب خریده اون خونـه صحبت مـیکنـه و اونم مـیگه ی خریدار دیگه هم دارین هم هست کمال مـیدونم:عامر کوزجی اوغلو
و زمانی رو یـادش مـیاد کـه دیده بود عامر سفارش خریده اون خونـه روبه طوفان داده بودو کمال هم اونجا بود و شنیده بود
اکیـا با اوزان صحبت مـیکنـه مـیپرسه هنوز بـه خاطر زینب ناراحتی؟اوزان مـیگه تمام ارزوهاشو نابود کردم ولی خیلی بدشانس بود دقیقا همون موقع کـه سوار ماشین شدیم سریع پلیس گرفتمون حتی اون روز ی پیشنـهاد کاری هم بهش داده شده بود!اکیـا تمام اتفاق های اون روز و تماس عامر کـه با فاتح داشت حرف مـیزد و مـیگفت چهره تبلیغاتیمون رو پیدا کردیم و به یـاد مـیاره و تقریبا مـیفهمـه کاره عامر بوده همـه چیز…
مسئول فروش اون خونـه ب عامر زنگ مـیزنـه و مـیگه متاسفانـه ی مشتری دیگه پیدا شده و من دوباره حتما با صاحب خونـه صحبت کنم عامر مـیپرسه خریدار کیـه و بهش مـیگه کمال سویدره
عامر با عصبانیت مـیگه:پس بـه صاحب خونـه بگید عامر که تا جایی کـه بتونـه پیشنـهاد بیشتری مـیده
لیلا مـیره درون خونـه ویدان و…
پایـان

قسمت بیستم ۲۰ سریـال اکیـا

ویدان و حیدر مـیان جلوی در، ویدان: الان خوشحالی کـه مارو احضار کردی بـه ۳۰ سال پیش آیندمو ازم خدمتت؟ لیلا : نـه فقط نخواستم جلوی بچه هات خجالت زده بشی هر چی خواستی، هیچ تلاشی نکردم و بهت دادم ولی گذشتمو نمـیتونی بگیری اون خونـه رو بهت نمـیدم. ویدان: اول اینکه اون آینده هیچ وقت مال تو نبوده، ولی اون خونـه نصفی از گذشته منم هست لیلا : فقط خواستم بگم الکی تلاش نکن خونـه رو بهت نمـیدم و برگه هایی کـه براش از دادگاه اومده بود و پاره مـیکنـه و مـیریزه تو صورت ویدان اونموقع رفتن .حیدر هر چقدر صداش مـیکنـه و دنبالش مـیره اهمـیت نمـیده همون لحظه کمال کـه برای خرید اون خونـه نزدیک همون خونست لیلا رو مـی بینـه و کنجکاو مـیشـه کـه بهش زنگ مـیزنـه ولی لیلا بـه دروغ مـیگه اومدم خرید و دستم پره بعدا بهت زنگ مـی کمال .

حیدر برمـیگرده خونـه بـه ویدان مـیگه دست از سرش بردار تو سالها پیش اون خونـه رو بهش بخشیدی چرا نمـیذاری آرامش داشته باشـه ؟ ویدان: وقتی اینطوری ازش طرفداری مـیکنی بیشتر مصمم مـیشم بـه این کار، من اون خونـه رو ميخوام! اکیـا کـه کاملا مشکوک شده بـه عامرزنگ مـیزنـه بـه فاتح و شخصا مـیره که تا پیگیر شـه کـه وسط راه با ماشین کمال برخورد مـیکنـه کمال سریع مـیاد پایین و حالشو مـیپرسه اکیـا هم مـیگه خوبم چیزی نیست ولی تو اینجا چیکار مـیکنی؟ کمال همـینکه مـیاد بگه لیلا از اینجا رد… هنوز حرف از دهنش درون نیومده اکیـا مـیگه لیلا؟ لیلا تورو فرستاد؟ کمال مـیخندہ: بازم معذرت مـیخوام و مـیرہ .

زینب مـیخواد با حسین بره کـه حسین مـیگه تو هنوز مجازاتت تموم نشده هنوز درس نگرفتی هر وقت من گفتم تموم مـیشـه صالح بـه کمال مـیگه داداش یکهفته شد چرا نمـیری از بابات معذرت خواهی کنی؟ کمال هم گوش مـیده بـه حرف صالح و مـیرہ خونشون که تا معذرت خواھی کنـه .
بالاخره کمال و حسین هم آشتی مـیکنن اکیـا ی پیشنـهاد کاری از سمت ی نفر مـیگیره کـه راجب بچه هاست اکیـا هم خیلی استقبال مـیکنـه و مـیگه بچه ها رو دوس داره بخاطر همـین قبول مـیکنـه ی لحظه فکر مـیکنـه و مـیگه راستی شما از کجا مطمئن بودید قبول مـیکنم؟ خانمـه هم مـیگه چون دیده بودم اکثرا پروژه های اجتماعی رو قبول مـیکنید .

موقع رفتن بـه آسو زنگ مـیزنـه: همونطور کـه فکر مـیکردید قبول کرد آسوخوشحالم مـیشـه فقط بهشون نگید اسپانسر ماییم، مـیخوام شخصا تشکر کنم ازشون و ی لبخند خبیث مـیزنـه .

کمال مـیخواد بره داخل شرکت کـه ی نفرو مـیبینـه نگهبانا نمـیذارن بره تو مـیبرتش تو لابی و باهاش صحبت مـیکنـه اونم مـیگه از کارگزاران عامر خان هستم و جایی کـه کار مـیکنیم هیچ امنیتی نداره، چند وقت پیش یکی از دوستانمون افتاد پاش قطع شد کمال هم قول مـیده بـه همـه چیز رسیدگی کنـه عامر با طوفان حرف مـیزنـه و مـیگه هرجور شده اون خونـه حتما مالی من بشـه و از زینب مـیپرسه کـه طوفان مـیگه تنبیـه شده ؟ حتی از خونـه بیرون نمـیتونـه بره عامر هم مـیگه بعد زحمت بیرون کشیدنش با خودمون شد و استاد زینب و مـیفرسته خونشون که تا با فهیمـه حرف بزنـه و راضیش کنـه کـه کاملا هم موفق مـیشـه بعد از زینب نوبت تانرہ، بـه اون ھم زنگ مـیزنـه وراضیش مـیکنـه دوبارہ برہ پیشش !

اکیـا ی سر مـیرہ گالری پیش یـاسمـین و یکم با هم صحبت مـیکنن زينب مشغول لباس پهن ه و اوزان هم نرده مشغول دید زدنشـه کـه گوشی اوزان زنگ مـیزنـه و زینب با ترس برمـیگرده .

قسمت بیستم ۲۱ سریـال اکیـا

کمال و قادر و عامر باهم جلسه دارن و بعد از اتمام جلسه کمال مـیخواد بـه قادر راجع بـه مشکل ایمنی ساخت و ساز بگه کـه عامر دخالت مـیکنـه و ميگه من یـه نفر رو مـیفرستم کـه رسیدگی کنـه این موضوع هم بـه شما ربطی نداره..قادر هم حرفای پسرشو تایید مـیکنـه کمال بـه اسماعیل زنگ مـیزنـه و مـیگه من باهاشون حرف زدم اما فایده ای نداشت
کمال تو راهرو تانر رو مـیبینـه و بش مـیگه بازم به منظور کار اومدی؟/تانر:من کارو ول کرده بودم اما مشتری ولکن نیست تماس گرفت منم اومدم که تا باهم صحبت کنیم.. همـین موقع عامر مـیاد و به تانر مـیگه داداشم؟؟ بعد هم تانر رو با خودش ميبره داخل اتاقش و باهاش صحبت مـیکنـه و دلیل ول کارشو ازش مـیپرسه..تانر مـیگه بـه خاطر موضوع زینب و بابام دیگه نمـیتونم بیـام/عامر:تمام وسایل این اتاق و این شرکت یـه روزی مال بابام بود ولی من کم کم تمامشون رو ازش گرفتم ولی اوایل خیلی بخاطر ثابت خودم بـه بابام جنگیدم حالا تو هم اگه مـیخوای موفق بشی حتما با بابات بجنگی حالا بیشتر فکر کن و تصمـیم بگیر
یـاسمـین شرکتی رو کـه اکیـا قراره باهاش کار کنـه تو اینترنت چک مـیکنـه و مـیفهمـه کـه اسپانسر این شرکت، شرکت کماله و این موضوع بـه اکیـا مـیگه
تانر مـیره بـه دفتر کار کمال(همون دفتری کـه عامر بـه کمال داده) و مـیگه چیشده!دلت برامون تنگ شده اما شاید وقتی ازمون دور بودی بیشتر دلتنگت مـیشدیم/کمال:یعنی چی این حرفات/تانر:مگه چیز اشتباهی گفتم از وقتی اومدی آرامش برامون نمونده تو اینجا کار مـیکنی و دستور ميدی از طرفی بابا همـه چیز سر من خراب مـیشـه/کمال:این چه حرفیـه تو بچه ی اولشی،اون خودشو بـه تو سپردهتانر:آره بچه ی اولم ولی براشون یـه دردسرم،همش فکر مـیکنن کـه من هيچوقت آدم نمـیشم ولی تو رو بـه جای هممون آدم حساب مـیکنن/کمال:داداش بسه تو دیگه بچه نیستی این حرص برا چیـه؟/تانر:چرا متوجه نیستی من یـه فقط یـه قیچی دارم و برای استفاده از اون حتما از تو و بابا اجازه بگیرم؟/کمال:اما قصد این آدم یـه چیز دیگست…تانر بازم حرفای کمالو قبول نمـیکنـه و مـیره…اکیـا بـه کمال زنگ مـیزنـه و مـیگه اینکارا چیـه مـیکنی؟چرا بـه اون شرکت گفتی کـه به من پیشنـهاد کار بدن کمال تعجب مـیکنـه و مـیگه من اینکارو نکردم اما الان از آتلیـه برو بیرون و ببین یـه ماشین کـه آدم تو باشـه اونجا پارک نکرده/اکیـا هم مـیره و مـیبینـه و مـیگه درسته تو از کجا مـیدونستی؟/کمال: چون از طرف شوهرت دارن من و تو رو تعقیب مـیکنن/اکیـا هم دیگه مطمئن مـیشـه کـه عامر بهشون شک کرده

حیدر با دوستش کـه وکیله صحبت مـیکنـه و مـیگه هرطور شده کاری کن کـه خونـه به منظور لیلا باقی بمونـه و سهمـی بـه ویدا نرسه دوستش هم مـیگه باشـه و مـیره…کمال مياد پیش حیدر و مـیگه امروز لیلا رو جلوی خونـه ی شما دیدم/حیدر عصبانی مـیشـه و مـیگه دست از سر ما بردار،نمـیتونی هیچی از گذشته ی ما پیدا کنی/کمال کـه از رفتار حیدر متعجب شده مـیگه:شما چه رابطه ای با لیلا دارید؟/حیدر:دست از سر ما بردار و از لیلا دوری کن
آسو ميره آتلیـه ی اکیـا و باهاش صحبت مـیکنـه و مـیگه اومدم با شما دوست باشم و کمک بگیرم،شما هم با قبول پروژه فکر کردم همينو مـیخواید اما انگار اینطور نیست/اکیـا:شما خواستید من این پروژه رو انجام بده؟/آسو:بله چزا انقدر تعجب کردید/اکیـا:اخه شما کـه کارای منو قبول نداشتید/آسو:اون مال گذشته بود و تموم شد رفت ولی از الان بگم کـه شاید یـه تذکراتی داده بشـه/اکیـا:بازم دارید نقش رییس رو برام بازی مـیکنید/آسو:شما هم دارید با من بدرفتاری مـیکنید..نکنـه بخاطر کمال بـه من حسودی مـیکنیداکیـا:نـه اینطور نیست/آسو: بعد بخاطر گذشتتون با کمال هست!!/اکیـا:هدف شما چیـه؟/آسو: گذشته ها گذشته،منم مثل کمال اهمـیت نمـیدم،باور کنید یبارم راجع بـه این موضوع باهم حرف نزدیم،اینکارو بـه عنوان فراموش گذشته ها درون نظر بگیرید/اکیـا:من با شما مشکلی ندارم و این پروژه رو هم قبول کردم چرا حتما قبول نمـیکردم/آسو:بعد از اینکه کمال شما رو اخراج کرد شما فکر کردید کـه کمال بـه خاطر من اینکارو کرده و احساس خوبی نداشتم بخاطر همـین پیشنـهاد اینکارو دادم اما مطمئن نبودم کـه قبول کنیداکیـا:واسه من مـهم نيست کـه برای کی کار مـیکنم،شما هم بیخودی زحمت کشیدید و تا اینجا اومدید،منم اون آدمـی نیستم کـه شما بخاطر پیروزی های کوچیکتون دنبالش هستید /آسو هم ضایع مـیشـه و مـیره
کمال مـیره خونـه ی لیلا و باهاش صحبت مـیکنـه و ميگه امروز تو رو جلوی خونـه حیدر دیدم و معلوم بود همدیگرو خوب مـیشناسید،قضیـه چيه؟تو چی رو از من پنـهان کردی؟تو کی هستی؟انگار دیگه نمـیشناسمت/لیلا با ناراحتی مـیگه اکیـا زاده ی منـه…کمال و لیلا که تا شب صحبت مـیکنن و لیلا همـه چیز رو به منظور کمال تعریف ميکنـه و مـیگه یـه عمر گذشت که تا بتونم تو آینـه بـه خودم نگاه کنم و ناراحت نباشم/کمال:تو هیچ کار اشتباهی نکردی اونا مقصرن/لیلا:یکیش مـه یکیش همـی بود کـه دوسش داشتم..از بچگی هام ویدا رو بیرون کردم و از جوونيم حیدر رو

همـه چیز رو فراموش کردم اما بعدش با اکیـا رودررو شدم،هم دوسش داشتم هم مـیخواستم ازش فرار کنم،دلم ميخواست بغلش کنم اما ازش متنفر مـیشدم، همـه ی چیزایی کـه فراموش کرده بودم مثل خاطرات بچگیم،استعدادم،لجبازیـام رو همشو یـه جا تو اکیـا ميديدم..برام آسون نیست..اونا کابوسای من هستنایی بودن کـه لعنتشون کردم(منظورش حیدر و ویداست)
اکیـا مـیره پیش عامر و مـیگه هرچیزی کـه مـیخوای ازم بپرس/عامر تعجب ميکنـه و ميگه چی رو/اکیـا:تو رو دوست ندارم اما خوب مـیشناسمت،چرا آدم گذاشتی منو تعقیب کنن،سوالایی کـه داری رو از تو صورتت مـیخونم/عامر:پس بهشون جواب بده،بگو کـه جواب این فکرای من چیـه/اکیـا:هرگز بت خیـانت نمـیکنم،درسته ازدواج ما فقط روی یـه کاغذ هست ولی هرگز خیـانت نمـیکنم ولی بخاطر تو نـه،بخاطرایی کـه دوسشون دارم اینکارو مـیکنم چون نمـیخوامـی آسیب ببینـه/عامر:من تورو خیلی دوست دارم و به هرو هرچیزی کـه نزدیکت باشـه حسودی مـیکنم،بخاطر عشق تو دارم نابود مـیشم/اکیـا:بیخیـال

قسمت بیستم ۲۲ سریـال اکیـا

همـه سرشام نشستن کـه زینب مـیگه داداش مـیدونی فردا تنبیـه من تموم مـیشـه دیگه نـه؟تانر:آره دیگه یـه هفتس داریم واسه همـین تلاش مـیکنیم!فهیمـه یـهو یـاده کمال مـیفته:کمال هم اسفناج خیلی دوست داشت مـیگم نظرت چیـه حسین زنگ بزنیم بهش هان؟تانرتیکه مـیندازه:با ی دست بوسی همـه چیز تموم شد؟فهیمـه بد نگاش مـیکنـه کـه حسین مـیگه ولش کن زهرشو بذار بریزه!تانر ناراحت مـیشـه:هرکاری مـیکنم که تا تو چشمت بیـام ولی همـیشـه شیر پسرت کماله و…حسین هم مـیگه نوش جون همتون(به حرفش توجهی نمـیکنـه)تانر هم اشک تو چشماش جمع مـیشـه
اکیـا داره طراحی مـیکنـه کـه عامر مـیاد اکیـا مـیخواد ی چیزی بگه کـه عامر مـیگه نترس،فقط مـیخوام از دور تماشات کنم
مـیره بیرون هوا بخوره!ب عامر هم زنگ مـیزنـه و مـیگه پیشنـهادتون رو قبول مـیکنم!زینب صبح دیگه مجازاتش تموم مـیشـه و گوشی رو بهش مـیدن زینب ی راست مـیره پیش صالح که تا همـه چیو توضیح بده ولی صالح مـیگه توضیحی هم مونده؟
تو با من بازی کردی تو زندگی تو فقط پول مـهمـه زینب منو زاپاس نگه داشتی که تا ی پولدار بیـاد سمتت و بعدم منو فروختی!زینب مـیگه:ینی دیگه همـه چی تمومـه صالح هم مـیگه آره
کمال کـه صالح بهش گفته اوزان نزدیک خونـه شون بوده مـیره پیش اکیـا:به برادرت بگو دست از سر خانوادم برداره!اکیـا:اشتباه مـیکنی من باهاش حرف زدم اوزان نمـیدونسته اون ته
کمال:حالا کـه مـیدونـه بعد بهتره بهش بگی دیگه تمومش کنـه مشکلی دارید با خودم حل کنید ب خانوادم کاری نداشته باشید

کمال:وگرنـه بد مـیبینید
اکیـا سریع بـه اوزان زنگ مـیزنـه و مـیگه مرسی کـه به حرفم گوش نکردی و رفتی زینب رو دیدی آفرین اوزان زینب مـیره پیش استادش و ازش تشکر مـیکنـه کـه باعث شده برگرده بـه دانشگاه استاده هم مـیگه من حتما از تو تشکر کنم عامر خان بخاطر تو بـه خیره کمک کرد زینب تعجب مـیکنـه :بخاطر منـه؟ینی اون شمارو فرستاده بود؟
اونم مـیگه اره.همون لحظه عامر کـه تا الان داشته همـه چیو مـیدیده مـیخواد پیـاده شـه کـه اکیـا مـیره سمته زینب اونم بیخیـال مـیشـه
زینب مـیگه آبجی خواهش مـیکنم منو اینجا باتو ببینن بازم تنبیـه مـیشم
اکیـا:فقط ازت ی سوال دارم زینب اونیکه بهت پیشنـهاد کار داد عامر بود زینب هم دستپاچه مـیگه نـه!اکیـا مـیگه نمـیدونم راست مـیگی یـانـه ولی عامر ب گذشته منو کمال شک کرده نذار ازت سواستفاده کنـه زینب خودتو بکش کنار
اسماعیل همون کارگری کـه به کمال شکایت عامر و کرد زنگ مـیزنـه و مـیگه چی شده کمال هم مـیگه از کار دست بکشید
حیدر و اوندر پ قادر هم مـیان همونجا اول کارگرا مـیخوان بیـا سمت عامر کـه کمال مـیگه نـه،صبر کنیدرو بـه عامر مـیگه:بخاطر حرصت از من بود کـه این اتفاق پیش اومده قادر هم مـیگه عامر قول مـیده دیگه همچین مشکلی پیش نیـادعامر از حرص هیچی نمـیگه فقط وقتی رفت دفتر با طوفان به منظور کمال نقشـه مـیکشن
اکیـا مـیره همونجایی کـه باید به منظور پروژه کار کنـه،اون کوچولوعه هم همونجاست
کمال به منظور بازرسی مـیاد اکیـا:اگه مـیخوای باز اخراجم کنی بگو از الان بگم بچه ها زحمت نکشن کمال هیچی نمـیگه و به اون کوچولو نگاه مـیکنـه!ه یـهو مـیگه عااا فهمـیدم این همونیـه کـه بخاطرش ۵سال گریـه کردی قیـافه اکیـا
الیف جون مـیگم بهتره دیگه بری بـه کمال نگاه مـیکنـه:گاهی وقتا همـه چیزو قاطی مـیکنـه
کمال خظی مـیکنـه و مـیخواد بره کـه گوشیش زنگ مـیزنـه:آقا کمال تبریک مـیگم ما تصمـیم گرفتیم خونـه رو بـه شما بفروشیم
پایـان

 

قسمت بیستم ۲۳ سریـال اکیـا

کمال کـه خیلی تعجب کرده چرا نظره صاحب خونـه عوض شده مـیره که تا اونو ببینـه وقتی لیلا رو کنارش اونجا مـیبینـه با تعجب مـیگه لیلا ؟
صاحب خونـه مـیگه درسته لیلا از دوستای قدیمـی من بود کـه تونستم ب لطف تو پیداش کنم!کمال لیلا رو بغل مـیکنـه
و ازش تشکر مـیکنـه لیلا:دیدم نمـیتونم جلوتو بگیرم،گفتم حداقل پیشت باشم نذارم کار اشتباهی ی!اکیـا مشغول پیـاده روی ه کـه کامـیون رو مشغول اسباب آوردن جلوی اون خونـه مـیبینـه کنجکاو مـیشـه که تا بفهمـه صاحب خونـه کیـه!با دیدن خونـه مـیره تو خیـالات خودش
تصورمـیکنـه
کمال این خونـه روبراش خریده و سوپرایزش مـیکنـه!کمال:به خونت خوش اومدی عشقم اکیـا بغلش مـیکنـه:دوست دارم،دوست دارم…و یـهو از خیـالاتش مـیاد بیرون و کمال و مـیبینـه:همـه چیز همونطوریـه کـه خیـالشو مـیکردم فقط من نیستم
کمال:خودت خواستی،اون بچه راست مـیگفت کـه بخاطر من گریـه مـیکنی؟اکیـا:کمال نکن با من اینطوری
کمال:برو بیرووون اکیـا:اگه بگم ارع چی عوض مـیشـه؟اگه بگم دستمو بگیر،مـی‌گیری؟نـه نمـیتونی!کمال:مثه ای پولدار دیگه،نـه دلت مـیخواد فراموشت کنم نـه آرامشت بهم بخوره نـه
اکیـا نزدیکش مـیشـه
دستشو مـیگیره:آره دلم مـیخواد هیچ وقت فراموشم نکنی،کمال من ۵ ساله ی کابوس تکراری دارم مـیبینم کاش تو بیدارم کنی
عامر داره از خونـه مـیره بیرون کـه مـیبینـه دارن اسباب مـیبرن:مگه نگفته بود خونـه رو بهی نمـیفروشـه
و مـیره بـه سمت اون خونـه
کمال و اکیـا هم همچنان دست تو دست

اکیـا دست کمال پ ول مـیکنـه و اشکاشو پاک مـیکنـه!کمال عامر و مـیبینـه:به بـه کوزجی اوغلو ها یکی یکی دارن مـیان به منظور خوش آمد گویی،اکیـا یکم دستپاچه مـیشـه:عامر:تو کی اومدی؟!عامر:دقیقا بـه موقع
کمال و عامر سربسته همدیگرو تهدید مـیکنن کـه اکیـا بـه عامر مـیگه بریم دیگه عزیزم عامر محکم انگشت های اکیـا رو مـیگیره و تا دم خونـه مـیبرتش:عامر دستم درد گرفت ول کن!عامر:سال۲۰۱۰ ی پولدار خواست ی هیجانی رپرتاژ تجربه کنـه عاشق پسره فقیر شد، ی مدت باهم بودن ولی جدا شدن
من همـه اینارو مـیدونم تعجب نکن ولی من مثه ی تفنگم!اگه ماشـه روکشیدی تقصیر خودته آفرین همسر عاقلم!کمال همـه چیزو داره از دور مـیبینـه تمام صحنـه هایی کـه اکیـا باهاش حرف زده و به یـاد مـیاره
زنک مـیزنـه بـه لیلا:لیلا،من حس مـیکنم از موقعی کـه اومدم اکیـا مـیخواد ی چیزیو بـه من بفهمونـه لیلا:ینی مـیگی دلیل ازدواجش چیزیع کـه به تو نگفته؟کمال:آره من حتما هرچی زودتر با اکیـا حرف ب!عامر بـه طوفان مـیگه دیگه وقتشـه اقا کمال و از شرکت بندازیم بیرون قبل لز اینکه بخواد تو خونـه جدیدش بره زینب موقع دانشگاه رفتن ی سر مـیره پیش صالح اوزن هم از دور داره نگاهش مـیکنـه زنگ مـیزنـه بـه عامر:چرا همـه زن ها از دست من فرار مـیکنن؟
زینب نـه تلفن جواب مـیده نـه هیچی!عامر:برای اینکه تو نباید منتظر شانس بمونی حتما خودت شانس بسازی.بانو هم بـه عامر مـیگه شب برات سوپرایز دارم
ویدان متوجه مـیشـه کـه ی نفر خونـه روخریده مـیره تو اتاق پیش اکیـا
خونـه رو یـه نفر خریده حتما عامر خیلی ناراحت مـیشـه کـه نتونسته برات بخره
اکیـا:مـیدونـه.همون لحظه کمال و مـیبینـه کـه بهش علامت مـیده بیـا بیرون اکیـاهم مـیگه من کار دارم مـیرم فعلا ویدان مـیره تو اون خونـه کـه بفهمـه کی خریدتش کم%

قسمت بیستم ۲۴ سریـال اکیـا

پیک یـه برگه مـیاره و مـیگه به منظور خانم یدا هستش حیدر برگه رو باز مـیکنـه همون موقع ویدان مـیاد:مـیدونی همسایـه جدیدمون کیـه؟کمال سویدره
حیدر:بیـا این از طرف لیلاست،اونم مثه تو مـیخواد خونـه رو بخره
صالح زینب رو مـیرسونـه دانشگاه کـه زینب بهش مـیگه تو این هفته برنامـه تئاتر دارم مـیتونی بیـای؟
صالح:من فک کردم آدم شدی!ولی باشـه مـیام بعد از اینکه صالح مـیره اوزان مـیفته دنبال زینب و مدام مـیخواد باهاش حرف بزنـه زینب مـیگه برو اوزان این ممکن نیست
اوزان:من هیچ برام مـهم نیست و زینب رو مـیبوسه…زینب هلش مـیده عقب چیکار مـیکنی اوزان؟لطفا برو
کمال کـه مـیدونـه ممکنـه عامر بخواد تو کار مشکلی براش پیش بیـاره با شرکای دیگه جلسه مـیذاره و محکم کاری مـیکنـه
بعد از اون مـیره پیش اکیـا و مـیخواد باهاش حرف بزنـه کـه اکیـا مـیگه ببخشید اقا کمال عجله دارم بعدم گوشی یـاسمـین رو ازش بـه بهانـه اینکه گوشی خودش شارژ نداره مـیگیره تو ماشین بـه لیلا زنگ مـیزنـه و مـیگه حتما ببینمت لیلا
لیلا تو ی خیریـه مشغول بازی با بچه هاست اکیـا:پس توام تو این کار ها هستی دیگه نـه؟ی جوری مـیگم انگار خیلی مـیشناسمت که تا حالا بچه ای داشتی؟زمان برمـیگرده بـه عقب،زمانی کـه لیلا لباس عروس تنشـه و ویدان مـیگه:چیکار مـیکردم؟تا اخر عمرم مخفی مـیکردم؟باید عادت کنیم لیلا چون من حاملم لیلا:از هردو تون متنفرم از این ب بعد شما دشمن من هستید همـین!فیلم برمـیگرده بـه زمان حال:نـه بچه نداشتم ولی دلیل نمـیشـه بچه هارو دوست نداشته باشم خب تو چیکارم داشتی؟
راستش لیلا اومدم که تا با کمال حرف بزنی لیلا:عاعا چرا خودت حرف نمـیزنی؟
اکیـا:عامر بـه منو کمال شک کرده اگه چیزی بفهمـه حتما ب خانواده کمال آسیب مـیزنـه خواهش مـیکنم بگو از ما دور باشـه لیلا بعد از رفتن اکیـا یـه کمال زنگ مـیزنـه
فک کنم حدست درست بود کمال،اکیـا ی چیزیو بهت نگفته…

عامر داره صحبت مـیکنـه کـه پیک ی بسته مـیاره و مـیگه اینو بـه خوده اقا عامر بدید عامر یـهو مـیگه:بگیریدش…
و مـیفتن دنبالش اون هم فرار مـیکنـه وقتی گیرش مـیندازن مـیگه تو کی هستی؟
پیک:اقا توروخدا من فقط ی پیکم عامر:پس چرا فرار کردی؟
پیک:شماهمـه یـهو افتادید دنبالم خب..گوشی عامر زنگ مـیزنـه و همون شخص ناشناس مـیکه؛اون بیچاره فقط ی پیکه بـه اون کاری نداشته باش
من پنج سال پیش ازت قول گرفتم دنبالم نکنی!
قادر کـه از بالا داره همـه چیزو مـیبینـه بـه عامر مـیگه ی بار دیگه هم ازت پرسیدم کی داره تهدیدت مـیکنـه و فلش رو کـه همون فرد ناشناس واسه عامر فرستاده بود مـیبینـه،قادر:حالا بریم باهم ببینیم اینو ولی عامر بعد از باز فلاش فرمتش مـیکنـه:باید از این بـه بعد ب پسرت اعتماد کنی بابا
اکیـا برمـیگرده پیش بچه های اکیپ و داره صحبت مـیکنـه کـه آسو مـیاد:برای بچها قهوه آوردم اکیـا:مرسی ولی فک کنم خیلی کمـه !آسو:اکیـا من به منظور دوستی اومدم مـیشـه اینجوری رفتار نکنی؟کمال دلش خوش بود منو اینجا دست ی دوست سپرده!اکیـا:پس قک کنم بیشتر مـیبینیم همو چون دیگه همسایـه شدیم نـه؟
آسو:همسایـه؟اکیـا:نمـیتونستید اقا کمال خونـه جلویی ما رو خریده؟ آسو:حتما مـیخواست بعدا بهم بگه!حیدر با وکیل حرف مـیزنـه و مـیگه کـه ممکنـه ویدان خیلی قیمت بالایی رو پیشنـهاد بده! لطفا با لیلا حرف بزن کـه کمکش کنم
نوزات(وکیل)با لیلا حرف مـیزنـه ولی اون مـیگه حیدر جزو دشمن های منـه و منم ب کمکش نیـازی ندارم
کمال با ی خانمـی ب اسم سارپ حرف مـیزنـه که تا اکیـا رو بکشونـه پرورشگاه و اکیـام بدون اینکه بدونـه پیشنـهاد از طرف کماله قبول مـیکنـه
آسو با ی جعبه شیرینی مـیاد کمال:این چیـه؟آسو:شیرینی خونـه جدیدته دیگه
کمال :واقعا عذر مـیخوام آسو باز یـادم رفت
آسو:یـادت رفته مـهم نیست کماله ولی اینو از زبون اکیـا کوزجی اغلو شنیدن سخته کمال
تو دوست نداری ب اون نزدیک شم چون مثه اینکه مـیترسی بفهمم اون عشق قدیمـی ت بوده نـه؟

قسمت بیستم ۲۵ سریـال اکیـا

کمال با آسو حرف مـیزنـه و:همـه چیز توگذشته بوده اکیـا الان ی زن متاهله مطمئن باش دیگه همـه چی بین ما تموم شده و آسو رو قانع مـیکنـه!فهیمـه اتفاقی با اکیـا روبه رو مـیشـه اکیـا:اون روز شما حرفاتونو زدید منم شنیدم حالا من مـیگم شما حتما گوش کنید،من دیگه هیچ آسیبی بـه کمال نمـیرسونم باور کنید،قول مـیدم دیگه دلشو نشکنم فهیمـه:مـیخواید شما از دل شکستن حرف نزنید چون فک کنم خجالت مـیکشید اکیـا خانم و بالاخره مـیره!صالح با کمال قرار داره و بالاخره با کلی من و من بـه کمال مـیگه کـه عاشق زینب شده و زینب هم دوسش داره کمال عصبانی مـیشـه:از چ زمانی؟صالح شرمنده سرشو مـیندازه پایین:خیلی وقته کمال دستشو مـیزنـه رو شونـه کمال:کی بهتر از تو مـیتونـه از من مراقبت کنـه اخه بعد کمال زنگ مـیزنـه بـه زینب و ازش مـیخواد که تا نـهار و باهم بخورن.قادر و عامر(هلاک قافیـه ام اصن  )باهم مـیرن بیرون که تا صحبت کنن قادر:اینجا چی مـیبینی عامر؟عامر:ی مشت آدم کـه راحت مـیتونم کاری کنم جلوم بزنن قادر؛چون….عامر کوزجی اوغلویی تو داری از حرصت بـه کمال مـیبازی جد ان درون جد تو به منظور نگهداری از این اسم حتی خوده من خیلی تلاش کرده،و من نمـیذارم بـه این راحتی ها این امپراطوری( ) نابود شـه عامر کوزجی اوغلو(اگه دقت کرده باشید ۷۰% جمله های قادر جونم با کوززززززجی اوغلو ب اتمام مـیرسه)عامر:تو اگه نگهداری از امپراطوری و بلد بودی از مادرم محافظت مـیکردی (کوزجی اوغلوشو جا انداخت ) قادر عصبانی مـیخواد بزنـه تپ گوش عامر ولی پشیمون مـیشـه و مـیگه هرگز منو با مادرت ناراحت نکن!زینب مـیره رستوران و صالح هم بالاخره مـیاد و مـیگه بـه داداشت همـه چیزو گفتم زینب حالش کاملا گرفته مـیشـه:داداش باور کن اونجوری کـه فکر مـیکنی نیست کمال:من چجوری فکر مـیکنم؟کی بهتر از صالح؟تازه امشب با خانواده هم قرار بیـان خواستگاریت!عامر داره ی متن از پدر به منظور مادرش مـیخونـه:دست مـیکشـه رو صورت مادرش کـه بی حرکته و فقط باچشمای باز داره بالا رو نگاه مـیکنـه:من مثه بابا نمـیشم ،حتی اگه اکیـا هر روز منو بکشـه من بازم واسه محافظت از اون قوی مـیمونم و هیچ وقت دستشو ول نمـیکنم همـیشـه دوستش خواهم داشت(این صحنـه رو عامر فوق العاده بازی کرده

و عامر دستمزد پرستار و مـیده،بانو بهش زنگ مـیزنـه :کجایی عزیزم مگه قرار نبود بیـای؟عامر:نتونستم ،بتاز دردت چیـه؟بانو:خواهش مـیکنم عامر بیـا که تا رو درون رو بهت بگم!و برگه سونوگرافی شو نگاه مـیکنـه و مـیخنده.اکیـا کـه قرار بود بره پرورشگاه بـه ویدان پیـام مـیده کـه شب نمـیاد کمال هم بـه لیلا مـیکنـه فرصتی کـه خواستم جور شد،امروز باهاش تنـهایی حرف مـی و لیلا هم حمایتش مـیکنـه!قادر با حرص بـه عکس مادر عامر نگاه مـیکنـه:چرا نشد مژگان هان؟چون نتونستی منو تحمل کنی چون ضعیف بودی چون نتونستی از پسرت محافظت کنی و اون هیج وقت شبیـه تو نمـیشـه!
صالح و زینب باهم مـیرن خونـه،صالح خیلی خوشحاله و مـیگه عروسی تو راهه(دلم بـه حال سادگیش مـیسوزه )
زینب:ازدواج و اینا نداریم من هنوز بچم صالح:پس ی مدت نامزد مـیمونیم ولی زینب از هیچ چیز خوشحال نیست و مـیره تو خونـه اکیـا وقتی مـیره پرورشگاه مـیبینـه کمال هم اونجاست از همون خانم سارپ مـیپرسه:آقا کمال هم دعوت بودن؟سارپ:در واقع اقا کمال مارو دعوت
کمال:مـیخواستی با من حرف بزنی؟اینجا هیچ نمـیتونـه پیدا مون کنـه
اتفاقا منم ازت سوالایی دارم و بالاخره شب مـیشـه
کمال و اکیـا مـیرن کـه صحبت کنن کمال مـیگه شروع کن چی مـیخواستی بهم بگی؟اکیـا:کمال من چاره ای نداشتم جز اینکه با عامر ازدواج کنم کمال عامر بـه ما شک کر ه حتی ممکنـه گوشی مو هم شنود کنـه تو حتما از من دور بمونی کمال:تو چیزیو حتما بهم بگی اکیـا؟؟چیزی کـه راجب گذشته بوده؟
اکیـا:کمال ازدواج منو عامر…ینی…
کمال خب؟
صالح داره با تلفن حرف مـیزنـه کـه یـهو کشتیش منفجر مـیشـه و صالح یـا گریـه مـیدوعه سمت کشتی

قسمت بیستم ۲۶ سریـال اکیـا

کمال ینی ازدواج منو عامر..کمال:خب؟اکیـا زمانی و یـادش مـیاد کـه عامر بهش گفت هربه تو با عشق نگاه کنـه نابودش مـیکنم!پس از گفتنش بـه کمال منصرف مـیشـه:الان حتی اگه بگم،چی عوض مـیشـه هان؟کمال من فقط مـیخواستم بهت بگم از عامر دور بمون اون از چیزی کـه فکر مـیکنی خیلی خطرناک تره خواهش مـیکنم اون خونـه رو هم ول کن کمال:آهااان بعد بگو دلت واسم سوخته کـه اومدی باهام حرف بزنی نـه؟ینی من اینقدر از دور بیچاره بـه نظر مـیام؟مـیدونی اکیـا تو فقط بـه فکر آرامش خودتی و بلند مـیشـه کـه بره اکیـا دنبالش مـیدوعه کمال:پیـاده شو، اکیـا:پیـاده نمـیشمم تو ماشین مدام بحث مـیکنن کـه ی لحظه کمال مـیگه اشتباه اومدیم و مـیخواد برگرده کـه ماشین گیر مـیکنـه و نمـیتونـه اکیـا:اینقدر از دست من عصبانی بودی راه و اشتباه اومدی کمال:اره واسه اینکه هرچی مـیگم حرف نزن بازم حرف مـیزنی لجبازی،لجباز!نگاه بـه گوشی هاشون مـیکنن و مـیبینن بعله آنتن نداره کمال مـیگه بریم که تا به روستایی چیزی برسیم اینجوری نمـیشـه شب اینجا بمونیم تو راه اکیـا بهش مـیگه یکم استراحت کنیم کمال من خسته شدم ولی کمال متوجه مـیشـه کـه سردشـه و اینو داره مـیگه پالتوشو درون مـیاره، مـیندازه روی اکیـا!اکیـا چشماشو مـیبنده و عمـیق عطرشو بو مـیکنـه
ی لحظه کمال چشمش بهش مـیفته اکیـا:چیزه،دماغم یخ زده کمال:لپات گل افتاده تب داری؟اکیـا:در حقیقت خجالت مـیکشم
و بالاخره ی خونـه پیدا مـیکنن صالح گریـه مـیکنـه و مـیگه منبع درامدم سوخت نون خونم سوخت اوزان از دور همـه چیزو مـیبینـه:دیگه بی حساب شدیم فک کنم عامر مـیاد خونـه ویدان بهش مـیگه اکیـا مسیج داد شب مـیمونـه کارگاه عامر هم سریع مـیره کارگاه و مـیبینـه اکیـا اونجا نیست گوشی هم آنتن نداره
کمال و اکیـا مـیرن تو خونـه ای کهینیست و مـیبینن خونـه از بیرون هم سردتره
کمال مـیره که تا هیزم جمع کنـه و..

کمال هیزم هارو مـیاره!اکیـا مـیگه ماکارونی درست مـیکنم با ی سوپرایز و شیشـه رو نشون مـیده.کمال:اکیـا حواست باشـه واسه چی اینجاییم درون ضمن امـیدوارم شوهرت بخاطر من نگرانت نشده باشـه عامر بـه تانر زنگ مـیزنـه و مـیگه کمال کجاست؟تانر مـیگه نمـیدونم از آسو حتما بپرسی کمال هم بـه آسو زنگ مـیزنـه و مـیگه با اقا کمال کار دارم گوشیشون آنتن نمـیده شما نمـیدونید کجاست؟
آسو:آخرین باز خیریـه بود منم ازش خبری ندارم.به خیریـه زنگ مـیزنـه خانم سارپ هم مـیگه با اکیـا خانم برگشتن اکیـا غذارو آماده کرده و هی مـیخوره کمال بهش مـیگه بسه دیگه اکیـا:تو چرا نمـیخوری نکنـه مـیترسی کنترلتو از دست بدی؟
کمال زل مـیزنـه ب لبای اکیـا :از وقتی اومدم مدام مـیخوای باهام حرف بزنی حتی پیش لیلا هم رفتی حالا…من خسته شدم دیگه اکیـا اینقدر خواستم خودمو بهت ثابت کنم اینقدر قلبم و گرفتی و ولش کردی  اکیـا:من قبل از تو حتی یـادم نبود کـه قلب داشتم کمال:چرا اینکارارو مـیکنی اکیـا هان؟چراا منم ادمم آدمـی کـه سالها پیش دیوانـه وار عاشقت بود دیگه سعی نکن خودتو تو قلبم جا کنی،دیگه اینجوری نگام نکن،دیگه ذهنمو بهم نریز.اکیـا:نگران نباش نـه آرامش تورو بهم مـیریزم نـه ب شوهرم خیـانت مـیکنم ولی اونطوری نگات مـیکنم چون منم دیوانـه وار عاشقتم کمال:هیس بسه و مـیره بخوابه اکیـا اروم رو صورتش دست مـیکشـه و پتو رو مـیندازه روش
شروع مـیکنـه ب خوندن ی آهنگ:یک بار عاشق شدن…ینی هزار بار مردن…
کمال کـه خودشو ب خواب زده بود باز گریـه اش مـیگیره:هیس..ساکت شو و از جاش بلند مـیشـه اکیـا:چرا؟کمال: چون من دیگه نمـیتونم تحمل کنم مـیفهمـی
اکیـا دستشو مـیبره جلو:کمال دستمو بگیر،خواهش مـیکنم بیـا فقط امشب تو دنیـا منو تو باشیم دست کمال رو مـیگیره:دراز بکش کمال هم دراز مـیکشـه و هردو با اشک بهم نگاه مـیکنن اکیـا دستشو مـیکشـه رو صورت کمال:تو قلب منی کمال قلب من
عامر مـیره خیریـه و اون خانم بـه عامر هم مـیگه کـه اکیـا و کمال رفته و اگه هنوز نرسیدن شاید بخاطر این بوده ک تو اون مسیر انحرافی معروف افتادن عامر ادرس اون مسیرو مـیگیره که تا مـیرسه بـه ماشین کمال
و اکیـا و کمال هم چنان تو همون کلبه

قسمت بیستم ۲۷ سریـال اکیـا

عامر درون خونـه رو باز مـیکنـه کـه مـیبینـه خالیـه
نگاه بـه بخاری مـیندازه کـه یکم گرمـه ساعت برمـیگرده بـه یک ساعت پیش
اکیـا:تو قلب منی کمال!کمال سریع از جاش بلند مـیشـه:خب دیگه پاشو بریم
اکیـا هم بلند مـیشـه و اشک هاشو پاک مـیکنـه:آره دیگه بریم مـیرن بـه ی پمپ بنزین
اکیـا آنتنش وصل مـیشـه و مسیج های یـاسمـین رو مـیبینـه
یـاسمـین بهش مـیگه عامر بد دیونـه شده بود ی زنگ بهش بزن اکیـا هم زنگ مـیزنـه بهش و مـیگه من پمپ بنزینم کمال:تا وقتی شوهرت بیـاد این‌جا مـیمونم
ولی اکیـا مـیگه نمـیخوام دردسر درست شـه لطفا برو کمال هم مـیره تو ی تاکسی مـیشینـه که تا رفتنشو ببینـه
عامر که تا مـیرسه دست اکیـا رو عصبانی مـیگیره و مـیبره تو ماشین:کمال هم اونجا بود اره؟اکیـا:آره ولی منو رسوند و رفت اون هیچ خطایی نکرده عامر
اگه اون نکرده بعد توکردی هردومون رو بکشم؟که نـه جرمـی بمونـه نـه خطایی
نـه عامری کـه مثه سگ حسادت مـیکنـه و سرعت ماشین رو مـیبره بالا اکیـا:عامر توروخدا یوااااش و عامر ماشین و منحرف مـیکنـه و نگه مـیداره
اکیـا گریـه اش شدت مـیگیره عامر:تموم شد اروم باش
اکیـا :آره بیـا بکش و راحتم کن خسته شدم از این زندگی تو صورت عامر داد مـیزنـه:تو زندگیمو ازم دزدیدی تو پنج سال از زندگیمو ازم گرفتی عامر بغلش مـیکنـه و عذر خواهی مـیکنـه هی
کمال مـیره پیش صالح و دلداریش مـیده،صالح:پلیس ها شک کـه ی حادثه باشـه مـیگن عمدی بوده من مـیدونم این حتما کاره عامره چون مـیخواد ب نزدیکات صدمـه بزنـه
عامر اکیـا رو مـیرسونـه خونـه و خودش مـیره پیش کمال و بهش هشدار مـیده کـه از اکیـا دور بمونـه
و جرات نکنـه بـه اموالش دست درازی کنـه و گرنـه بد مـیبینـه کمال:این تویی کـه منو بـه جنگ دعوت مـیکنی ولی
کمال بـه صالح مـیگه امشب ی چیز دیگه هم بهم ثابت شد اونم اینکه عامر واسه از دست اکیـا مـیترسه
اکیـا فقط بهم گفت این ازدواج اجباریـه ولی نگفت چرا ….

صالح:پسر تو دیونـه شدی اون شوهر داره توام اینجا به منظور خودت خیـالات بباف
صبح حیدر مـیره پیش اکیـا و ازش مـیپرسه دیشب با کی بودی
اکیـاهم مـیگه کمال
حیدر:بهت گفته بودم از اون پسر دور بمون اکیـا
اکیـا:ولی بابا اگه عامر بـه خاطر من بهش آسیبی برسونـه
هیچ وقت نمـیتونم خودمو ببخشم
حیدر:ولی تو کاری از دستت برنمـیاد مواظب خودت باش م
اکیـا موقع شستن دستاش کبودی رو بازوش کـه کار عامره رو مـیبینـه:وحشی
اوزان با عامر راجب دست گلی کـه ب اب داده حرف مـیزنـه
عامر مـیگه خوبه حداقل واسه بدست اوردنش یـه حرکتی کردی
اوزان:به نظرت گیر کـه نمـیفتم؟عامر:آدمای من کارشو درست مـیکنن ولی تو بـه فکر ی دروغ بزرگ واسه دست سوختت باش…
اکیـا اوزان و صدا مـیزنـه و مـیره پیشش:دستت چی شده اوزان؟
اوزان:هیچی بریده
اکیـا ببینمش اوزان این سوختگیـه ب چیـه
اوزان:راستش باز با ماشین عامر رفتم تو راه خراب شد منم موقع درست اینجوری شدم
بانو باز بـه عامر یـادآوری مـیکنـه کـه باید ببینتش
لیلا و کمال باهم مـیرن بیرون کـه حرف بزنن
کمال باز به منظور لیلا توضیح مـیده کـه ازدواج اکیـا زوری بوده
لیلا مـیگه ی بار دیگه بیـا عکس های عروسی اکیـا و عامر رو نگاه کنیم
بعد از نگاه مـیگه:دیدی؟به نظرت این ادم خوشحاله؟
پایـان

قسمت بیستم ۲۸ سریـال اکیـا

عامر به منظور کوبوندن کمال نقشـه مـیکشـه و هدفش بـه زندان انداختن کماله
برای ویدان ی برگه از دادگاه مـیاد
و از طرف لیلاست
و اون برگه چیزی نیست جز دادخواست گرفتن حق لیلا از شرکت حیدر:چیـه نکنـه انتظار داشته ساکت بشینـه؟
خب اونم حقشو مـیخواد،مثه تو
اکیـا داره اوزان رو راهی مـیکنـه نگهبان مـیگه فک کنم عامر خان گفتن نباید از خونـه
بیرون برید اکیـا:نمـیخوام برم فقط مـیخوام اوزان رو راهی کنم
جلوی درون صالح رو مـیبینن
اوزان فورا دستشو قایم مـیکنـه و فرار مـیکنـه تو خونـه
اکیـا:چ خبر صالح صالح:به داداشت بگو از زینب دور بمونـه
منو زینب داریم نامزد مـیکنیم ب اذن خدا خواستگاری هم مـیخوایم بریم کمال از همـه چی باخبره
اکیـا خوشحال مـیشـه و تبریک مـیگه صالح داره مـیره کـه دوباره برمـیگرده
راستی اون شوهرتو از یقع کمال بردار دیگه
مـیدونی کـه اینجوری نمـیشـه دیشب اومده بود تهدید سوختن کشتی هم
به احتمال زیـاد کاره خودشـه اکیـا تمام لحظه هایی کـه اوزان
دستش سوخته بود و
عامر داشت بهش مـیگفت نگران نباش من حلش مـیکنم رو بـه یـاد مـیاره
به صالح مـیگه واقعا متاسفم به منظور اتفاقی کـه افتاده
مـیره تو خونـه و به اوزان مـیگه واقعا متاسفم برات اوزان خجالت مـیکشم از وجودت و اینکه اون دیگه نامزد اون ه از زینب دور باش اوزان
بانو مـیره شرکت
عامر مـیگه چ لزومـی بـه اومدن بود
ی جعبه بهش مـیده و داخل اون عسونوگرافی بانوعه
بانو:حاملم عامر
همونروز کـه مـیبینی
عامر :شوخیـه دیگه نـه

نـه شوخی نیست حاملم!عامر:خوب مـیندازیش عسلم
نمـیشـه عامر دیر شده
عامر:این کلکت کـه گذاشتی دیر بشـه و بهم بگی رو نادیده مـیگیرم
ولی ی لحظه فک کن ی ماشین بهت بزنـه یـا….
جونتو فدای این بچه نکن عزیزم
بالاخره جلسه تشکیل مـیشـه و کمال مـیفته تو دام عامر
امضایی کـه نباید بزنـه و مـیزنـه و..
اکیـا مـیاد شرکت وقتی مـیره دستاشو بشوره کمال یواشکی مـیاد تو دست شویی و مـیگه عامر اذیتت نکرد؟
اکیـا نـه نگران نباش
ی لحظه کمال مـیخواد دستشو بگیره کـه اکیـا دردش مـیگیره کمال یـاده اون موقعی مـیفته کـه عامر دستشو گرفته یود و ب زور مـیکشید
کمال:اذیتت مـیکنـه؟ اکیـا:نـه اینکارو نمـیکنـه همون لحظه بانو مـیاد تو
اکیـا به منظور رد گم کنی مـیگه دستشویی مردونـه از اون طرفه اقا کمال
بانو از اکیـا مـیخواد از عامر جدا شـه
اکیـا:من نمـیتونم ازش جدا شم ولی تو که تا وقت داری ازش دور شو
مـیره پیش عامر و باهاش صحبت مـیکنـه لحظه ای کـه مـیره بیرون مـیخواد برگرده کیفشو برداره کـه مـیشنوه عامر چ نقشـه ای به منظور کمال کشیده
اکیـا زنگ مـیزنـه و به کمال همـه چیزو مـیگه
آسو وقتی بررسی مـیکنـه مـیبینـه کمال یـا شرکتی کـه اصلا وجود نداره قراردادبسته
و این امضا راحت مـیتونـه باعث زندانی شدنش بشـه
عامر طوفان و مـیفرسته که تا بانو رو ببره به منظور سقط جنین و التماس های بانو هم نمـیتونـه مانع بشـه

قسمت بیستم ۲۹ سریـال اکیـا

کمال بـه کمک صالح داره تحقیق مـیکنـه کـه صاحب اون شرکت قلابی رو پیدا کنـه و تا حدی هم موفق مـیشـه
صبح مـیره اسکله جایی کـه همـیشـه با اکیـا قرار مـیذاشت
برمـیگرده بـه روزهایی قشنگش با اکیـا
همون لحظه اکیـا هم مـیاد دقیقا همونجا و همـه خاطراتشونو باهم تکرار مـیکنن
یـاد شبی مـیفته کـه بارون اومد و تو کشتی بودن و بووووق
کمال:چرا مـیخوای ب من کمک کنی؟
اکیـا:نمـیخوام بخاطر من بی ضرری برسه،اگه اون برگه های امضا شده رو برات پیدا کنم مـیتونی خودتو نجات بدی؟کمال:من خودم مـیدونم چیکار کنم
و مـیره
تانر کـه مثله همـیشـه پدرش سرزنشش مـیکنـه بـه عامر مسیج مـیده کـه اگه وقت داشته باشید مـیخوام مزاحمتون یشم
دقیقا زمانی کـه عامر بانو رو از دکتر اوردتش
و حال بانو هم خیلی مساعد نیست
اکیـا داره به منظور شام حاضر مـیشـه کـه خدمتکار مـیگه عامر خان گفتن نمـیان
ویدان خانم و حیدر اقا هم شام مـیل نداشتن،اقا اوزان هم با دوستاشون رفتن بیرون!
اکیـا چشمش بـه کیف عامر کـه دست اون خدمتکاره مـیفته و مـیگه باشـه منم دیگه مـیل ندارم
حیدر بـه ویدان مـیگه حتما شکایتتو بعد بگیری کمال تهدیدم کرده من دوست ندارم بچه ها چیزی از گذشته بدونن
ولی ویدان مـیگه که تا لیلا رو یـه صفر نرسونم دست نمـیکشم
اوزان بـه زینب زنگ مـیزنـه و مـیگه تو اون مرد رو دوست داری؟
من پشت خونتونم!زینب:اوزان خواهش مـیکنم برو
مـه عاشقش نیستم ولی ب عنوان ی انسان دوسش دارم
اوزان هم چون چیزی کـه مـیخواسته شنیده خوشحال مـیره
اکیـا مـیره سر کیف عامر و چند که تا رمزو امتحان مـیکنـه و بالاخره بازش مـیکنـه

مشغول برداشتن برگه های مربوط بـه کماله و همزمان عامر داره وارد خونـه مـیشـه

و خوشبختانـه که تا زمانی کـه عامر بیـاد برگه هارو برمـیداره
به کمال زنگ مـیزنـه ولی جوابشو نمـیده
کمال مـیخواد بخوابه کـه یـهو اکیـا مـیاد
کمال:چرا اومدی؟اکیـا:جواب تلفنم و ندادی
راستشو بگو ی ذره هم دلت واسه من تنگ نشده بود ؟
کمال دستشو نرم مـیکشـه رو گونـه اکیـا:من با دلتنگی واسه تو زندم اکیـا
پنج ساله هر روز مـیخوام فراموشت کنم ولی نمـیتونم ‘و با صدای درون زدنـه اکیـا از خواب مـیپره
سریع درون و باز مـیکنـه:چی شده ؟اکیـا:بیـا اون برگه هایی کـه امضا کرده بودی و پیدا کردم دیگه مـیتونی خودتو خلاص کنی نـه؟
کمال:این فایده نداره،این کار ی راه دیگه داره کـه خودم حلش مـی‌کنم و اکیـا رو راهی مـیکنـه
فردا صبح صالح بـه همراه همون مدیر تقلبی شرکت بیرون منتظره
کمال مـیره پیش قادر و مـیگه انگار نمـیشـه درون حد ی قهوه خوردن هم ب شما اعتماد کرد
یـا خودتون این گندی کـه زدید و قبل از اینکه ب هیت مدیره اعلام کنم جمعش مـیکنید
یـا…
درضمن دیگه هم ما با شما کار نمـیکنم!قادر مـیگه حتما به منظور این تهمت بـه پسرم مدرک هم دارید اقا کمال؟که همون راشد خان(مدیر تقلبی)و مـیارن
قادر عصبانی مـیره پیش عامر:بخاطر حرصت تمام ابروی من رفت
از این روز بـه بعدم حتی اجازه حرف زدن زو هم ازت مـیگیرم

قسمت بیستم ۳۰ سریـال اکیـا


کمال جلوی شرکت کوزجواغلوها منتظره که تا عامر بیـاد و به محض اینکه عامر مـیاد کمال با عصبانیت مـیره پیش قادر و بش مـیگه کـه عامر به منظور من توطئه چیده و من درون تمام این مدت کاراشو تحمل کردم ولی اینکارشو دیگه نميتونم تحمل کنم همـه چیز رو به منظور قادر توضیح مـیده و قادر مـیگه مدرکی هم دارید؟/کمال هم زنگ مـیزنـه بـه صالح و مـیگه بیـارش/صالح هم با راشد یـا همون سرهات مياد پیش قادر و سرهات همـه چیز رو بـه قادر مـیگه…قادر با عصبانیت مـیره سراغ عامر و بش مـیگه تو منو سرافکنده کردی و از این بـه بعد مقامتو ازت مـیگیرم و دیگه حق هیچ کاری رو نداری،قادر از اتاق مـیره بیرون و در باز مـیمونـه و کمال از کنار درون رد مـیشـه و یـه نگاه بـه عامر ميندازه و مـیگه اگه اینطوری پیش بره بـه جای نابود من،خودتو نابود مـیکنی
اکیـا پیش لیلاست و نگرانـه کـه کمال بهش پیـام مـیده و مـیگه بیـا پارک، اکیـا هم خوشحال مـیشـه و از لیلا خداحافظی مـیکنـه…از طرفی ویدا داره مـیاد خونـه ی لیلا کـه اکیـا رو مـیبینـه کـه سوار ماشینش مـیشـه و مـیره…ویدا مـیره پیش لیلا و مـیگه از شکایتم صرف نظر مـیکنم ولی تو هم حتما از حقت درون سهام صرف نظر کنی و به اکیـا چیزی نگی/لیلا:تو نمـیتونی منو با خونـه ی خودم بهم منصرف کنی
عامر با عصبانیت از شرکت مـیره بیرون کـه باز دوباره اون مرد ناشناس بش زنگ مـیزنـه و مـیگه:چیشده آقا عامر؟حالت خوبه!؟/عامر هم داد ميزنـه و مـیگه:بسه…بسه…/عامر گوشی رو قطع مـیکنـه و به تانر پیـام ميده باش قرار مـیزاره
کمال مـیره سر قرارش با اکیـا و مـیگه خطر رفع شداکیـا:اما تو بازم مراقب باش/کمال:تو چرا نگران من شدی/اکیـا:بخاطر این نگرانی من الان اوضاع خوبه/کمال:درسته ولی ما هم بیکار نموندیم/اکیـا:خب اگه بخاطر من نبود کـه بیکار مـیموندید /کمال:تو دنبال چی هستی؟/اکیـا:یـه تشکر ساده/کمال هم از اکیـا تشکر مـیکنـه و اکیـا هم خوشحال مـیشـه
عامر با تانر صحبت مـیکنـه و ميگه مشکلت چیـه؟/تانر ميگه خیلی راجع بـه حرفاتون فکر کردم منم مـیخوام یـه مغازه برا خودم ب/عامر سریع یـه چک برا تانر مـینویسه و بش ميگه تو الان با طوفان برو پیش مشاور املاک که تا یـه مغازه برات بگیرن،بعدا هم بدهیت رو پرداخت مـیکنی البته من بـه پول نیـاز ندارم برا من صداقت مـهمـه…طوفان بـه تانر مـیگه بیـاید بریم،تانر مـیگه الان حتما برم سراغ م مـیشـه بعدا بریم،عامر هم که تا اسم زینب رو مـیشنوه بـه طوفان اشاره مـیده کـه حتما الان ببرش/طوفان هم تانر رو با خودش مـیبره

عامر مـیره سراغ زینب و بش مـیگه داداشت کار داشت من مـیرسونمت…زینب هم تعجب مـیکنـه اما با عامر مـیره و بین راه عامر سعی داره با زینب صمـیمـی شـه اما زینب یکم مـیترسه
شب:بانو بخاطر بچه خیلی ناراحته و تو خونشـه کـه یکدفعه یکی درون خونـه رو مـیزنـه،بانو نگاه مـیکنـه مـیبینـهی نیست ولی یـه پاکت جلوی درون گذاشتن،بانو پاکت رو برمـیداره و بازش مـیکنـه کـه یـه عاز خونـه ای درون اون عامر به منظور اوزان نقشـه کشیده بود درون پاکته و پشتش نوشته:فقط قاتل بچه ی تو نیست بانو با خودش مـیگه یعنی بچه ی اکیـا رو سقط کرده!!!
کمال بـه اکیـا پیشنـهاد مـیده کـه سوار تله کابین بشن،اکیـا هم قبول مـیکنـه،وسطای راه بانو اون عکس رو به منظور گوشی اکیـا ارسال مـیکنـه و ميگه توی این خونـه چه اتفاقی برات افتاده؟/اکیـا شوکه مـیده و از طرفی کمال بـه مسئول تله کابین اشاره مـیده که تا تله کابین رو نگه داره اونم اینکارو مـیکنـه و کمال بـه اکیـا مـیگه حالا حقیقت رو بم بگو چرا با عامر ازدواج کردی؟/اکیـا اولش سکوت مـیکنـه اما با اصرار کمال مـیگه بخاطر داداشم با عامر ازدواج کردم/کمال شوکه مـیشـه و ميگه داداشت چه ربطی بـه این موضوع داره؟/اکیـا:خواهش مـیکنم دیگه سوال نپرس من نمـیتونم برات توضیح بدم منو مجبور نکن بت دروغ بگم/کمال هم مـیگه باشـه و تله کابین رو راه مـیندازه
زینب داره از خيابون رد مـیشـه کـه یـه نفر یـه هدیـه بش مـیده و زینب تعجب مـیکنـه و هدیـه رو باز مـیکنـه و مـیبینـه عامر براش یـه لباس قرمز فرستاده و نوشته: مـیتونم فردا ببینم کـه چقدر بهت مـیاد/زینب هم خوشش مـیاد
اکیـا و کمال از تله کابین پیدا مـیشن و کمال مـیگه کی امادگیشو پیدا مـیکنی کـه بم حقیقت رو بگی/اکیـا:هيچوقت نمـیتونم بت بگم اکیـا مـیره و کمال بـه لیلا زنگ ميزنـه و مـیگه حق با تو بود اکیـا مجبور بـه ازدواج شده…اکیـا هم بـه بانو پیـام مـیده و مـیگه آدرس خونتو بده مـیام اونجا

قسمت بیستم ۳۱ سریـال اکیـا

اکیـا مـیره پیش بانو بهش مـیگه چرا بهم نگفتی حامله ای؟بانو:چی مـی‌گفتم؟به زنی کـه ازش حامله بودم؟راجب اون عکس از اکیـا مـیپرسه!اکیـا مـیگه من هیچ وقت حامله نبودم بانو:پس اون شخصی کـه اینو فرستاده مـیخواد بگه ی قتل اینجا صورت گرفته(عکس همونجاییـه کـه اوزان اون و کشت)
بانو:من مـیدونم اوزان ی نفرو کشته وقتی اوزان و عامر حرف زدن شنیدم،نکنـه منظورش اینکه عامر باعث اون قتل شده؟اکیـا هم کـه مـیبینـه بانو از همـه چیز خبر داره مـیترسه و مـیره
کمال و مـیره خونـه لیلا
دم درون حیدر و مـیبینـه کـه از لیلا خواهش مـیکنـه بـه اکیـا چیزی نگه
لیلا هم سربسته بهش مـیگه هرکاری بخوام رو مـیکنم
صالح هم مـیاد خونـه لیلا و هر سه راجب اینکه چی مـیتونسته باعث ازدواج
اکیـا بشـه صحبت مـیکنن
ولی بـه نتیجه ای نمـیرسن
عامر تمام صحنـه رو مرور مـیکنـه پیش خودش که تا بفهمـه کی راشد رو لو داده بـه کمال
آخرم ب طوفان شک مـیکنـه و مـیبرتش ی جای خلوت:چرا اینکارو کردی؟
اگه من اون دستت و اون زبونت رو م جرمـه؟
نـه چون باهام صادق نبودی
طوفان داد مـیزنـه:کاره من نیست من هرگز بهتون خیـانت نمـیکنم
تمام خانوادتون مـیتونن دشمنتون باشن ولی من نـه…
اکیـا توراهه برگشته کـه ی نفر ی عکسرو
مـیندازه تو ماشین
عکسی کـه از عامر و اون زن ست کـه باهاش معامله کرد
و همـین باعث مـیشد شک اکیـا هر لحظه بیشتر بشـه اوزان مـیخواد بره بیرون کـه اکیـا مـیگه من مـیرسونمت
تو ماشین ازش مـیپرسه:اوزان جز تو و اون
دیگه کی تو اون خونـه بود؟؟

اوزان:دقیق یـادم نیست ولی یکی دیگه بـه اسم کارن هم بود کـه عامر گفت فرستادمش رفت!
اکیـا:ینی چیزیو ندیده بود؟ اوزان:در واقع خوده عامر هم چیزی ندید
راستی تو چرا الان اینارو از من مـیپرسی بـه خاطر کماله نـه|؟
گفتی بخاطر اوزان از دستش دادم حالا دوباره برگردم سمتش و هرچی اکیـا انکار مـیکنـه اوزان حرف خودشو مـیزنـه و ناراحت پیدا مـیشـه
حیدر و ویدان کـه ترسیده منتظرن ببین لیلا چیزی بـه اکیـا گفته یـانـه
وقتی اکیـا مـیگه ی نفر دیگه هم ماجرا رو مـیدونـه یکم خیـالشون راحت مـیشـه
ویدان:مـیدونیم،خیلی وقته عامر رو تهدید هم مـیکنـه
اکیـا ناراحت از اینکه مـیدونستن و هیچی بهش نگفتن مـیره تو اتاقش
ولی حیدر مـیره پیشش:مگه قرار نبود هرچی مـیشـه رو دیکه باهم حل کنیم؟
و فیلم برمـیگرده بـه زمانی کـه اکیـا مـیخواست برگه های مربوط بـه کمال و برداره
ولی حیدر دیدیش و بهش کمک کرد
اکیـا تمام ماجرای اون عهارو به منظور حیدر تعریف مـیکنـه
حیدر چشمش بـه ی ساعت جلب مـیشـه کـه زیر عکس زده و اون دقیقا ساعت نیمـه شبه همون وقتی کـه اوزان اون و کشت
با اینکه عامر گفته یوداون ساعت هیچ بـه جز خودش و اوزان اونجا نبوده…
کمال کـه هرچی فکر کرد ب جایی نرسید مـیره که تا با اوزان حرف بزنـه ولی عامر سریع جلوشو مـیگیره😏
و اوزان و مـیبره بـه ی کافه:اوزان هدف کمال فقط انتقام گرفتنـه اون مـیخواد خانوادمون رو از هم بپاشـه اگه بفهمـه تو قاتلی مطمئن باش ساکت نمـیشینـه
مواظب یـاش چیزی بهش نگی
و مـیره خونـه
همـه سر صبحونن کـه عامر هم مـیره پیششون و مدام بـه حیدر و ساعت دستش نگاه مـیکنـه
و بعد هم ب طوفان زنک مـیزنـه کـه حیدر و تعقیب کن
حواست باشـه که تا زمانی کـه اون آدم و پیدا نکردم تو مجرمـی…
پایـان

قسمت ۳۲ سریـال اکیـا

کمال با حسین و فهیمـه راجب صالح و زینب حرف مـیزنـه،
حسین هم مـیگه صالح پسره خوبیـه مشکلی نیست بگو شب بیـاد
ولی زینب اصلا از این موضوع خوشحال نیست!
کمال زینب رو مـیرسونـه دانشگاه و توراه ازش راجب اوزان مـیپرسه
زینب مـیگه چیزی زیـادی ازش نمـیدونم ولی خیلی ادم عجیبی بود حتی گواهی نامـه هم نداشت انگار براش ضرر داشت
اون روز هم تو کلانتری یـهو داد زد منی و نکشتم…حالا مـیشـه برم دیرم مـیشـه!کمال هم مـیگه باشـه برو
به محض رفتن کمال عامر مـیاد و زینب رو باخودش مـیبره بیرون و مدام هم ازش تعریف مـیکنـهبعدم
هلیکوپتر مـیبرتش یـه کنسرت و به طور کلی ی قهرمان کامل اون روز ازش خودش
برای زینب مـیسازه که تا به هدفش نزدیک شـه
حیدر تمام حساب های عامر و چک مـیکنـه و مـیبینـه پنج سال پیش همون وقتی کـه اوزان اون و کشت
عامر ی مبلغ زیـادی بـه حساب خودش
از شرکت واریز کرده
وبه اکیـا مـیگه احتمالا اون پاکت همون پول بوده کـه عامر ب اون زن داده اکیـا از حیدر تشکر مـیکنـه کـه بهش کمک مـیکنـه
حیدر:در واقع اگه زودتر بـه این موضوع مـیرسیدم لازم نبود اینقدر شماها عذاب بکشیدبالاخره حتما بفهمم اون شب چی شده
طوفان کـه از ماجرای استعلام حساب گرفتن حیدر خبر دار مـیشـه بـه عامر هم اطلاع مـیده ولی عامر مـیگه بذارم ببینم بـه ج دردش مـیخوره😉
عامر بـه طوفان مـیگه قرار داد خرید اون مغازه رو به منظور تانر کنسل کن
بذار نشونت بدم چطوری با ی تیر دوتا هدف و مـیزنن!و بـه همـین ترتیب صاحب مغازه بـه تانر مـیگه قصد فروش نداره
و تانر سرخورده دم اون مغازه وایمـیسته

عامر بـه تانر زنگ مـیزنـه و قول مـیده همـه چیو درست کنـه
و بالاخره مـیخواد کـه زینب رو بعد از اینکه ی روز خاطره انگیز براش ساخته
ببره خونـه!
کمال بـه کمک صالح ی هکر پیدا مـیکنـه که تا ببینـه اوزان اون شب تو بیمارستان یـا
پاسگاه بوده یـانـه ولی بر خلاف انتظارش متوجه مـیشـه که
ماشین اکیـا دقیقا یک ساعت بعد از زمانی که
از کمال جدا شده تو ی منطقه جریمـه شده
تو همـین ساعت ها ب صالح خبر مـیدن کـه مدارک به منظور سوختن کشیتش آمادس و بالاخره
کمال و صالح متوجه مـیشن کـه کاره اوزان بوده ولی کمال بـه صالح اشاره مـیکنـه
که دست نگه دار
اوزان مـیره پیش اکیـا و بهش مـیگه کمال اومده که تا زندگی مارو خراب کنـه
اکیـا هم عصبانی مـیشـه و حادثه سوختن کشتی صالح رو بـه روش مـیاره
آخرم بحث ب زینب کشیده مـیشـه و اوزان
مـیگه %

قسمت ۳۳ سریـال اکیـا

صالح طبق گفته حسین مـیاد به منظور دست بوسی و…
اما زینب بـه هیچ عنوان خوشحال نیست،عامر ی اتاق تو ی هتل سفارش مـیده و به زینب مـیگه کـه فردا براش سوپرایز داره
زینب هم هر بار مشتاق تر از قبل مـیشـه
و عامر بـه هدفش نزدیک تر!
حیدر مدارکی کـه از عامر پیدا کرده بود و به اکیـا نشون مـیده
و اینم اضافه مـیکنـه کـه عامر بـه زودی برمـیگرده سرکارش چون
قادر فقط خواسته اونو ی تنبیـه کوچیک ه
و این بـه معنی اینکه کـه کمال هنوز درون امان نیست!
اکیـا با شنیدن این حرف باز دلشوره مـیگیره و مـیگه حتما حتما به کمال خبر بده
و اصرار های حیدر هم نمـیتونـه جلوشو بگیره
اول بهش زنک مـیزنـه ولی طبق معمول کمال جواب نمـیده
و اینطوری مـیشـه کـه اکیـا مـیره خونش
کمال با دیدنش غافلگیر مـیشـه:تو چی مـیخوای اکیـا؟
صبح مـیگی از هم دور باشیم شب مـیای اینجا؟
من خسته شدم اینقدر ولم کردی اکیـا
اکیـا:اومدم بخاطر عامر بهت هشدار بدم اون بـه زودی برمـیگرده شرکت و…
حرفش با درون زدن ی نفر نیمـه تموم مـیمونـه
کمال:آخرین نفری کـه اینطوری درون زد
عامر بود…
اکیـا:حالا چیکار کنیم؟
کمال:باید قبل از اینکه مـیومدی بهش فکر مـیکردی

کمال:کیـه؟آسو:منم!
مـیره مـیره تو اتاق قایم شـه ولی قبلش غیرتی مـیشـه و به کمال مـیگه زیپتو ببند
آسو با ی شیشـه مـیاد. به منظور شب نشینی و بالاخره وقتی پیدا مـیشـه که تا اکیـا فرار کنـه
وقتی مـیره خونـه با یـاسمـین حرف مـیزنـه و مـیگه ب آسو خانم زنگ بزن بگو بریم باهم چایی بخوریم  یـاسمـین تعجب مـیکنـه:تو کـه از اون خوشت نمـیمومد
بالاخره اکیـا اعتراف مـیکنـه چون آسو خونـه کماله!
ولی یـاسمـین مـیگه امروز جلوشونو گرفتی بعدا چی؟
صبح حیدر بـه اکیـا مـیگه بالاخره مـیریم بـه همون خونـه آمادگیشو داری؟
اکیـا:بخاطر خانوادمون هرکاری بتونم مـیکنم
عامر دکمـه کت حیدر و تو کشو پیدا مـیکنـه و مـیفهمـه
کاره لو کمال مربوط بـه حیدره بـه طوفان زنگ مـیزنـه و مـیگه
کارای تصادف و جور کن بالاخره حیدر گور خودشو کند
حواست باشـه جوری صحنـه سازی کنی کـه مشخص شـه کاره تانره اینطوری دیگه
تانر تو مشتمونـه
اکیـا مـیخواد بره بیرون کـه آسو رو مـیبینـه از خونـه کمال داره مـیاد بیرون
اینقدر بهشون زل مـیزنـه کـه جلوشو نمـیبینـه و مـیخوره ب سطل اشغال…
کمال نگران مـیاد پیشش کـه ببینـه چی شده ولی اکیـا خیلی بد برخورد مـیکنـه باهاش
بعد آسو مـیاد اول حالش و مـیپرسه و بعدم مـیگه راستی ممنونم درسته اون شب سوپرایز و بهم زدی و موضوع خونـه رو بهم گفتی ولی سوپرایز اصلی و من
دیشب انجام دادم!دیشب به منظور اولین بار پیش کمال بودم و اون شب بهترین شب زندگیم بود!اکیـا مات نگاهش مـیکنـه
ولی واقعیت اینـه کـه هیچی بین آسو و کمال نبوده و اون شب اسو از شدت مستی خوابش بوده
پایـان

قسمت ۳۴ سریـال اکیـا

عامر زینب رو برمـیگردونـه و اونو که تا نزدیکی خونشون مـیرسونـه و وقتی کـه مـیخواد از زینب خداحافظی کنـه دست زینب رو مـیبوسه،زینب هم بدجور شیفته ی رفتار عامر شده
کمال و صالح یـه دسته گل مـیگرن و مـیرن خونـه،صالح دست حسین رو مـیبوسه و خوشحاله،زینب هم مـیرسه خونـه اما از دیدن صالح اصلا خوشحال نمـیشـه
اکیـا با باباش صحبت مـیکنـه و حیدر مـیگه بهتره فردا بریم بـه اون مزرعه/اکیـا هم مـیگه این اولین باره کـه بعد از اون حادثه مـیریم اونجا
عامر مـیره بـه هتل و یـه سوییت رزرو مـیکنـه و مـیگه رو تختخواب گل بزارید و تزیینش کنید
خانواده ی سویدره دارن شام مـیخورن و همـه خوشحالن بـه جز زینب،عامر اس ميده بـه زینب و مـیگه فردا یـه سوپرایز برات دارم آماده باش..زینب هم خیلی ذوق زدست کـه بازم با عامر وقت بگذرونـه
آخر شب:کمال برمـیگرده خونـه و اکیـا مـیره درون مـیزنـه، کمال هم چون تازه از اومده بیرون پیرهنشو هنوز نپوشیده و همونطوری مـیره درون رو به منظور اکیـا باز مـیکنـه و ميگه چرا اومدی اینجا/اکیـا:چون جواب تماسمو ندادی/کمال:مگه نگفتی از هم فاصله بگیریم،اینکارا یعنی چی؟نمـیشـه هی بیـای و یـه چیزی بگی و بری/اکیـا:نمـیخوای يه چیزی بپوشی؟/کمال هم مـیره لباس مـیپوشـه/اکیـا:بابام گفت کـه قراره بزودی عامر برگرده شرکت و باز دوباره با تو کار کنـه/کمال:دیگه کار با من بـه این سادگی نیست…اکیـا و کمال مشغول صحبت هستند کـه یـه نفر درون مـیزنـه،کمال ميگه کیـه؟/آسو درون مـیگه منم/اکیـا هم مـیره تو اتاق خواب قایم مـیشـه…کمال درون رو باز مـیکنـه و آسو مياد داخل/آسو یکم با کمال صحبت مـیکنـه و بعدش مـیره دسشویی کـه اکیـا از این فرصت استفاده مـیکنـه و از خونـه ی کمال مـیره بيرون
اکیـا مـیره خونـه و چون حسودیش شده بـه یـاسمـین زنگ مـیزنـه و مـیگه یـه قرار با آسو بزار چون الان تو خونـه ی کماله اما یـاسمـین مـیگه عزیزم تو تصميمت رو پنج سال پیش گرفتی،اینکارا دیگه فایده ای نداره
آسو و کمال با هم مـیخورن البته کمال زیـاد نمـیخوره اما آسو مست مـیشـه و به کمال مـیگه من لباتو دوسدارم..کمال هم شوکه مـیشـه و مـیگه تو حالت خوب نیست و زیـادی مست شدی بعد هم آسو رو مـیبره تو اتاق خواب و مـیگه اینجا بخواب خودش هم رو مبل مـیخوابه
صبح:حیدر مـیره پیش اکیـا و قرار مـیشـه بعد از کاراشون امروز برن مزرعه..عامر دکمـه ی حیدر رو بهش مـیده و مـیگه این مال شماست؟آخه خدمتکارا فکر مال منـه/حیدر:آره ممنون فکرکردم گمش کردم

عامر بعد از دکمـه بـه حیدر بـه طوفان زنگ مـیزنـه و مـیگه حیدر فرمان مرگش رو امضا کرد فورا اقدام کنید..حرفه ای انجامش بدید،سرنخی بـه جا نزارید/طوفان:خیـالتون راحت باشـه با راننده صحبت کردم، کارشو مـیکنـه و فرار مـیکنن،اینطوری تانر هم شریک جرم مـیشـه بعد هم مـیاد زیر سلطه ی ما
کمال از خواب بیدار مـیشـه وصبحانـه رو حاضر مـیکنـه آسو هم بابت دیشب ازش عذرخواهی مـیکنـه و بهش مـیگه یـادش نیست کـه دیشب چی گفته/کمال هم بهش مـیگه مـهم نیست و با همدیگه از خونـه بیرون مـیان/اکیـا داره با ماشین رد مـیشـه کـه اونارو مـیبینـه و حواسش پرت مـیشـه و ماشین رو ميزنـه بـه سطل زباله…کمال مـیاد پیش اکیـا و مـیگه حالت خوبه؟/اکیـا: بـه تو چیـه/کمال:انگار امروز بد از خواب بیدار شدی/اکیـا:ولی انگار بـه شما دوتا خوش گذشته/کمال:دیشب آسو چون نتونست بره خونش اینجا موند/اکیـا:به من چه!!/آسو مـیاد و مـیگه اکیـا خوبی؟ما رو ترسوندی/کمال برمـیگرده پیش ماشینش/آسو هم از فرصت استفاده مـیکنـه و مـیگه اکیـا ازت ممنونم/اکیـا:بخاطر چی/آسو: اونروز کـه بم گفتی کمال این خونـه رو خریده و سوپرایز رو خراب کردی ناراحت شدم اما بعدش دیشب اومدم اینجا و برای اولین بار شب رو با کمال گذروندم واقعا شب عالی بود/کمال با ماشین مـیاد و آسو رو صدا مـیزنـه/آسو هم بـه اکیـا مـیگه یـه روز قرار بزاریم که تا برات تعریف کنم و مـیره/اکیـا هم با عصبانیت سوار ماشینش مـیشـه و ميره..پایـان

قسمت ۳۵ سریـال اکیـا

عامر مـیره بیمارستانـه و به تانر مـیگه:اگه تو حرفی بزنی بقیـه فکر مـیکنن کار من بوده/تانر هم بـه پلیس مـیگه من تصادف رو ندیدم و فقط وقتی داشتم از خيابون رد مـیشدم صدای ترمز شنیدم و برگشتم بش کمک کردم
اکیـا به منظور اینکه کمال پیداش کنـه درون مسیر چندتا نشونـه مـیزاره و کمال هم نشونـه ها رو مـیبینـه و پیداش مـیکنـه و مـیگه نیـاز نبود نشونـه ها رو بزاری چون تو هرجا بری من بازم پیدات مـیکنم، همـین موقع عامر بـه اکیـا زنگ مـیزنـه و خبر مـیده کـه باباش تصادف کرده
کمال اکیـا رو مـیرسونـه نزدیک بیمارستان،اکیـا مـیره داخل بیمارستان…کمال هم اتفاقی تانر و طوفان رو کنار هم مـیبینـه و مـیاد پیششون و مـیگه شما اینجا چکار مـیکنین طوفان توضیح مـیده کـه تانر آقا حیدر رو رسونده بیمارستان…طوفان مـیره و کمال از تانر مـیپرسه کـه جریـان چیـه؟/تانر مـیگه داشتم مـیرفتم به منظور امضای قرارداد کـه یـه ماشین بهش زد منم آمبولانس خبر کردم آوردمش بیمارستان…اما کمال یکم شک داره کـه قضیـه اینطور باشـه
عمل حیدر تموم مـیشـه و حالش خوبه
شب:همـه رفتن ملاقات حیدر اما حیدر وقتی بهوش مـیاد اولین حرفی کـه مـیزنـه مـیگه تصادف نبوده،عمدا منو زد/همـه تعجب مـیکنن،دکتر مـیگه بیمار حتما استراحت کنـه لطفا برید بیرون/همـه از اتاق مـیرن بیرون
کمال بـه لیلا خبر مـیده کـه حیدر تصادف کرده/لیلا مـیگه حیدر برام مـهم نیست اما نگران اکیـا هستم
همـه تو سالن بیمارستان هستند کـه اوزان مـیگه یعنی چی عمدا بوده؟/اکیـا:شاید یـه نفر مـیخواسته بابامو بکشـه/عامر:این ممکن نیست/اکیـا و قادر هم بـه عامر مشکوک شدن
کمال مـیره بـه همون ویلا کـه ماشینشو بیـاره چون با ماشین اکیـا برگشته بوده اما متوجه مـیشـه کـه لامپ ویلا روشنـه و مـیره داخل کـه یـه نفر با چوب مـیزنـه تو سرش فرار مـیکنـه کمال هم مـیره دنبالش اما اون مرد سوار ماشینش مـیشـه مـیره…کمال شماره پلاک ماشینشو برمـیداره بـه صالح زنگ مـیزنـه و مـیگه بـه ایگیت زنگ بزن..یـه شماره پلاک بت مـیدم حتما بفهمـیم ماشین مال کیـه/صالح هم شماره پلاک رو یـادداشت مـیکنـه
لیلا بـه اکیـا زنگ مـیزنـه و حالش رو مـیپرسه کـه ویدا متوجه مـیشـه داره کـه با لیلا حرف مـیزنـه و اکیـا رو سرزنش مـیکنـه کـه بازم با لیلا و کمال درون ارتباطه
اکیـا با مادرش حرف مـیزنـه و مـیگه:زندگی خیلی کوتاهه نمـیترسی به منظور کنار ما بودن دیر بشـه(یعنی اینکه چرا انقدر بـه ما بی توجهی)/ویدا:من همـیشـه بـه فکر آینده تون بودم،مـیدونی چرا با کمال مخالف بودم!!چون تو آینده ی درخشانی داشتی و نمـیخواستم نابودش کنی،چون هیچوقت نميشـه بـه عشق اعتماد کرد مخصوصا عشق یـه مرد

صالح اومده خونـه ی کمال و ایگیت بشون زنگ مـیزنـه و مـیگه اسم صاحب ماشین تونچ کارانی هست
اکیـا مـیخواد بره خونـه و قراره ویدا پیش حیدر بمونـه..اکیـا داره از اتاق مـیره بیرون کـه حیدر مـیگه لیلا…اکیـا برميگرده و مـیگه انگار یـه چیزی مـیخواد/ویدا مـیگه باشـه تو برو/اکیـا مـیره و ویدا بـه حیدر نگاه مـیکنـه و مـیگه که تا من نفس مـیکشم هرگز نمـیزارم شما بهم برسید
کمال منتظر اکیـاست که تا بیـاد خونـه و وقتی اکیـا مـیاد بهش زنگ مـیزنـه و مـیگه حتما ببینمت،اکیـا هم مـیره پیش کمال/کمال مـیگه یـه نفر تو ویلا بهم حمله کرد و فیلمای دوربینا رو دزدید اسم اونی کـه این کاروکرده تونچ کارانی هست اونو مـیشناسی/اکیـا:نـه نمـیشناسم تو هم بیخیـال این ماجرا شو نمـیخوامـی آسیب ببینـه چون بابام وقتی بهوش اومده گفته عمدا بهش زدن و یـه نفر عامر رو تهدید مـیکنـه شاید کار اون بوده
صبح روز بعد:
کمال خانوادشو به منظور صبحانـه دعوت کرده خونش
حیدر هم از بیمارستان مرخص شده و برگشته خونـه
پايان

قسمت ۳۶ سریـال اکیـا

خانواده کمال خونش هستند و بعد از خوردن صبحانـه زینب مـیگه مـیخوام اطراف رو بگردم اما تانر هم همراهیش مـیکنـه و باهم ميرن،زینب اصرار مـیکنـه کـه برن سمت عمارت کوزجواغلوها،تانر هم قبول مـیکنـه و باهم مـیرن کـه با عامر و اوزان روبه رو ميشن/عامر بـه تانر مـیگه مـیخواستم امروز باهات حرف ب/تانر مـیگه ما هم داشتیم مـیرفتیم هر وقت خواستین خبر بدید مـیام /اوزان هم بـه زینب مـیگه خوبی؟ کـه تانر با عصبانیت مـیگه خوبه، اوزان هم دیگه چیزی نمـیگه
اکیـا با باباش صحبت مـیکنـه و مـیگه منظورت چی بود کـه یـه نفر عمدا بهت زده؟/حیدر:نميدونم اما حس مـیکنم کار عامر بوده
آسو به منظور عیـادت حیدر مـیاد و به اکیـا مـیگه کـه مـیخواد با خانواده کمال قهوه بخوره اکیـا خیلی ناراحت مـیشـه آسو مـیگه نکنـه به منظور این ناراحت شدی کـه جریـان اون شب رو برات نگفتم/اکیـا صداشو بالا مـیبره و مـیگه بسه ديگه اما بعد مـیگه بهتره خانواده ی کمال رو منتظر نزاری(در این موقع عامر مـیاد و حرفاشونو مـیشنوه/آسو مـیگه اگه متاهل نبودی فکر مـیکردم داری حسادت مـیکنی کـه عامر مـیاد داخل اتاق..اسو هم مـیره
عامر مـیره دنبال آسو و تو حیـاط باهاش صحبت مـیکنـه و مـیگه من و شما یـه نقطه ی مشترک تو زندگيمون داریم بهتره یـه روز باهم صحبت کنیم/آسو هم کـه متوجه ی منظور عامر مـیشـه قبول مـیکنـه اکیـا خیلی ناراحته زنگ مـیزنـه با ياسمين دردودل مـیکنـه بعدم مـیره از دور خونـه کمال رو نگاه مـیکنـه کـه کمال اونو مـیبینـه،مادر کمال هم متوجه مـیشـه و برای اینکه حرص اکیـا رو دربیـاره همش قوربون صدقه ی آسو مـیره
عامر و پدرش باهم صحبت مـیکنن قادر شک کرده کـه تصادف کار عامر باشـه و ازش مـیپرسه/عامر مـیگه نـه من ارتباطی با این موضوع ندارم/قادر مـیگه بعد مـیتونی برگردی سرکار/عامر:نـه برنمـیگردم من فقط وقتی خودم بخوام برمـیگردم بعد هم مـیره
قادر از افسانـه(خدمتکارخونـه) مـیخواد کـه کلید های صندوق امانتی کـه عامر تو بانک داره رو براش پیدا کنـه
کمال خانوادشو مـیرسونـه خونـه،صالح بـه کمال زنگ مـیزنـه مـیگه آدرس تونچ کارانی رو پیدا کردم ولیی اونجا زندگی نمـیکنـه
اکیـا بـه عامر زنگ مـیزنـه مـیگه تو باعث تصادف بابام بودی/عامر انکار مـیکنـه/اکیـا عامر رو تهدید مـیکنـه و مـیگه اگه تو اینکارو کرده باشی از این خونـه مـیرم
کمال و صالح مـیفهمن کـه طرف با اسم “عیـاز متینر” ماشین کرایـه کرده بوده و تونچ کارانی فقط صاحب ماشین بوده

اوزان بازم مـیاد روبروی خونـه ی زینب کـه صالح اونو مـیبینـه و مـیخواد کتکش بزنـه اما اوزان مـیگه زینب بم گفت کـه عاشق تو نیست دوست داره ولی مثل یـه داداش یـا یـه دوست/صالح ناراحت مـیشـه و مـیگه تو رو چطوری دوسداره/اوزان:اگه مـیدونستم اینجا نمـی پلکیدم
عامر با تانر حرف مـیزنـه مـیگه کـه چقدر صداقت براش مـهمـه بعدم مـیبرتش براش کت وشلوار مـیخره اولین ماموریتش اینـه کـه بره خونـه بانو ببینـه چیزی نیـاز داره یـا نـه
صالح بـه کمال زنگ مـیزنـه و مـیگه “عیـاز متینر” یـه اسم جعلیـه/کمال:حالا کـه با این اسم تونسته ماشین کرایـه کنـه شاید خونـه هم کرایـه کرده باشـه..
ویدا مـیره پیش لیلا ازش خواهش مـیکنـه کـه چیزی بـه نیـهان نگه اما لیلا قبول نمـیکنـه
پایـان

قسمت ۳۷ سریـال اکیـا

تانر یکم پیش بانو مـیمونـه و ارومش مـیکنـه
حقی بی خبر مـیاد خونـه آسو و سوپرایزش مـیکنـه!آسو تعریف مـیکنـه کـه با خانواده کمال آشنا شده
و چقدر ازشون خوشش اومده و گرم و صمـیمـی باهاش برخورد ؛مثه خودشون حقی کـه از شوق و ذوق آسو متوجه مـیشـه کـه عاشق کمال شده
ازش مـیپرسه دوست داری واقعا شون باشی؟
آسو اول خجالت مـیکشـه:خیلی دوست دارم عمو جان راستش از حس کمال خبر ندارم همـیشـه فک مـیکنم بخاطر شماست کـه ب چشم دیگه ای بهم نگاه نمـیکنـه شما راضی هستی؟
حقی:من همـه چیزمو چشم بسته مـیدم دست کمال اگه م رو هم بهش بدم دیگه چ غمـی تو دنیـا دارم
و همـین باعث مـیشـه با کمال و لیلا تو کافی شاپ قرار بذارن
حقی:همـیشـه مـیدونستم پای یکی درون مـیونـه کمال،تو زولدانگ همش خودتو حبس سرگرمـی مـیکردی که تا ب یـه چیزی فکر نکنی
کمال:آره یکی بود ولی نمـیدونستم چیزی بگم چون عشق من بی پایـانـه
حقی هم با توهم اینکه منظور کمال آسوعه و خجالت مـیکشـه کـه بگه خوشحال مـیشـه
وقتی لیلا مـیاد سر بسته صحبت مـیکنن کـه لیلا مـیگه من ی سر دستشویی برم و به کمال اشاره مـیکنـه که تا بیـاد حرف بزنن لیلا:پسر تو حواست هست امروز داره چی مـیشـه؟رسما دارن تو و آسو رو نامزد مـیکنن من و اقا حقی هم انگار شاهد های عقدتونیم حالا ببین کی گفتم!کمال:لیلا نگفتی ویدان دیروز چیکارت داشت
لیلا:آآآ دیدی جواب سخته توپ و انداختی تو زمـین من باز اومده بود بگه ب اکیـا چیزی نگم ولی من دیگه مـیخوام کـه بگم!
ویدان کـه بعد از صحبت با ویدان ترسیده دیگه تصمـیم گرفته خودش ب اکیـا همـه چیزو بگه ولی حیدر مانعش مـیشـه!

به اکیـا زنگ مـیزنن و خبر مـیدن اون آدمـی کـه با پدرت تصادف کرده اعتراف کرده کـه مست بوده اون موقع ترسیده و بعد هم فرار کرده
اما اکیـا باور نمـیکنـه و مـیگه حتما کاره عامر و این هم بخجاطر لاو پوشونی
کمال به منظور اکیـا نامـه مـیفرسته کـه بیـا دوساعت زندگی رو نگه داریم و تو سینما منتظرش مـیمونـه:دیگه داره ناامـید مـیشـه کـه اکیـا با ی بسته پاپ کرن مـیاد
کمال:فک کردم نمـیای
اکیـا:منم همـینطور و مشغول فیلم دیدن مـیشن وقتی فیلم تموم مـیشـه کمال مـیبینـه اکیـا دوباره داره گریـه مـیکنـه ولی اکیـا مـیگه ایندفعه دیگه فقط واقعا بخاطر فیلم بود
کمال:نو همـیشـه بهم مـیگی فراموشم کن و برو ولی من ب حرف قلبم گوش مـیدم
بدون اگه دلیلی کـه با عامر ازدواج کردیو بفهمم و بدونم امـیدی هست
ولت نمـیکنم!اکیـا بین گریـه مـیخنده
عامر زینب و مـیبره تو کشتی،موقع سوار شدن بهش مـیگه کفشتو درون بیـار!موقع درون اورد ن کفش بهش مـیگه مـیخوای اصله همـینو برات بخرم؟
زینب:نـه ب نظرم این خیلی از اصلش بهتر بود واسه همـین خ
بالاخره مـیبرتش رو عرشـه و یکم براش چرب زبونی مـیکنـه و آخرم مـیبوستش و کاپیتان ب دستور عامر ازشون عمـیگیره
کمال مـیره بـه همون ادرسی کـه صالح بهش داده بود
ولی همـین کـه وارد اون خونـه مـیشـه اون مرد متوجه مـیشـه و همراه فلش فرار مـیکنـه
پایـان

قسمت ۳۸ سریـال اکیـا

کمال از اون خونـه عمـیگیره و برای اکیـا مـیفرسته:این خونـه رو مـیشناسی؟؟
اکیـا چند بار ب عنگاه مـیکنـه ولی چیزی بـه نظرش اشنا نمـیاد:نـه نمـیشناسم!
به محض اینکه رسید خونـه مـیره که تا برگه هایی کـه براش اومده رو چک کنـه،که بینش ی پاکت مـیبینـه!داخل پاکت عهمون خونـه ای کـه کمال عکسشو فرستاده +متن پشتش هست کـه نوشته:رازعامر؛مرده ای کـه زندست…
اکیـا بلافاصله بـه کمال زنک مـیزنـه و براش پیغام مـیذاره کـه خواهش مـیکنم از اون خونـه دور باش کمال،نمـیدونم چی اونجاست ولی اصلا دلم نمـیخواد اسیب ببینی!
عامر بـه همون بانکی مـیره کـه فلش هاروبه امانت گذاشته بود مـیبینـه جای فلش ها خالیـهه  عصبانی از نگهبان مـیپرسه کجاست؟؟؟و اونم ترسیده مـیگه حتما از نگهبانی کـه دیشب شیفت بوده بپرسید!زمان برمـیگرده ب عقب وقتی کـه افسانـه خدمتکار خونـه کلید و از اتاق عامر برداشته و به قادر داده،و قادر هم فلش هارو برداشته!عامر کـه خودش متوجه مـیشـه کاره پدرشـه بهش زنگ مـیزنـه:چرااا برشون داشتی؟
قادر:خونـه مادرتم بیـا اونجا حرف مـیزنیم! و عامر ب اون خونـه مـیره قادر:بهت بارها گفتم بهم بگو کی تهدیدت مـیکنـه ولی که تا دوباره ب حرف بابات گوش ندادی بهت نمـیدمشون…
کمال تو همون خونست و از دور داره همـه چیزو مـیبینـه بـه اکیـا زنگ مـیزنـه:تو نمـیدونستی اینجا کجاست ولی من مـیدونم،اینجا خونـه مادره عامره
و همـه اون چیزی کـه تو اون شب راجب برادرت بهم نگفتی ولی خب خوبه کـه مـیشـه از راهه دیگه ای فهمـیدالان همـه اتفاقات اون شب تو یـه فلش دست قادره
ومن که تا فهمـیدن حقیقت ی قدم بیشتر فاصله ندارم..

بالاخره قادر فلش هارو بـه عامر نمـیده و مـیخواد کـه از همـین طریق عامر وتو چنگش بگیره
عامر موقع رفتن پیشونی مادرشو مـیبوسه:۲۵ سال پیش
تو همچین روزی بخاطر بابام ترکم کردی
و منم امروز کاری مـیکنم کـه بابام از این کارش پشیمون شـه
اکیـا ب حیدر مـیگه بابا حتما ی کاری کنیم
کمال داره همـه چیزو مـیفهمـه اون فلشی کـه دست قادره و مـیخواد
برداره
حیدر هم مـیگه اگه قادر اون فلش و برای کم قدرت عامر ازش گرفته
مطمئن باش حتی نمـیذاره دستش بـه هیچبهش برسه نگران نباش
کمال سایـه ب سایـه دنبال قادر مـیره و تعقیبش مـیکنـه
و درون اخر مـیره ب ی محله پایین شـهر که تا ی نفرو به منظور عملی نقشش پیدا کنـه
و اینجاست کـه شخصیت جدید سریـال بـه اسم زهیر وارد سریـال مـیشـه
پایـان

قسمت ۳۹ سریـال اکیـا

کمال با همون آدمـی کـه تو اون محله فقیر نشین بوده صحبت مـیکنـه اونم بهش مـیگه این از تمام کارایی کـه تا الان حتی بخاطر پول کردم خطرناک تره،چرا حتما قبول کنم داداش؟کمال یکم فکر مـیکنـه:ی روز زندگیمو ازم گرفتن خواهش مـیکنم یـا بهم کمک کن یـای کـه جرات اینکارو داشته باشـه بهم معرفی کن
مرد دستشو مـیاره جلو:زهیر،اسمم زهیره و این مـیشـه آغاز دوستی زهیر و کمال
عامر مـیخواد وارد خونـه بشـه کـه اکیـا سوار مـیشـه:بریم عامر:کجا همسر عزیزم اکیـا:گفتم فقط بریم و به ی جنگل مـیرن اکیـا سر صحبت رو باز مـیکنـه:ی نفر دیگه هم از موضوع اوزان خبر داره گوش مـیدم عامر عصبانی از ماشین پیـاده مـیشـه:آره ی نفر هست
اکیـا:کیـه؟چرا اینطوری مـیکنـه؟ عامر:نمـیدونم اکیـا:اون فیلم ها کجاست مـیخوام خودم پاکشون کنم ولی عامر راضی نمـیشـه و بهش نمـیده چون مـیگه پنج ساله هر بار ی فیلم مـیفرسته!و برمـیگردن خونـه
زینب کـه دیگه ب همـه گفته صالحو نمـیخواد کمال باهاش حرف مـیزنـه کـه دل شکستن کاره خوبی نیست زینب اما تانر مـیگه چیکار کنیم چون گناه داره مون رو بدبخت کنیم؟ بالاخره قرار مـیشـه خوده زینب با صالح حرف بزنـه و همـه چیزو کنسل کنـه!
تانر:مسولیت این با منـه اذیتش نکن کمال
کمال:چجوری مسولیتش با توعه وقتی همش درون حال شکستن منی
خسته ام دیگه از سنگ زدنات..
زینب مـیره تو اتاق و به عامر زنگ مـیزنـه ولی عامر اون لحظه حمومـه و اکیـا جواب مـیده
صدای زینب رو مـیشنوه یخ مـیکنـه
اما بدون حرف زدن قطع مـیکنـه!وقتی عامر از حموم اومد بیرون بهش هشدار مـیده کـه از زینب دور بمونـه.زهیر نزدیک خونـه قادر ب کمال زنگ مـیزنـه و مـیگه اصلا کاره راحتی نیست رفتن تو اون خونـه،تو پیشنـهادی نداری؟!کمال هم مـیگه اگه یـه مـهمونی بزرگ تو خونش راه بندازیم و سرش و گرم کنیم چی …
عامر مـیره خونـه پدرش ولی نگهبان مـیگه قادر خان دستور که تا خودشون نیستن شما رو راه ندیم!عامر فوق العاده عصبانی مـیشـه ولی تصمـیم مـیگیره

به حرف قادر گوش کنـه و بره شرکت!و نمـیدونـه کـه اونجا چی درون انتظارشـه!
کمال به منظور عملی نقشش مـیره پیش قادر
اما قادر پیش دستی مـیکنـه و موضوع عامر و مـیکشـه وسط؛
و مـیگه فک کنم دیگه وقتشـه کـه برگرده اما کمال مـیگه ب نظرم الان وقتش نیست
و حتی درون موردبرگشتش بـه پروژه هم حتما هیئت مدیره تصمـیم بگیره
قادر:اون دیگه پی ب کاری کـه کرد و پشیمونـه کمال:من مـیتونستم اون شواهد رو ب دست پلیس بدم،مـیتونستم بـه روزنامـه ها خبر بدم مـیتونستم…
پس اگه این کارو نکردم بهتره شمام ب تصمـیمم احترام بذارید و قادر ناچارا قبول مـیکنـه و نوبت مـیرسه ب کمال؛مـیگم ب نظرتون چطوره مـهمون های خارجی مون رو یک شب به منظور شام دعوت کنیم…
قادر استقبال مـیکنـه و این ب این معنیـه کـه راه به منظور رسیدن کمال ب اون فلش لحظه ب لحظه هموار تر مـیشـه
عامر بلافاصله بعد از ورود ب شرکت وارد جلسه مـیشـه آسو غافلگیر مـیشـه:شما مگه نگفته بودید کـه تو این جلسه حضور نخواهید داشت؟عامر هم مـیگه خب نظرم عوض شد
کمال بعد از تماس با زهیر و گفتن اینکه همـه چی همون چیزی کـه خواستیم شد مـیره ب جلسه و در کمال تعجب عامر و اونجا مـیبینـه:فک نمـیکنید به منظور برگشتتون کمـی زود بود؟آسو هم ب پیروی از کمال ب اونایی کـه توی جلسه تشریف دارن مـیگه کـه عامر به منظور نظارت فقط اومده!
حالا عامر کـه از همـیشـه عصبانی تره مـیره پیش قادر و بهش مـیگه تو باعث شدی از رقیبم شکست بخورم و بدون این آخرین باره
اکیـا کـه ب رابطه زینب و عامر شک کرده زینب و به ی کافه مـیبره و تا زمانی کـه همـه چیزو نگفته ولش نمـیکنـه
پایـان

قسمت ۴۰ سریـال اکیـا

اکیـا با زینب صحبت مـیکنـه و بهش مـیفهمونـه کـه هدف عامر از با تو بودن فقط ضربه زدن بـه کماله
اما زینب نـه تنـها بودن با عامر و انکار مـیکنـه بلکه مـیگه همچین چیزی هم اگه وجود داشته باشـه ب خودم مربوطه
همون لحظه عامر بـه زینب مسیج مـیده کـه بیـا ببینمت و زینب بحث و تموم مـیکنـه که تا بره پیشش،اکیـا کـه مـیدونـه زینب بهش دروغ گفته تعقیبش مـیکنـه و با چشمای خودش مـیبینـه کـه زینب سوار ماشین عامر مـیشـه زینب کـه یکم تحت تاثیر حرفای اکیـا قرار گرفته
از عامر مـیپرسه:تو کـه نمـیخوای منو اذیت کنی نـه؟
عامر هم با چرب زبونی جوابشو مـیده و مـیگه مگه دلم مـیاد عزیزم این دستایی کـه داره تو دستم مـیلرزه رو اذیت کنم؟!و بالاخره از هم خدافظی مـیکنن و زینب مـیره ب سمت خونـه
کمال بـه صالح زنگ مـیزنـه که تا حالشو بپرسه صالح مست و با حال خراب مـیگه از تصمـیم زینب خبر دارم
ولی خوبم داداش نگران من نباش
تانر باز مـیره پیش بانو کـه ببینـه چیزی احتیـاج نداره،ولی بانو مـیگه چیزی احتیـاج ندارم فقط باهام قدم بزن موقع پیـاده رویساحل کمال داره از اونجا رد مـیشـه
و ی لحظه چشمش بهشون مـیفته،سریع پیـاده مـیشـه و برای احوال پرسی و فهمـیدن اینکه چرا تانر اونجاست مـیره بانو توضیح مـیده کـه برای پرسیدن حالم اومده بود ماهم اومدیم پیـاده روی کمال:شما از کی باهم اشنا شدید؟بانو:از زمانی کـه عامرتانرو استخدام کرده!کمال از چیز از جلوی چشمش رد مـیشـه حضور تانر تو بیمارستان و اینکه گفت اتفاقی حیدرو دیده و حالا اینجا با بانو و استخدام شدنش توسط عامر…بهش هشدار مـیده عامر فقط مـیخواد ازت سواستفاده کنـه ولی تانر ساده لوحانـه مـیگه اینطوری نیست استخدامم کرده چون لیـاقتش و دارم و آدم صادقیم
کمال مـیره که تا با حیدر صحبت کنـه چون دیگه حالا مـیدونـه ممکنـه تصادف کار عامر باشـه

حیدر مـیگه نمـیدونم ممکنـه کاره اون باشـه یـانـه تنـها چیزی کـه مـیدونم
اینکه نمـیخوام ب اکیـا آسیب برسه
این شک های تو باعث مـیشـه عامر یـا اکیـا درون بیوفته خواهش مـیکنم
دنبالش و نگیر،کمال مـیگه قصد هر دوی ما محافظت از اکیـاست
اینو مـیدونید اما عامر هیچ وقت همـه چیزو ب شما نگفته مثلا اینکه
مادرش زندست…
کمال بعد از تموم شدن صحبت هاش با حیدر بـه کاف ای مـیره که تا با آسو
و حقی گپ بزنـه
حقی راجب پروژه مـیپرسه کـه آسو مـیگه عامر کمـی تو پروژه اختلال انداخت کـه باعث شد یکم کار عقب بیفته
ولی ب کمال همـه چیزو درستش کرد حقی مـیگه خوشحالم که
همـه چیمو دست ادم قابل اعتمادی مثله کمال سپردم
بعد از مرگم شما دوتا مـیتونید از همـه چی مراقبت کنید
عامر مـیاد خونـه و هرچی دنبال اکیـا مـیگرده پیداش نمـیکنـه
هیچ ازش هیچ خبری نداره و این عامر و دیونـه مـیکنـه…یـاد زمانی مـیفته که
اکیـا بهش گفت یـا از زینب دور باش یـا ب زبون خودت حلش مـیکنم
عامر بلافاصله بـه خونـه کمال مـیره کمال یـا پوزخند مـیگه نکنـه دنبال خانمتون مـی‌گردید ؟مـیتونید بیـاید تو خونـه رو هم بگردید ولیی اینجا نیست
مثه اینکه شما همسرتون رو خوب نمـیشناسید؟
عامر:نکنـه شما مـیشناسید اقا کمال؟
کمال:به قدری مـیشناسم کـه بدونم وقتی قایم مـیشـه ب این راحتی های نمـیتونـه پیداش کنـه
بعد از رفتن عامر کمال ب لیلا زنگ مـیزنـه و مـیپرسه از اکیـا خبر نداری؟
لیلا هم مـیگه فقط صبح گفت کاره مـهمـی دارم مگه چی شده؟
کمال عامر و تعریف مـیکنـه!لیلا:ینی تو مـیدونی کجاست اکیـا
و کمال ی لبخند خبیثانع مـیزنـه و مـیره ب ی کافه
زمان برمـیگرده بـه پنج سال پیش
و خاطرات خوش گذشته

قسمت ۴۱ سریـال اکیـا

کمال و اکیـا هم زمان مـیرسن بـه خونـه هاشون…عامر جلوی درون منتظر اکیـاست و وقتی اکیـا رو مـیبینـه دیوانـه وار مـیبوستش..اکیـا هم همش مـیگه ولم کن..کمال از دور این صحنـه ها رو مـیبینـه و عصبانی مـیشـه/عامر دست اکیـا رو محکم ميگيره و مـیبرتش داخل خونـه و مـیگه ديگه حق نداری بیخبر از من جایی بری/اکیـا مـیگه:اگه دست از سر زینب برنداری دفعه ی بعد دیگه برنمـیگردم/عامر هم کوتاه مـیاد و مـیگه باشـه تموم شد دیگه/اکیـا مـیگه نـه تموم نشده..اکیـا یـه دفتر مـیزاره جلوی عامر و مـیگه همـه چیز رو درون مورد مادرت بنویس درست مثل کاری کـه عامر با بابا و اکیـا کرد..عامر هم عین یـه بچه مدرسه ای شروع مـیکنـه بـه نوشتن کمال از همون راه مخفی وارد خونـه ی اکیـا مـیشـه کـه ببینـه حال اکیـا خوبه یـانـه..کمال مـیره سمت اتاق اکیـا و مـیبینـه عامر تو اتاق اکیـاست و خیلی ناراحت مـیشـه
کمال مـیره پیش لیلا، اما اصلا آروم و قرار نداره و بدجور غیرتی شده بعد هم اعتراف مـیکنـه کـه هنوزم عاشق اکیـاست و وقتی اون دوتا رو باهم تو یـه اتاق دیده حسودیش شده/لیلا هم مـیگه اگه اکیـا از رو اجبار با عامر ازدواج کرده باشـه شاید ازدواجشون الکی باشـه/کمالم یـادش مـیاد کـه قبلا اکیـا بهش گفته بوده من روزای خوبی رو با تو داشتم ولی الان نمـیتونی بفهمـی کـه هنوز مال تو موندم یـا نـه…کمال خوشحال مـیشـه و مـیگه اره ممکنـه ازدواجشون الکی باشـه
مـهمونی برگزار مـیشـه،آسو و کمال بـه مـهمونی مـیرن، زهیر هم بـه عنوان راننده ی کمال وارد مـهمونی مـیشـه/کمال بـه محض ورود بـه مـهمونی چشمش بـه اکیـا مـیخوره و بهم نگاه مـیکنن..اسو و عامر هم متوجه ی نگاه های کمال و اکیـا بهم مـیشن و حرص مـیخورن /آسو مـیره پیش نیـهان و مـیگه راستش کمال مـیخواست این مـهمونی رو تو خونـه ی خودش بگیره/اکیـا:فکر نکنم خونـه ی کمال مناسب اینجور مـهمونیـا باشـه(بخاطر کوچیک بودنش)/آسو: تو از کجا مـیدونی مناسب نیست/اکیـا:آخه وقتی به منظور فروش گذاشته بودنش منم یـه نگاهی از سر کنجکاوی بش انداختم/آسو: تو هم مـیخواستی اونجا رو بخری/اکیـا: من نـه ولی عامر مـیخواست به منظور سوپرایز من اونجا بخره ولی نشد/آسو:چه جالب،کمال هم به منظور سوپرایز من اونجا رو خریده/اکیـا:اگه مـیخواست سوپرایزت کنـه بعد چرا تنـهایی تو اون خونـه زندگی مـیکنـه و تو پیشش نیستی /آسو هم دیگه خفه مـیشـه
عامر کـه از نگاه های کمال و اکیـا بـه همديگه کلافه شده بـه طوفان زنگ مـیزنـه و مـیگه آماده باشید وقتشـه حساب کمال رو برسیم
کمال بـه زهیر زنگ مـیزنـه و مـیگه الان کارتو انجام بده،اکیـا هم اتفاقی حرفای کمال رو مـیشنوه اما نمـیدونـه قضیـه چیـه

زهیر موفق مـیشـه و فلشا رو مـیدزده و مـیره…مـهمونی تموم مـیشـه..آسو و حقی خان باهم مـیرن..عامر مـیخواد بره تو اتاق باباش سراغ فلشا اما قادر مـیفهمـه و نمـیزاره بره داخل اتاق و در اتاقشو قفل مـیکنـه..اکیـا اتفاقی حرفای عامر و باباش رو مـیشنوه و مـیفهمـه کـه اون فلشا تو خونـه ی قادر بودن و کمال اونا رو برداشته
زهیر سوار ماشین کمال مـیشـه و فلشا رو بـه کمال مـیده و پولشو مـیگیره و مـیره..افراد عامر هم درون تعقیب کمال هستند..اکیـا بـه کمال زنگ مـیزنـه و مـیگه توروخدا اون ویدئوها رو نگاه نکن چون موضوع زندگی برادرمـه/کمال نمـیخواد قبول کنـه اما اکیـا مـیگه من مـیرم تپه ی بادبادکها،اگه بیـای اونجا و فلشا رو بیـاری یعنی منو دوست داری اگه نیـای یعنی دوسم نداری و گوشی رو قطع مـیکنـه و مـیره سمت تپه/کمال با ناراحتی تو ماشینشـه و مـیگه خیلی دوست دارم اکیـا..دو نفر از افراد عامر مـیان سراغ کمال و باهاش درگیر ميشن و چاقو مـیزنن بـه ی کمال اکیـا هم مـیرسه تپه و منتظره کمال مـیمونـه که تا بیـاد…پایـان

قسمت ۴۲ سریـال اکیـا

کمال با حال خرابش سوار ماشینش مـیشـه و مـیره سر قرارش با اکیـا…اما پشت درون ماشینش مـی ايسته کـه اکیـا متوجه نشـه کـه زخمـی شده..اکیـا از اومدن کمال خوشحال مـیشـه/کمال بـه اکیـا مـیگه دیر کردم ولی هیچکدومشو نگاه نکردم..بعد هم فلشا رو بـه اکیـا مـیده/اکیـا مـیگه:یعنی تو انقدر منو دوست داری!!/کمال هیچ حرفی نمـیزنـه…اکیـا مـیره و بعد از رفتن اکیـا،کمال روی زمـین مـیوفته و بیـهوش مـیشـه…اکیـا تو ماشینـه و یـاد کمال مـیوفته کـه انگار حالش خوب نبوده بخاطر همـین برمـیگرده تپه و مـیبینـه کمال بیـهوش رو زمـین افتاده..اکیـا گریـه مـیکنـه و مـیگه کمال لطفا چشماتو باز کن،من نمـیتونم تو رو از دست بدم…کمال بـه هوش مياد و اکیـا کمکش مـیکنـه و اونو سوار ماشین مـیکنـه…از طرفی طوفان بـه عامر خبر مـیده کـه کار انجام شده،عامر هم مـیگه خوبه بعد حالا بفهمـید کدوم بیمارستانـه
اکیـا داره کمال رو مـیبره بیمارستان و همش گریـه مـیکنـه..زنگ مـیزنـه بـه صالح ولی صالح بخاطر زینب بدجور مست شده و خوابیده و جواب تلفن رو نمـیده…اکیـا بـه لیلا زنگ مـیزنـه و جریـان رو بش مـیگه
اکیـا،کمال رو مـیرسونـه بیمارستان..لیلا هم مـیاد..عمل کمال با موفقیت انجام مـیشـه…کمال رو بـه بخش منتقل مـیدن..طوفان بـه عامر خبر مـیده کـه کمال تو کدوم بیمارستانـه..اکیـا و لیلا منتظرن کمال بهوش بیـاد
کمال بـه هوش مياد و اکیـا با نگرانی مـیگه خوبی؟کی اینکارو باهات کرد؟/کمال با ناراحتی بـه اکیـا نگاه مـیکنـه و مـیگه از اینجا برو…اکیـا با تعجب بـه کمال نگاه مـیکنـه…کمال مـیگه:مـیدونم تو نجاتم دادی،ممنونم ولی از اینجا برو چون ما دیگه حرفی باهم نداریم…اکیـا هم با ناراحتی مـیره
لیلا کمال رو سرزنش مـیکنـه کـه این چه کاری بود کردی..کمال مـیگه من هر کاری از دستم بر مـیومد کردم اما اون نمـیخواد نجات پیدا کنـه نمـیخواد از عامر خلاص بشـه یـا شایدم بـه من اطمـینان نداره،منم دیگه بیخیـال شدم
اکیـا داره از بیمارستان خارج مـیشـه و همزمان عامر داره مـیاد بیمارستان ولی عامر اکیـا رو نمـیبینـه
عامر مـیره بـه اتاق کمال و بدون توجه بـه لیلا مـیره پیش کمال مـیشینـه و بهش مـیگه:خدا بد نده آقا کمال، اومدم یـه سر ب و برم/کمال مـیگه: آروم امـیر آقا هنوز نمردم/عامر:یعنی مـیگین مثل کرمـیمونم/کمال:مـیخوام بگم از کجا فهمـیدید اما مـیتونم حدس ب اصلا تعجب نکردم/عامر:خبرای بد زود پخش مـیشـه،الان کـه دارم بـه شما نگاه مـیکنم نميدونم چی بگم اخه شما درون کار نمونـه اید،کسی هستید کـه به زن و بچه ای دیگران چشم ندارید،یـه انسان نمونـه اید یـا مـیشـه اصلا گفت انسان نیستید،چرا یکی بخواد بـه شما آسیب برسونـه،اصلا نمـیتونم باور کنم

کمال مـیگه:انسان جایز الخطاست/عامر:به نظرم خدا شما رو نجات داده اما بهتره شما بـه این امـید نباشید و موظب خودتون باشین/لیلا مـیگه:به نظر من اصلا نیـازی نیست،دوستای کمال مراقبش هستند،انقدر نگران نباشید اگه نگران شدید هم به منظور خودتون نگران بشید/عامر مـیگه:من فکر کردم این خانم پرستارتون هست و اسم لیلا رو ميپرسه/که لیلا دستشو دراز مـیکنـه خودشو معرفی مـیکنـه اما عامر دست نمـیده کـه کمال مـیگه دست یـه دوسته/عامر هم بعد از حرف کمال دست لیلا رو مـیبوسه مـیگه این روزا نمـیشـه دوست و دشمن رو از هم تشخیص داد/ کمال مـیگه: نـه بـه نظرم خیلی آسونـه مثلا من خیلی راحت مـیتونم دوست و دشمنم رو بشناسم/لیلا مـیگه ممنون کـه زحمت کشیدین اما مـیدونین کـه هری نمـیتونـه بیـاد فقط آشناهای نزدیک مـیتونن بیـان ملاقات/عامر:منم آشنای نزدیکم اخه آقا کمال این چند وقته روز و شبم شده بعد هم رو بـه کمال مـیگه:شما هم حرفامو فراموش نکنید انقدر بـه این مطمئن نباشید کـه بنده عزیز خدا هستید/کمال:من اول بـه خدا بعد بـه خودم اطمـینان دارم شما اصلا نگران نباشید…عامر مـیره و کمال بـه لیلا مـیگه: هر قاتلی بـه محل حادثه برمـیگرده
اکیـا بـه گوشیش نگاه مـیکنـه و مـیبینـه کـه ش باهاش تماس گرفته بخاطر همـین با ش تماس مـیگیره و مـیگه:امشب که تا صبح تو آتلیـه کار مـیکنم
عامر مـیبینـه کـه ویدا بهش زنگ زده،باهاش تماس مـیگیره کـه ببینـه چکارش داشته…ویدا مـیگه مـیخواستم ببینم اکیـا پیش توئه اما خودش تماس گرفت و گفت آتلیـه ام/عامر هم بـه رانندش مـیگه برو آتلیـه
اکیـا فلش ها رو نگاه مـیکنـه و خیلی حالش بد مـیشـه
پلیس با کمال درون مورد اتفاقی کـه براش افتاده صحبت مـیکنـه/کمال مـیگه جیب بری بوده و تاریک بود نتونستمایی کـه اینکارو رو ببینم/پلیس ازش مـیپرسه دشمن داره یـا نـه؟/ کمال مـیگه نـه..مامور پلیس هم مـیره
لیلا بـه کمال مـیگه چرا بـه پلیس اسم عامر رو نگفتی؟ نکنـه تو هم مـیخوای بری بهش چاقو بزنی/ کمال مـیگه نگران نباش اینکارو نمـیکنم ولی تقاص کاراشو بعد مـیده
عامر مـیره آتلیـه پیش اکیـا..اکیـا هم سریع فلشا رو جمع مـیکنـه و مـیزاره تو کیفش/عامر مـیگه بیـا با هم حرف بزنیم/اکیـا هم باز راجع بـه مادر عامر ازش سوال مـیپرسه و مـیگه:معلوم نیست چه بلایی سر اون زن آوردین/عامر:من هیچ کاری با م نکردم اما اون یـه کاری کرد باهام بعد هم اکیـا رو مـیبره پیش مادرش
صبح:قادر مـیرهصندوقش رو نگاه مـیکنـه و متوجه مـیشـه کـه فلشا نیستند/عامر و اکیـا هنوز خونـه ی مادر عامر هستند کـه قادر بـه عامر زنگ مـیزنـه و فکر مـیکنـه عامر فلشا رو برداشته اما عامر مـیگه کار من نبوده و عصبانی مـیشـه

قسمت ۴۳ سریـال اکیـا

کمال حالش بهتره و دکتر مـیگه که تا یـه ساعت دیگه مرخص مـیشید..همـین موقع فهیمـه و زینب با نگرانی مـیان پیش کمال…اکیـا بـه لیلا پیـام مـیده و حال کمال رو مـیپرسه،لیلا هم بهش مـیگه حالش خوبه که تا چند ساعت دیگه مرخص مـیشـه
کمال رو مـیارن خونـه خودش،خانواده اش هم پیشش هستن،صالح با نگرانی مـیاد دیدن کمال..زینب هم بـه خاطر اینکه پیش صالح نباشـه مـیگه من برم یـه کم هوا بخورم…صالح خیلی ناراحته و به کمال مـیگه بعدا مـیام دیدنت و مـیره..زینب مـیره سمت خونـه کوزجوغلوها و همون موقع اوزان مـیاد بیرون،ولی زینب حتی نمـیخواد بـه اوزان سلام کنـه/اوزان:مگه من چکار کردم کـه انقدر ازم بدت مـیاد از سر ادب هم کـه شده یـه سلام بده/زینب با حالت تمسخر مـیگه سلام/صالح مـیاد و اوزان مـیترسه و مـیره تو خونـه/زینب هم مـیگه دستت درد نکنـه داداش صالح /صالح مـیگه:حالا شدم داداش صالح/زینب:مگه چيه؟از سر عادت گفتم/صالح:عادت های تو چه زود عوض مـیشن/زینب عصبانی مـیشـه مـیگه:دردای خودم برام بسه نمـیتونم با مشکلای تو سروکله ب و مـیره
اکیـا فیلما رو نشون باباش مـیده..حیدر مـیگه حالا به منظور کمال هم بد مـیشـه/اکیـا بـه حیدر مـیگه کـه کمال رو با چاقو زدن اما الان حالش خوبه/حیدر مـیگه حتما عامر بخاطر فلشا اینکارو با کمال کرده،اما اکیـا مـیگه کار عامر نیست چون اونموقع کـه فهمـید فلشا گم شدن،پیش من بود
حیدر مـیره یـه کم قدم بزنـه کـه در مسیر لیلا رو مـیبینـه و باهاش صحبت مـیکنـه و ازش تشکر مـیکنـه کـه چیزی بـه اکیـا نگفته/لیلا:از کجا مـیدونی نمـیگم/حیدر:نمـیدونم امـیدوارم کـه نگی/از طرفی عامر،حیدر و لیلا رو مـیبینـه و به طوفان زنگ مـیزنـه و مـیگه و مـیگه راجع بـه ليلا تحقیق کن
آسو بـه کمال زنگ مـیزنـه و مـیگه دارم مـیام پیشت/کمال مـیگه لازم نیست اما فهیمـه اصرار داره کـه آسو بیـاد،بعد هم بـه بقیـه مـیگه پاشید بریم که تا این دوتا باهم تنـها باشن…خانواده ی کمال مـیرن
اکیـا هم به منظور کمال سوپ درست مـیکنـه و مـیره خونـه ی کمال/کمال مـیگه:ایندفعه به منظور چی اومدی/اکیـا:برات سوپ آوردم،برای دومـین بار تو زندگیم خودم سوپ رو درست کردم،اولین بار به منظور بابام درست کردم/کمال:فلشا رو نگاه کردی/اکیـا:نگاه کردم…نمـیخوای بپرسی چیبود/کمال:من ديگه هیچی ازت نمـیپرسم/کمال بـه سوپ نگاه مـیکنـه و لبخند مـیزنـه و مـیگه:عدسی درست کردی؟/اکیـا با هیجان مـیگه آره/کمال با جدیت مـیگه اما من دوست ندارم/اکیـا هم خیلی ناراحت مـیشـه..زخم کمال یکم خونریزی کرده و اکیـا مـیخواد بـه کمال رسیدگی کنـه اما کمال نمـیذاره و مـیگه بهت احتیـاجی ندارم/اکیـا هم گریـه مـیکنـه و مـیره

اکیـا داره برميگرده خونـه کـه مـیبینـه آسو اومده پیش کمال و پانسمانشو عوض مـیکنـه…اکیـا با دیدن این صحنـه بیشتر ناراحت مـیشـه
قادر و عامر باهم صحبت مـیکنن و به کمال شک مـیکنن کـه شاید دزدی فلشا کار اون بوده،چون کمال ایده ی این مـهمونی رو داده بود.
طوفان با عامر قرار مـیزاره و بش مـیگه فامـیلی لیلا با فامـیلی ویدا مشابه هست..عامر هم بیشتر کنجکاو ميشـه و مـیگه بازم تحقیق کن..زینب بـه عامر زنگ مـیزنـه اما عامر جوابشو نمـیده..زینب پیـام مـیده و مـیگه:هر طرف رو نگاه مـیکنم انگار تو هستی دلم به منظور سوپرایزات تنگ شده…اما عامر بازم جوابشو نمـیده
کمال مـیره کلانتری و عکسای افراد سابقه دار رو مـیبینـه و شخصی کـه بش چاقو زده رو شناسایی مـیکنـه اما بـه پلیس چیزی نمـیگه
کمال بـه یـه نقاش تو پارک،مشخصاتی کـه بهش چاقو زده رو مـیده که تا چهرشو بکشـه بعد هم بـه زهیر زنگ مـیزنـه و باهاش قرار مـیزاره
قادر مـیاد خونـه ی عامر و افسانـه(خدمتکار خونـه)رو تهدید مـیکنـه و مـیگه تو فقط ميدونستی جای کلیدا کجاست حتما تو بـه کمال چیزی گفتی/افسانـه هم مـیگه نـه من نگفتم..از طرفی حیدر تمام این حرفارو درون مـیشنوه
کمال نقاشی رو بـه زهیر مـیده و ازش مـیخواد کـه اون شخص رو براش پیدا کنـه
حیدر بـه اکیـا مـیگه کـه عامر و قادر بـه کمال شک
تانر مـیره دیدن عامر و مـیخواد چک پولی کـه عامر بهش داده بود رو برگردونـه چون دیگه نیـازی نداره کـه مغازه اجاره کـه اما عامر قبول نمـیکنـه مـیگه:این پول رو بـه عنوان قرض بهت دادم اما چون پدر رو نجات دادی و منو نفروختی این پاداش صداقتته
زهیر بـه کمال زنگ مـیزنـه و مـیگه اون مرد رو پیدا کردم
طوفان از سهام شرکت کـه لیلا واگذار کرده بـه ویدا متوجه مـیشـه کـه با هم دیگه ن و به عامر مـیگه..عامر هم کلی تعجب مـیکنـه و مـیگه حتما بفهمـیم چرا اینو مخفی و همدیگرو نمـیبینن

قسمت ۴۴ سریـال اکیـا

عامر بعد از اینکه حیدر و لیلا رو مشغول حرف زدن دیده بود کنجکاو شده بود و از طوفان خواسته بود که تا بفهمـه لیلا کیـه و چ ربطی ب حیدر داره،بعد از تموم شدن تحقیقات طوفان عامر مـیفهمـه کـه لیلا و ویدان ن و تنـها سوالی کـه پیش مـیاد اینـه؛چرا از همـه مخفی ؟!کمال بعد از اینکه خوب شد تصمـیم گرفت که تا اون آدمـی کـه اجیر کرده بودن بهش چاقو بزنـه رو پیدا کنن و زهیر درون عرض یک شب اون آدم رو پیدا کرد و برد ی جایی که تا بتونن ازش اعتراف بگیرن ولی اون نـه تنـها چیزی نمـیگه بلکه اینکه ب ی نفر چاقو زده رو هم گردن نمـیگیره!کمال بـه زهیر مـیگه اشکالی نداره ما که تا فردا صبح صبر مـیکنیم !وقتی مـیرسه خونـه آسوی دراز واسش شام درست کرده و منتظرشـه کمال یکم غافلگیر مـیشـه ولی بعدش تشکر مـیکنـه و مـیره دستاشو بشوره کـه اکیـا مسیج مـیده “خوبی”؟همون لحظه آسو مسیج رو مـیبینـه و زود گوشی و دوباره ب حالت قبل برمـیگردونـه وقتی مـیبینـه کمال مسیج و مـیخونـه ولی جواب نمـیده خیلی خوشحال مـیشـه !بعد از خوردن شمام کمال مـیگه بهتری بری آسو چون صالح داره مـیاد و آسو رو راهیش مـیکنـه…
صالح با حال خراب مـیاد و با کمال حرف مـیزنن آخرم گریش مـیگیره و مـیگه تو نذاشتی اون پسره رو بدم دست پلیس من حتی مـیتونستم اون خونـه رو آتیش ب اما کمال مـیگه نمـیشـه داداش،چون عشقم اونجاست صالح:راست مـیگی اگه منم زینب اونجا بود دلم نمـیومد همچین کاریو م…
اکیـا ب محض اینکه عامر مـیاد وسایلشو جمع مـیکنـه و مـیخواد بره بیرون کـه عامر جلوشو مـیگیره:کجا مـیری عزیزم؟اکیـا:مـیخوام ی سر برم خونـه بابات،شبه مـهمونی کیفمو اونجا جا گذاشتم درون ضمن ی سر هم بـه بابات مـی!عامر با شک بهش نگاه مـیکنـه:مـیگیم کیفتو بیـارن درون ضمن بابام خونـه نیست ولی اکیـا ب بهونـه هوا خوری مـیره و عامر هم تعقیبش مـیکنـه
اکیـا مـیره خونـه قادر و مستقیما مـیره سر صندوق و داره فلش هارو مـیذاره که
در باز مـیشـه و عامر مـیاد تو
عامر:عزیزم کمتر زنی شالشو تو صندوق جا مـیذاره…
دوستان ببخشید ی سوتی صورت گرفت اشتباه نوشته بودم

اکیـا:ازت فقط ی چیز خواستم عامر،اون فلش دیسک هارو عامر:خب نمـیشد کـه بهت بدم عزیزم حالا توشو دیدی؟البته خوب شد کـه دیدی ی سری مسائل برات دوباره تکرار شد و یـادت اومد اوزان اصلا نمـیتونـه تو زندون دوم بیـاره اکیـا باشنیدن این حرفا مـیخواد بره کـه عامر یـهو ی چیزی یـادش مـیاد:راستی رمز ای صندوق چیـه اکیـا؟اکیـا ترسیده ب عامر نگاه مـیکنـه کـه عامر درون صندوق و مـیبنده و از اکیـا مـیخواد کـه بازش کنـه
و درون عین ناباوری اکیـا ب راحتی اونو باز مـیکنـه
اکیـا:آدم هایی مثه تو فقط ی بار ب دنیـا مـیان و حتی ساعتی کـه دادنت بغل بابات هم مـهمـه خوده بابات همـیشـه مـیگفت:۱۷:۱۷
و مـیره!اکیـا زمانی و به یـاد مـیاره کـه رمز صندوق رو نمـیدونست و به کمال زنگ زد که تا ازش بپرسه
اکیـا:کمال رمز صندوق قادر چی بود؟من الان سر صندوقم زود باش عامر داره مـیرسه!کمال:تو چیکار کردی ای بلای آسمونی  و زنگ مـیزنـه ب زهیر و رمز صندوق و مـیگیره ازش! توراه اکیـا بـه کمال زنگ مـیزنـه و مـیگه نگران نباش همـه چی خوب پیش رفت،کمال:برای چی اینکارو کردی اکیـا
برای اینکه از تو محافظت کنم نمـیخوام توام تو جهنمـی کـه من هستم غرق شی
و همـینجوری دارن حرف مـیزنن کـه ماشین هاشون باهم برخورد مـیکنـه
اکیـا مـیگه چرا با این زخمت اومدی کمال؟کمال هم مـیگه وقتی اونجوری حرف زدی دیگه نتونستم خودمو نگه دارم و با ی خداحافظی غم ناک از هم دیگه جدا مـیشن!زهیربه کمال زنگ مـیزنـه و مـیگه داداش این حرف نمـیزنـه بذار من ب زبون خودم ب حرفش بیـارم،کمال مـیگه لازم نیست زهیر از اولم قصد ما این نبود کـه حرف بزنـه !طبق نقشـه کمال زهیر خودشو ب خواب مـیزنـه و اون مرد ب خیـال خودش فرار مـیکنـه ولی کمال از دور مراقبشـه که تا بفهمـه مـیره پیش کی…
اکیـا صبح مـیره خونـه کمال و داره بررسی مـیکنـه کـه خونست یـا نـه کـه آسو مـیاد
وقتی مـیبینن کمال نیست همزمان گوشیو درون مـیارن کـه زنگ بزنن بهش ولی اکیـا مـیگه بذار من ب!کمال جواب اکیـا زو نمـیده آسو مـیگه بذار من ب و در عین تعجب کمال جواب مـیده و مـیگه ب خانوادم چیزی نگو حالم خوبه!اسو کـه حالا فرصت خوبی براش پیش اومده کـه اکیـا زو بسوزونـه با اینکه کمال قطع کرده مـیگه باشـه عزیزم فقط خواستم سوپرایزت کنم(دراااز )و اکیـا با حرص مـیره:همـیشـه از من جلوتره!عامر مـیره پیش لیلا وجوری رفتار مـیکنـه کـه به لیلا بفهمـه مـیدونـه ویدانـه و سعی مـیکنـه بفهمـه رازشون چیـه ولی لیلا بهش محل نمـیده و بیرونش مـیکنـه
پایـان

قسمت ۴۵ سریـال اکیـا

لیلا زنگ مـیزنـه بـه کمال و ميگه عامر اومده بود و غیرمستقیم تهدید کرد کـه به رسانـه ها اطلاع مـیده/ کمال مـیگه بعد باید قبل از عامر بـه اکیـا بگی….لیلا هم بـه اکیـا زنگ مـیزنـه و مـیگه امروز حتما حتما ببینمت،اکیـا هم ميگه باشـه ميام
کمال و زهیر اون دونفری کـه به کمال چاقو زدن رو گیر مـیندازن و کتکشون مـیزنن
اوزان با اکیـا سرد رفتار مـیکنـه و اکیـا سعی داره بهش نزدیک شـه و باهاش شوخی مـیکنـه از طرفی عامر مـیره پیش ویدا و حیدر و بشون مـیگه کـه مـیدونـه لیلا ویداست و همـینطور کـه داره حرف مـیزنـه اکیـا و اوزان همـه چیزو مـیشنون..اکیـا ميگه اینجا چه خبره؟ تو یـه داری/عامر:بله داره و اونی نیست جز لیلا دوست کمال/اکیـا و اوزان شوکه مـیشن…همـین موقع زینب بـه عامر زنگ ميزنـه و عامر هم مـیره…اکیـا از بابا و ش توضیح مـیخواد..ویدا مـیگه باشـه همـه چیز رو برات توضیح مـیده..اکیـا یـادش مـیاد کـه اونروز ش همـه چیز رو مـیخواسته درون مورد خانواده اش بگه کـه باباش مـیرسه و ویدا هم دیگه حرفشو ادامـه نميده…اکیـا مـیگه اونروز مـیخواستی همـین موضوع رو بگی ولی بابا نزاشت..اکیـا با ناراحتی ادامـه مـیده ما یـه خانواده نیستیم،ما آدم هایی هستیم کـه راز داریم و بهم دیگه دروغ مـیگیم و مـیره
اکیـا مـیره پیش لیلا ،لیلا از حرفای اکیـا مـیفهمـه کـه جریـان رو فهمـیده/اکیـا خیلی ناراحته از اینکه این همـه وقت بهش دروغ گفته شده و مـیگه همـیشـه با خودم مـیگفتم لیلا آدم خوبیـه ولی الان مـیبینم تو هم بم دروغ گفتی..لیلا هم اشکاش جاری مـیشن و مـیگه همـه چیز رو برات توضیح مـیده/اکیـا مـیپرسه چرا با مادرم رابطه ای نداری/ لیلا براش ماجرا رو تعریف مـیکنـه و مـیگه من و بابات ميخواستيم ازدواج کنیم کـه تو روز عروسیم فهمـیدم مادرت شماها رو حامله هست…اکیـا هم بدجور شوکه مـیشـه
زینب تو کافه منتظر عامر هست و عامر از راه مـیرسه زینب مـیگه تو از من خسته شدی؟چرا جواب پیـامامو و تماسامو نمـیدی/عامر:چون یـه اکیـا قول دادم کـه دیگه تو رو نبینم/زینب: تو کـه گفتی نمـیزاریی مانعمون شـه/عامر:همينطوره ولی تو آماده نیستی من حتی مـیخواستم اکیـا رو طلاق بدم ولی اکیـا قبول نمـیکنـه چون عاشقمـه اما من مـیتونم ازش جدا شم اما تو آماده نیستی بخاطر من خطر کنی من جلوی اکیـا گفتم کـه دوست دارم ولی تو حاضر نیستی اینکارو به منظور من کنی..عامر مـیخواد بره کـه زینب نمـیزاره و مـیگه من خیلی دوست دارم و هرکاری برات مـیکنم و بعدم بغلش مـیکنـه
کمال اون دونفری کـه بهش چاقو زدن رو مـیبره اداره ی پلیس و تحویل مـیده
لیلا بـه اکیـا مـیگه راز آدم مثل زهر مـیمونـه هر چی از کمال مخفی مـیکنی رو بهش بگو

عامر ميره خونـه مـیبینـه از کلانتری اومدن سراغش همون موقع کمال از دور داره نگاه مـیکنـه کـه عامر مـیره پیشش و مـیگه اینا کار توئه/ کمال مـیگه من مثل تو قایمکی نمـیجنگم حتی دشمنو هم اونجوری نصفه شب نمـیدم با چاقو بزننش/عامر:پشیمون مـیشی/کمال:تو برو اول مثل آدم رفتار کن و یـاد بگیر حتما مسئولیت کارایی کـه مـیکنی قبول کنی بعد بیـا ببینم چی مـیگی….مامورا عامر رو مـیبرن
کمال مـیره خونـه و مـیبینـه اکیـا تو خونـه اش نشسته اکیـا خیلی ناراحته گریـه مـیکنـه مـیگه مـیدونستی نـه/کمال مـیگه منم تازه فهمـیدم/اکیـا بـه خاطر اینکه کمال مـیدونسته و بهش نگفته ازش ناراحته کمال مـیگه نمـیتونستم بگم/اکیـا:این همـه سال همـه بـه ما دروغ گفتن،همـه چیز رو پنـهون ..حتی تو/کمال:تو بودی مـیگفتی؟راز چندین و چند ساله،راز لیلا،راز خانوادگی،درست نبود من بگم/اکیـا:دیگه خیلی خسته شدم،داغون شدم،این راز رو بخاطر کی بـه دوش گرفتم،من خانوادمو هم نمـیشناسم…اکیـا گریـه مـیکنـه و سرشو مـیزاره رو ی کمال،کمال هم اونو بغل مـیکنـه
اکیـا،کمال رو مـیبره کنار یـه چاه کـه نزدیک خونشونـه و مـیگه:وقتی بچه بودم با اوزان بازی مـیکردیم کـه یروز فهمـیدم حیـاط بـه اینجا راه داره،داشتم دوروبرمو نگاه مـیکردم و راه ميرفتم کـه متوجه شدم چقدر از خونـه دور شدم،با عروسک مورد علاقم اومده بودم که تا اینجا…این چاه انقدر توجهمو جلب کرد کـه نتونستم بدون اینکه نگاش کنم برگردم،وقتی بـه امـید اینکه ته چاه رو ببینم بیشتر و بیشتر خم شد یـهو با صدای م بـه خودم اومدم داد زد اکیـا؟ صداش منو از افتادن بـه ته چاه نجات داد ولی از ترس عروسک موردعلاقم افتاد تو چاه،از اونروز بـه بعد همـیشـه یواشکی مـیام اینجا،هروقت یـه اشتباهی مـیکردم یـا یـه رازی داشتم کـه نمـیتونستم بهی بگم با عروسکم کـه ته این چاهه مـیگفتم..به جز یـه راز..نبودن تو واسه من از این چاه عمـیقتر بود، دره بود..من رازمو بـه نبودنت گفتم،بهرحال هیچنمـیتونست اونو ببینـه راه برگشتی هم نداشت/کمال:هر راهی یـه راه برگشتی هم داره/اکیـا:مال ما نداره،کشتن یـه آدم راه برگشتنی نداره،مخفی یـه قتل هم راه برگشتی نداره/کمال:منظورت چیـه/اکیـا:برادر من پنج سال پیش یـه نفر رو کشت،برادرم قاتله….کمال هم با تعجب بـه اکیـا نگاه مـیکنـه
پایـان

قسمت ۴۶ سریـال اکیـا

کمال کـه هنوز از چیزایی کـه شنیده شوکه ست،مات بـه اکیـا نگاه مـیکنـه!

اکیـا:چرا هیچی نمـیگی هان؟حق داری و گریـه ش مـیگیره!کمال بدون هیچ حرفی اولش نگاهش مـیکنـه و یـهو محکم بغلش مـیکنـه…موقع جدا شدن مـیخوان همدیگرو ببوسن ولی کمال مـیکشـه عقب:نـه،این درست نیست
اکیـا:آره چون من هنوز متاهلم درست نیست
کمال:چرا از اول بهم نگفتی اکیـا؟اگه بهم گفته بودی من نمـیذاشتم حتی اون انگشتر از دستت رد بشـه
اکیـا:نمـیتونستم کمال اوزان اگه مـیرفت زندان مـیمـیرد چاره ای نداشتم همـینکه کمال مـیاد بگه باز فرصت هست بیـا اوزان و…اکیـا حرفشو قطع مـیکنـه و مـیگه اصلا حتی فکرشم نکن اوزان حتی ی روز هم دوم نمـیاره اونجا و مـیره!
اما بین راه وایمـیسته!کمال بهش مـیگه چی شد اکیـا؟
اکیـا:حس مـیکنم راه خونمو گم کردم،بین ی مشت دروغ و راز گم شدم کمال
کمال زل مـیزنـه ب چشماشو مـیگه خونـه تو منم اکیـا،بیـا بریم ب اندازه ۵ سال حرف زدن بهم بدهکاری و مـیبرتش خونـه براش شیر گرم درست مـیکنـه و اکیـا راجب اون شب توضیح مـیده و خواهش مـیکنـه از کمال کـه دنبالشو نگیره،چون از عامر مـیترسه از اینکه بلایی سر کمال بیـاره!اما کمال کوتاه نمـیاد و مـیگه درسته همـه چیزو تعریف کردی ولی ی جای کار انگار مـیلنگه!راستی اونی کـه بهم چاقو زده بود رو پیدا کردم از آدم های عامر بودن اکیـا باز پافشاری مـیکنـه کـه کمال از عامر دور باش
کمال با این حرفش ناراحت مـیشـه و مـیخواد بلند شـه کـه اکیـا مـیگه تو دیگه ولم نکن،من فقط کنار تو نفس مـیکشم.کمال بغلش مـیکنـه و مـیگه نگران نباش من ی راهی پیدا مـیکنم،نجاتت مـیدم اکیـا هممون رو نجات مـیدم…
عامر کـه از قبل فکره اینکه اون آدمـها دست پلیس بیفتن بـه فکره این روز بوده
به راحتی خودشو نجات مـیده و مـیاد بیرون،موقع خارج شدن وجود خبرنگار ها اتیش انتقامشو تند تر از همـیشـه مـیکنـه!
به محض نشستن تو ماشین با زینب قرار مـیذاره
و مدام ب قادر یـاد آوری مـیکنـه کـه مقصر همـه چیز تویی..تو با اخراج من باعث شدی کمال بـه خودش اجازه همچین کاریو بده…ویدان کـه دیگه از نیومدن اکیـا خیلی نگران شده با فکره اینکه پیش لیلاست مـیره خونش،اما لیلا مـیگه اینجا نیست و رفت
ویدان مـیگه راحت شدی فرصت به منظور انتقام پیدا کردی اما خودشم مـیدونـه کـه داره مزخرف مـیگه و مقصر تمام اتفاقات خودشـه.موقع رفتن لیلا ازش مـیپرسه ارزش داشت کـه بخاطر همـین عشقی کـه مـیگی تو از دست دادی؟ویدان هم مـیگه اره،هر لحظه اش داشت!لیلا:تو اینقدر ناراحتی کـه حتی نمـیتونی درست دروغ بگی…برو و بیشتر از این خودتو تو چشمم خار نکن ویدان با ی حال بد مـیره خونـه،اوزان با دیدن مادرش دلش مـیسوزه و بغلش مـیکنـه،اول بهش مـیگه نگران نباش من پشتتم تو فقط عاشق شده بودی همـین!اکیـارو هم مـیرم الان برات پیدا مـیکنم!و مـیره ب سمت خونـه کمال
اکیـا کـه بعد از شنیدن حرفای کمال تو بغل کمال خوابش بود بیدار مـیشـه و
کمال و مـیبینـه کـه تو خواب زل زده بوده بهش
اکیـا:کاش این ارامش هیچ وقت تموم نشـه کمال:تموم نمـیشـه اکیـا،اگه خودت بخوای..هر اشتباهی ی مجازاتی داره اوزان هم اگه…اکیـا حرفشو قطع مـیکنـه نـه کمال امکان نداره مـیدونستم،اگه بهت بگم همـینو مـیگی واسه همـین بهت نمـیگفتم
ولی امکان نداره کاری نکن بین تو و خانوادم یکی و انتخاب کنم!
کمال با بغض مـیگه:راستش تو ۵ سال پیش همـین کارو کردی و همـین موقع اوزان درون مـیزنـه
اوزان عصبانی رو بـه کمال مـیگه:از ما دور باش تو فکره اکیـا رو بهم مـیریزی کمال:چرا مـیخوای از اکیـا دور باشم از چی مـیترسی؟اوزان یکم مـیترسه:ب همون دلیلی کـه تو نمـیذاری من تو ببینم…اکیـا دیگه اجازه بحث بیشتر بهشون نمـیده و همراه اوزان مـیرن خونـه!کمال ب زینب زنگ مـیزنـه و ازش مـیخواد که تا بیـاد خونش!و این باعث مـیشـه عامر که تا حدودی نقشش خراب شـه و زینب و برگردونـه
اکیـا ب محض رسیدن ب خونـه بحثش با ویدان و حیدر شروع مـیشـه،و مـیگه کاش هیج وقت هیچی و نمـیفهمـیدم کاش بابام هنوز همون قهرمان تو ذهنم بود
حالا دیگه مـیتونید ماسک ها تونو بردارید!پدری کـه ب نامزدش خیـانت کرد و ی کـه به خودش خیـانت کرد و گفتن این حرف همانا و رسیدن عامر همون لحظه همانا
زینب کـه حالا خونـه کماله
کمال ازش مـیپرسه تو چیزی از زندگی اوزان نمـیدونی؟از اینکه رازی یـا چیزه دیگه ای داشته باشـه؟زینب:نـه منو اوزان زیـاد همدیگرو نمـیشناختیم داداش
کمال:خب باشـه حالا بگو ببینم مغازه عروسک فروشی مـیشناسی باهم بریم؟
زینب:عروسک فروشی؟کمال مـیخنده و مـیگه اره مـیخوام برگردم ب روزای بچگیم..
صبح اکیـا وقتی بیدار مـیشـه ی فرفره نزدیک اتاقش درون حال چرخشـه و ی نامـه هم کنارش…

قسمت ۴۷ سریـال اکیـا

کمال،اکیـا رو مـیبره کنار همون چاه و بهش یـه عروسک عین عروسک بچگی اکیـا هدیـه مـیده..اکیـا هم خیلی خوشحال مـیشـه و کمال رو بغل مـیکنـه و ازش تشکر مـیکنـه/کمال مـیگه:شاید نتونم گذشته رو درست کنم اما مـیتونم آینده رو بسازم،من چاهت مـیشم،همـه رازهاتو بـه من بگوبه حرفای دیروزت فکر کردم بـه سری چیزا هست کـه مشکوکه اگه عامر دستش تو اینکاره بعد قضیـه اونی نیست کـه نشون داده مـیشـه/اکیـا:ما همـه چیز رو بررسی کردیم تو هم بیخیـال شو/کمال:حتما بـه یـه چیزایی توجه نکردید الان تنـها مانعی کـه جلوی منـه اون حلقه هست کـه تو دستته ولی من اونو از انگشتت درون مـیارم/اکیـا:اگه این اتفاق نیوفتاده بود مـیتونستی اما لطفا بیخیـال این موضوع شو/کمال:من دیگه تورو از دست نمـیدم تو هم اینو یـادت باشـه
روستایی ها کـه بخاطر شروع کار ماشینای شرکت آب بـه روشون بسته شده و جلوی شرکت کوزجواغلوها جمع شدن و اعتراض مـیکنن(اینکار هم کار عامر بود بـه یـه نفر دستور داده کـه آب رو روی روستایی ها یبنده و کمال رو مقصر جلوه بده)کمال مـیره پیش روستایی ها و مـیگه:مشکلتون چيه/یکی از اونا ميگه تو کی هستی؟/کمال خودشو معرفی مـیکنـه بعد همون شخص بـه بقیـه مـیگه این آدم مقصره و مـیخواد بهمون ضرر بزنـه بقیـه هم باز سروصداشون بالا ميره،آسو مـیاد پیش کمال و اونو با خودش مـیبره داخل شرکت و جریـان رو براش توضیح ميده…کمال هم مـیگه بعد حتما کار عامر بوده
از طرفی عامر بـه خبرنگارا راجع بـه بودن لیلا پ ویدا گزارش داده و خبرنگارا جلوي خونـه ی لیلا جمع شد..لیلا بـه کمال زنگ مـیزنـه اما کمال بخاطر مشکلات شرکت جوابشو نمـیده
قادر مـیخواد بـه مطبوعات اعلام کنـه کـه کمال مقصره نـه شرکت کوزجواغلوها…کمال مـیره باهاش بحث مـیکنـه و مـیگه یـه نفر بدون اطلاع من و مجوز گرفتن اینکارو کرده و احتمالا بازم کار عامر بوده اما قادر اب پسرش دفاع مـیکنـه و مـیگه کار اون نبوده
عامر هم مـیرسه جلوی شرکت و مـیره پیش روستایی ها و مـیگه حق باشماست کمال سویدره مقصره کمال مـیاد بـه روستایی ها قول مـیده مشکل رو حل کنـه
اکیـا با اوزان مـیرن خونـه ی لیلا و مـیبینن کلی خبرنگار جلوی خونـه لیلا هستند…اکیـا و اوزان مـیرن داخل خونـه ی لیلا..اکیـا،اوزان و لیلا رو بهم معرفی مـیکنـه،لیلا مـیخواد اوزان رو بغل کنـه اما اوزان برخورده خوبی باهاش نداره و خودشو عقب مـیکشـه و مـیگه این خبرنگارا از کجا خبر دار شدن بعد هم وقتی لیلا مـیره قهوه براشون بیـاره بـه اکیـا مـیگه چقدر لیلا بی سلیقست و مثل نیست،اصلا از خونش خوشم نیومد 
لیلا حرفای اوزان رو مـیشنوه و مـیگه من خونمو دوست دارم،یـادگار خانوادمـه و اینجا بزرگ شدم اما ویدا اینجا رو دوست نداره،ما خیلی با هم فرق داریم حتی از بچگی هم مثل هم نبودیم
عامر بـه اسو پیشنـهاد مـیده کـه ناهار رو باهم بخورن،آسو هم قبول مـیکنـه
لیلا بـه پیشنـهاد اکیـا خبرنگارا رو مـیاره داخل خونـه و مـیگه بله من عاجم زاده هستم ویدا مـه و اوزان و اکیـا هم زاده های من هستنمن چیزی رو پنـهان نکردم فقط ازم سوالی نپرسیده شده بود کـه جواب بدم..بین من و ویدا هم خصومتی نیست
عامر و آسو رفتن رستوران و ناهار مـیخورن..عامر همش راجع بـه کمال صحبت مـیکنـه/آسو هم مـیگه بینتون یـه رقابتی هست اما کمال رقابت رو با حدود یـه شخص جلتنمن انجام مـیده/عامر بـه آسو غیر مستقیم مـیفهمونـه کـه اگه مـیخوای کمال رو بدست بیـاری حتما خانوادشو راضی کنی
برای آرایشگری حسین یـه نامـه مـیاد کـه اونا مغازه رو از صاحب اصلی نخ و جریمـه زیـادی دارن کـه اگه پرداخت نکنن مغازه بسته مـیشـه/حسین مـیخواد به منظور پرداخت مالیـات از کمال قرض بگیره اما تانر نمـیزاره و از چکی کـه عامر بش داده بود به منظور پرداخت مالیـات استفاده مـیکنـه…بعد هم زنگ ميزنـه بـه کمال و بهش مـیگه من اون پول رو پرداخت کردم/کمال هم کـه مـیدونـه پول عامر بوده سریع پول رو بـه حساب تانر پرداخت مـیکنـه/تانر نمـیخواد قبول کنـه اما کمال بش مـیگه حتما قبول کنی وگرنـه بـه بابا مـیگم اون پوله کثیف رو از کجا آوردی(این جریـان مالیـات مغازه ی حسین بازم کار عامر بوده)
اوزان مـیبینـه کـه زینب از خونـه مـیره بیرون بخاطر همـین مـیره درون خونـه رو مـیزنـه..زینب درون رو باز مـیکنـه و تعجب مـیکنـه و مـیگه تو اینجا چکار مـیکنی؟/اوزان:من همش بـه تو فکر مـیکنم/اما زینب بیرونش مـیکنـه درون رو بـه روش مـیبنده…زینب بـه عامر زنگ مـیزنـه و مـیگه اوزان باز اومده بوده بدجور عاشقم شده/عامر:اوزان رو ول کن اون هنوز بچست تو یشب از خونـه بیـا بیرون وبامن باشزینب:دوسدارم ولی ممکن نیست/عامر:اگه خودت نمـیتونی از یـه نفر دیگه استفاده کن/زینب:مثلا کی/عامر:آسو
کمال بـه آسو مـیگه مـیخوام یـه سر برم خانوادمو ببینم کـه آسو هم مـیگه:منم مـیام/کمال هم قبول مـیکنـه
شب:زینب بـه بهانـه ی شام خونـه ی دوستش سما ميخواد بره بیرون کـه کمال نمـیذاره ولی تانر مـیگه برو..کمال مـیگه نـه/حسین هم بـه خاطر اینکه کمال و تانر دعواشون نشـه بـه زنیب مـیگه بمون خونـه/زینب هم از دست کمال ناراحت مـیشـه و مـیره تو اتاقش
پایـان

قسمت ۴۸ سریـال اکیـا

 زینب تو اتاقش گریـه مـیکنـه کـه آسو مـیره پیشش و مـیگه حتما تو عاشقی هستی کـه انقدر ناراحت شدی/زینب هم آسو رو بغل مـیکنـه و باهاش دردودل مـیکنـه و ميگه مـیخوام باهاش برم سینما ولی روزا هردومون کار داریم و نميشـه/آسو مـیگه بعد یبار یـه دروغ مصلحتی مـیگیم و تو رو مـیبرم سینما،حتما اجازه مـیدن بعد تو با دوست پسرت برو/زینب هم خوشحال مـیشـه
کمال با اکیـا کنار چاه قرار مـیزاره و اونجا همدیگرو مـیبینن/کمال مـیگه:من مطمئنم کـه عامر تو این قتل دست داشته،اون از نقطه ضعف تو کـه اوزان هست استفاده کرده و تو رو بدست آورده و اوزان رو قاتل کرده/اکیـا:اگه اینطورم باشـه من نمـیتونم ثابت کنم/کمال:تو امـیدی نداری اکیـا:نـه فرق من و تو اینـه کـه من اون فیلما رو دیدم ولی تو ندیدی/کمال:اون فیلما رو داری/اکیـا:ازشون کپی گرفتم…اکیـا فلشی کـه فیلماهستن رو مـیده بـه کمال و ميگه اینا رو ببینن و منو الکی امـیدوار نکن
کمال هم مـیره خونـه و فیلما رو با دقت مـیبینـه
روز بعد،طبق رای هیـات مدیره عامر دوباره ریـاست خودشو بدست مـیاره
شب:صالح کـه بدجور مست شده مـیخواد بره پیش کمال اما جلوی خونـه ی اکیـا مـی ایسته و شروع مـیکنـه بـه دادوبیداد و به اوزان بدوبيراه ميگه،حتی با یـه سنگ مـیرنـه بـه سر نگهبان..کمال صدای صالح رو مـیشنوه و خودشو بـه صالح مـیرسونـه…عامر و اکیـا هم مـیان بیرون..کمال صالح رو مـیبره اما عامر باز کلی توهین بـه کمال و صالح مـیکنـه/کمال داره صالح رو مـیبره خونش اما صالح از دست کمال هم ناراحته و با کمال بحثش مـیشـه و برميگرده کـه بره خونش
ویدا با اوزان صحبت مـیکنـه و ميگه تو باز چکار کردی؟/اوزان مـیگه:من نمـیخواستم اون کشتی رو بسوزونم/ویدا با عصبانیت مـیگه راجع بـه اون موضوع بعدا صحبت مـیکنیم که تا باز رفتی سراغ اون ه ی دهاتی/اوزان یکدفعه داد ميزنـه و مـیگه من عاشقش شدم و مـیخوامش اما اون ی کـه بش ميگي دهاتی حتی تو روی من نگاه هم نمـیکنـه حتی اگه من بخوام تو منو نمـیخواد/حیدر مـیگه آروم باش/اما اوزان مـیگه درسته من یـه اشتباهی کردم ولی قرار نیست بخاطرش که تا ابد بهتون بدهکار باشم،ما حتی ديگه یـه خانواده هم نیستیم فقط داریم تو یـه قبر تزیین شده زندگی مـیکنیم عامر هم کیف مـیکنـه کـه اوزان اینطوری زبون درآورده/اوزان ادامـه مـیده و مـیگه من عاشق و زینبم و بهتون ثابتش مـیکنم بعد هم مـیره تو اتاقش/اکیـا هم بـه افسانـه مـیگه بگو ماشینمو آماده کنن/عامر مـیگه کجا؟/اکیـا مـیگه مـیخوام برم خونـه ی خالم..اکیـا مـیره و عامر بـه ویدا و حیدر ميگه آفرین،خانمم رو فراری دادید
صالح رسیده جلوی خونش اما دونفر بـه دستور عامر اونجا منتظرن کـه بزننش اما کمال سر مـیرسه و اونا رو مـیزنـه…آدمای عامر فرار مـیکنن اما صالح بازم با کمال سرد برخورد مـیکنـه و مـیره تو خونش و در رو مـینده
کمال زنگ مـیزنـه بـه عامر و مـیگه:مـیدونی آدمای مثل تو با ما چیکار مـیکنن؟/عامرمـیگه:دنیـا رو رو سرتون خراب مـیکنن/کمال:نـه فقط بـه ما قدرت بیشتری مـیدید؟تو تبدیل بـه یـه جونور شدی کـه اسیر حرصت شدی مـیدونی دلیلش کیـه؟دلیلش منمعامر:تو خیلی خودتو مـهم فرض کردی/کمال:این تویی کـه خودتو مـهم مـیدونی،کاری مـیکنم کـه همش بگی کمال،کمال،البته الانم شروع کردی به منظور بار آخر مـیگم آدم باش وایی کـه دوسشون دارم دور باش
اکیـا مـیره خونـه لیلا و دارن باهم صحبت مـیکنن کـه کمال هم از راه مـیرسه..کمال بـه اکیـا مـیگه:تو اینجا چیکار مـیکنی؟/اکیـا:در اصل تو اینجا چیکار داری؟ من فکر کردم با لیلا تنـها مـیمونم/کمال:یعنی برم تو داری منو بیرون مـیکنی/اکیـا:نـه مگه اینجا خونـه منـه کـه بیرونت کنم
لیلا مـیره بیـاره کمال بـه اکیـا مـیگه:من مطمئنم قضیـه ی اونشب نقشـه ی عامر بوده اما اکیـا باز مـیگه این قضیـه رو بیخیـال شو…لیلا با مياد و سه تایی باهم مـیخورن..اکیـا و کمال سکوت و هیچی نمـیگن،لیلا این سکوت رو مـیشکنـه و به کمال مـیگه صداقت یـا جسارت؟/کمال:صداقت/لیلا: اکیـا رو دوسداری؟/کمال نمـیخواد جواب بده اما چون گزینـه ی صداقت رو انتخاب کرده حتما جواب بده بـه خاطر مـیگه اکیـا خودش مـیدونـه لیلا:این جواب ما نبود/کمال هم مـیگه دوسش دارم/لیلا:اگه قبلا بود چطور بش مـیگفتی؟/کمال بـه چشمای اکیـا نگاه مـیکنـه و مـیگه خیلی دوست دارم /لیلا ایندفعه رو بـه اکیـا مـیگه:صداقت یـا جسارت؟/اکیـا:جسارت/لیلا هم يه آهنگ جدید مـیزاره و به اکیـا مـیگه حتما به کمال پیشنـهاد بدی کـه باهات به/اکیـا هم اينکارو مـیکنـه و با کمال مـیه…پایـان

قسمت ۴۹ سریـال اکیـا

ویدا با حیدر صحبت مـیکنـه و نگران بچه هاشـه اما حیدر مـیگه یکی از بچه هامون شورش کرده اون یکی هم از خونـه رفته بعد بهتره صبر کنیم که تا اوضاع بهتر شـه و بتونیم اعتمادشون رو بدست بیـاریم
اکیـا و کمال و لیلا باهم وقت مـیگذرونن و خیلی خوشحالن، اکیـا رو مبل خوابش مـیبره،کمال هم وقتی اکیـا خوابه نگاش مـیکنـه و مـیخواد نوازشش کنـه اما اینکارو نمـیکنـه بعد هم کنار مبل اکیـا خوابش مـیبره/صبح:اکیـا بیدار شده و داره موهای کمال رو نوازش مـیکنـه،کمال از خواب بیدار ميشـه و مـیگه تو داری بـه من نگاه مـیکنی/اکیـا مـیخنده و مـیگه همون کاری کـه تو داشتی دیشب مـیکردی/اکیـا کفشاشو مـیپوشـه و ميگه من بهتره برگردم بـه زندانم/کمال:تو خوده مـیخوای برگردی ولی مـیتونی نری..کمال بازم مـیخواد راجع بـه اوزان صحبت کنـه اما اکیـا بازم بـه کمال مـیگه شروع نکن و بحث رو تموم مـیکنـه
عامر مـیره شرکت و به محض ورودش بـه طوفان مـیگه حتما گزارشای کار که تا ۳ روز دیگه آماده باشـه
کمال تو ماشینـه و به آقا حقی زنگ ميزنـه و مـیگه من دارم مـیرم بـه اون روستا ببینم کارا چطور پیش مـیره/حقی مـیگه مواظب باش اینم ممکنـه یـه نقشـه باشـه پسرم/کمال مـیگه شما نگران نباشید..بعد از اینکه حقی تلفنشو قطع مـیکنـه معلوم مـیشـه کـه داره شیمـی درمانی انجام مـیده
کمال مـیره سر زمـینا و مـیبینـه روستایی ها تجمع و نمـیزارن ماشینا کار کنن/کمال بـه راننده و بقیـه کارگرا مـیگه این ماشینا اینجا چیکار مـیکنـه؟ بعد هم مـیبینـه کـه تانر اونجاست و داره با یکی از کارگرا صحبت مـیکنـه…کمال مـیره پیش تانر و مـیگه تو اینجا چکار مـیکنی؟/تانر:آقا عامر منو فرستاده که تا گزارش کارای اینجا رو بهش بدم اینجا یـه اتفاقات بد افتاده و مقصرش تویی/کمال:اره مقصر منم و درستش مـیکنم،اما تو چجوری کارتو جبران مـیکنی کـه داداشتو فروختی! حالا هم برو بـه رئیست بگو کمال بالای سره کاراست
کمال بـه مردم مـیگه حتما شکایت کنید از من هم شکایت کنید بعد هم اونا رو مـیبره اداره ی پلیس و مردم هم از عامر و قادر و کمال شکایت مـیکنن
از طرفی درون همون لحظات عامر یـه مصاحبه ترتيب داره و به خبرنگارا مـیگه بخاطر نبود من یـه مشکلاتی پیش اومده اما که تا سه روز دیگه کار رو شروع مـیکنیم اما درون همـین موقع تانر بـه عامر خبر شکایت مردم روستا رو مـیده/عامر با عصبانیت مـیگه مگه تو نگفتی کـه همـه چیز تحت کنترله و شکایت نمـیکنن/طوفان:تانر اونجا بوده و گفت کـه کمال اومده و اینکارو کرده،حداقل که تا یـه هفته دیگه هم نمـیتونیم کار رو شروع کنیم…عامر هم عصبانی مـیشـه و زنگ مـیزنـه بـه زینب و ميگه بیـا سینما از طرفی زینب هم با آسو بـه بهانـه ی سینما رفتن اومده بیرون
کمال مـیره پیش زهیر و اونجا فلشی کـه اکیـا بش داده بود رو مـیسوزونـه بعد هم بـه زهیر مـیگه:فرض کن من یکیو کشتم اگه مـیخواستی دنبال سرنخ بگردی از کجا شروع مـیکردی؟/زهیر:اول سلاح رو پیدا مـیکردم و رو اثر انگشت تحقیق مـیکردم،اگه هم جنایتی باشـه حتما جسدی هم باشـه دنبال جسد مـیگشتم/کمال مـیگه:زهیر تو فکر منو باز کردی و با عجله مـیره
عامر مـیره پیش زینب و اونو مـیبره بـه دیدن فیلم “مراد بوز”…مراد بوز هم روی صحنـه مـیاد و مستقیم ميره پیش عامر و باهاش دست مـیده،بعد هم مـیره پیش زینب ميشينـه و باهم فیلم رو تماشا مـیکنن…بعد از فیلم عامر،زینب رو مـیبره بـه یـه سوییت کـه براش آماده کرده و سعی داره اعتماد زینب رو جذب کنـه و مـیگه من خیلی خوشحالم کـه تو دیگه بـه من اعتماد داری/زینب با دیدن تخت تزیین شده مـیفهمـه کـه عامر چه انتظاری ازش داره و یـه قدم مـیره عقب و مـیگه عامر من خیلی دوست دارم اما تو متاهلی و از طرفی داداش کمال هم هست/عامر مـیگه مـیدونستم تو آماده نیستی،تو شک داری باشـه برو من کـه مجبورت نکردم/زینب پشيمون مـیشـه و مـیگه تو تنـهای هستی کـه هيچوقت منو بـه هیچکاری مجبور نکردی/عامر هم زینب رو مـیبوسه و مـیگه من خوشبختت مـیکنم و…   از طرفی کمال رو نشون مـیده کـه مـیره قبر اون ی کـه عامر و اوزان کَنده بودن رو مـیکَنـه و متوجه مـیشـه کـه قبر خالیـه
زینب مـیکنـه و با لباس از بیرون مـیاد و به عامر مـیگه هنوزم دوسم داری/عامر:خیلی زیـاد/زینب خوشحال مـیشـه/عامر:پشیمونی/زینب:نـه اصلا/عامر:اما حتما پشيمون باشی چون اینا همش یـه نمایش بود/زینب شوکه مـیشـه و مـیگه منظورت چیـه/عامر:بفهم دیگه حتما خیلی زودتر مـیفهمـیدی،تو فقط یـه نقشـه چون داداشت زیـادی داشت تو کارای من دخالت مـیکرد،منم از تو استفاده کردم/زینب يه سیلی بـه عامر مـیزنـه/عامر هم عصبانی ميشـه و لباسای زینب رو کـه توی اتاقن برمـیداره و دست زینب رو مـیگیره و به همراه وسایلش پرتش مـیکنـه بیرون…زینب گریـه مـیکنـه/عامر:تو فکر کردی من عاشق یـه ه ی پایین شـهری مـیشم،شما خانوادگی تو توهم هستید اون از داداش بزرگت کـه اگه با پول کتکش بزنی،هیچی نميگه و پولای رو زمـین رو جمع مـیکنـه،اونم از داداش کوچیکت کـه فکر مـیکنـه یـه قهرمانـه،من امشب یـه خنجر بـه قلب کمال زدم حالا برو بش بگو کـه چطور خودتو تسلیم من کردی/زینب درون حالیکه گریـه مـیکنـه مـیگه تاوان کارتو بعد مـیدی…عامر درون اتاق رو مـیبنده و زینب با حال خرابش از اونجا مـیره
کمال بـه اکیـا خبر مـیده کـه بیـاد..اکیـا هم مـیاد پیشش و کمال بش مـیگه ببین قبر خالیـه یعنی امکان داره برادرت قاتل نباشـه..اکیـا هم بدجور شوکه مـیشـه

آسو رفته سینما و منتظره زینبه کـه بیـاد اما زینب نمـیاد…زینب رفته تو یکی از ای هتل و نشسته و گریـه مـیکنـه و خودشو حبس کرده/دوتا از مسئولین هتل سعی دارن زینب رو بیـارن بیرون اما زینب بیرون نمـیاد بـه خاطر همـین یکی از اونا با عامر تماس مـیگیره و مـیگه این خانم خودشو حبس کرده و بیرون نمـیاد/عامر هم مـیگه یـه پاکت پول بش بدید که تا بیـاد بیرون/مسئول هتل هم یـه پاکت پول از زیر درون مـیفرسته به منظور زینب و ميگه اینو آقا عامر فرستادن/زینب:پاکت رو باز مـیکنـه و مـیبینـه پوله..زینب مـیاد بیرون و پاکت رو مـیده بـه مسئول هتل
اکیـا به منظور کمال توضیح مـیده کـه اونشب یـه دیگه بـه اسم کرن هم بوده و یـه نفر عکسشو برام فرستاده کـه یـه پاکت دستش بوده/کمال هم مـیگه پش حتما اونو پیدا کنیم
پایـان

قسمت ۵۰ سریـال اکیـا

زینب با حال خرابش از هتل بیرون مـیاد و تو خيابون راه ميره و همش گریـه مـیکنـه/از طرفی آسو مرتب بش زنگ ميزنـه،زینب هم بلاخره جواب مـیده و مـیگه:تو رو خدا بیـا دنبالم
کمال و اکیـا هنوز تو مزرعه هستند و کمال مـیخواد قبر رو پُر کنـه بـه خاطر همـین بـه اکیـا ميگه تو برو اما اکیـا مـیگه:نگران توام/کمال:یـه کمم تو نگران من باش/اکیـا: این یعنی چی؟/کمال:خب همـیشـه من بفکر توام حالا تو هم یـه کم فکر من باش/اکیـا:اصلا من نمـیرم/کمال:باید بری،من حتما قبر رو پر کنم/اکیـا:پس مواظب خودت باش آخه شدی مغناطيس بلا/کمال:اگه موضوع بلا باشـه تو قطب نمای بلایی /اکیـا:من بعد از پنج سال دارم یـه شب رو با امـید مـیخوابم و دلم مـیخواد زود صبح بشـه،ممنونم کـه یـه صبح رو بـه من هدیـه دادی/کمال:من مـیخواستم تمام صبحای زندگیمو بهت بدم اما این کابوس همـه چی رو خراب کرد/اکیـا هم یکم ناراحت مـیشـه اما مـیگه:قول مـیدم کـه دیگه چیزی رو ازت پنـهان نکنم و مـیره
آسو زینب رو پیدا کرده و اونو سوار ماشینش کرده اما زینب همش گریـه مـیکنـه و مـیگه:چطور تونستم بش اعتماد کنم اون بهم دروغ گفت،گولم زد/آسو کـه نگران زینبه ماشین رو نگه مـیداره و مـیگه اون تو رو مجبور بـه کاری کرد؟/زینب:نـه من خودم خواستم و الان هیچ مدرکی تو دستم ندارم کـه بگم اون مقصره،مقصر منم/آسو زینب رو دلداری مـیده
اکیـا برگشته خونـه و با افسانـه صحبت مـیکنـه و مـیگه تو به منظور ما کار مـیکنی یـا عامر؟یـا قادر کوزجواغلو؟/ افسانـه با ترس مـیگه:من به منظور شما کار مـیکنم/اکیـا:مـیدونم چکار کردی اگه نمـیخوای کارتو از دست بدی حتما تمام بسته یـا نامـه هایی کـه برای عامر مياد رو اول بـه من بدی/افسانـه هم قبول مـیکنـه
صبح روز بعد:اکیـا عکارن و عامر رو مـیبره به منظور کمال و مـیگه نمـیدونم چرا این عرو به منظور بانو فرستاده بودن/فکر مـیکنی بانو با این قضیـه ارتباطی داره/کمال:احتمالا به منظور اینکه عامر رو باهاش تهدید کنـه این عرو براش فرستادن ولی اون استفاده نکرده
کمال مـیخواد بره پیش زهیر،اکیـا هم اصرار مـیکنـه کـه باهم برن اما کمال نمـیخواد قبول کنـه ولی درون نـهایت تسلیم مـیشـه و اکیـا رو هم با خودش مـیبره…کمال و اکیـا از زهیر ميخوان که تا کارن رو براشون پیدا کنـه/زهیر هم مـیگه کار سختیـه
زینب مـیره سراغ عامر و جلوی ماشینش رو مـیگیره و مـیگه پیـاده شو/عامر پیـاده مـیشـه و مـیگه دیشب همـه چیز رو برات توضیح دادم تو هنوز متوجه نشدی؟/زینب:من واقعا باورت کرده بودم اما تو بعدش به منظور یـه پاکت پول فرستادی/عامر:خب این چیزی بود کـه تو مـیخواستی،تو عاشق پول و قدرت من شده بودی/زینب:تاوان کارتو بعد مـیدی،داداشم تو رو مـیکشـه

عامر مـیره و زینب خیلی گریـه مـیکنـه،از طرفی آسو داره از اونطرف خيابون زینب رو مـیبینـه و مـیفهمـه قضیـه چی بوده
زینب بـه کمال زنگ مـیزنـه و مـیگه حتما باهات صحبت کنم،کمال هم مـیگه بیـا شرکت
عامر مـیره شرکت و مـیبینـه کلی خبرنگار بخاطر ماجرای شکایت روستایی ها اونجا جمع شدن، عصبانی مـیشـه و به طوفان مـیگه فورا اینا رو بفرست برن
عامر مـیره تو اتاقش کـه آسو با عصبانیت مـیاد و مـیگه:تو چه آدم وحشتناکی هستی و زینب رو بازی دادی/عامر:پس بـه تو گفته/آسو:من دوتاتون رو دیدم کـه جلوی باشگاه با هم حرف مـیزدین/عامر:آسو خانم وقتی یـه عاشقم مـیشـه من حتما چیکار کنم/آسو:تو فقط مـیخوای بـه کمال ضربه بزنی بخاطر همـین اینکارو کردی/عامر:مگه مشکلی هست چند روز پیش با هم یـه توافقی داشتیم و حرف زده بودم/آسو:من بهت گفتم کـه هیچ کاری نمـیکنم کـه آسیبی بـه کمال برسه،نمـیذارم بـه کمال آسیب برسونی…آسو درون اتاق رو باز مـیکنـه و مـیخواد بره اما عامر مـیگه:آسو خانم درون مورد صحبتهایی کـه هفته پیش کردیم بـه کمال چیزی گفتید؟در مورده اه مشترکمون(غیر مستقیم آسو رو تهدید مـیکنـه)حقی هم اتفاقی اومده بـه شرکت کوزجواغلوها کـه حرفای عامر رو مـیشنوه/آسو،حقی رو مـیبینـه و ميره پیشش،حقی بـه آسو مـیگه:بین تو و عامر چه شراکتی هست کـه تو رو تهدید کرد/آسو:هیچی،تهدید نبود/حقی:تهدید بود بهتره مواظب باشی وگرنـه کمال رو از دست مـیدی/آسو:من کاری نمـیکنم کـه به کمال آسیب برسه/حقی:مـیکنی،شایدم نخواسته کاری کنی
زینب مـیره پیش کمال و مـیخواد همـه چیز رو بـه کمال بگه کـه آسو زنگ مـیزنـه و مـیگه من از همـه چیز خبر دارم،عامر هدفش این بوده کـه به کمال ضرر برسونـه و الانم نقشـه ی بعدیش اینـه کـه تو بـه کمال بگی و کمال رو تو دردسر بندازی،پس هیچی بـه کمال نگو/زینب هم چیزی راجع بـه خودش بـه کمال نمـیگه اما مـیگه بخاطر اینکه آسو عاشقته اومدم حرف بزنیم و کمال رو مـیپیچونـه
حیدر هم حالش خوب مـیشـه و برميگرده سرکار
پایـان

قسمت ۵۱ سریـال اکیـا

زهیر بـه کمال زنگ مـیزنـه و مـیگه یـه دیسکو هست کـه شاید اونجا بتونی کارن رو پيدا کنی ولی حتما از جا رزرو کنی و بری،کمال هم مـیگه باشـه مـیرم
تانر مـیره پیش عامر/عامر درون مورد شکایت روستایی ها باهاش صحبت مـیکنـه و مـیگه تو حتما این کار رو حل کنی چون بت اعتماد دارم/تانر مـیگه من تو اینکارا وارد نیستم/عامر:کم کم یـاد مـیگیری اما بنظرت چطور حتما راضیشون کنی/تانر:با پول؟/عامر:خوبه زود یـاد مـیگیری/تانر:خب اگه یکیشون پول نخواست و کوتاه نیومد چی؟/عامربه تانر یـه اسلحه مـیده و مـیگه حتما برای احتیـاط همراهمت باشـه/تانر اولش نمـیخواد قبول کنـه اما بعد اسلحه رو قبول مـیکنـه..ازطرفی بانو مياد پیش عامر و عامر بخاطر اینکه عالعمل تانر رو ببینـه با بانو خیلی خوب برخورد مـیکنـه و مـیگه چه خوشگلتر شدی،تانر هم زیـاد خوشش نمـیاد چون عاشق بانو شده
حقی مـیره پیش کمال و مـیگه از شرکت کوزجواغلو مـیام اونا ازم خواستن کـه تو شکایتت رو بعد بگیری ولی تو کار درستی کردی و من همـیشـه کنارتم بعد هم راجع بـه آسو با کمال صحبت مـیکنـه و مـیگه بیشتر بهش توجه کن و تنـهاش نزار
آسو با زینب صحبت مـیکنـه و سعی داره بفهمـه عامر چه بلایی سرش آورده اما زینب مـیگه چیز خاصی نبوده و فقط چندباری باهاش حرف زده
عامر با طوفان صحبت مـیکنـه و مـیگه معلوم نیست زینب ميخواد چکار کنـه بعد اون عکسایی کـه از من و زینب گرفتی رو آماده کن چون اگه زینب نگه ما خودمون بـه کمال مـیگیم
کمال مـیره خونـه ی لیلا کـه مـیبینـه باز خبرنگارا جلوی خونـه ی لیلا هستن، کمال مـیاد جلو و مـیگه از اینجا برید/یکی از خبرنگارا مـیگه ایشون دوستپسرتونـه/کمال عصبانی ميشـه، لیلا مـیگه پسرمـه بعد هم با کمال مـیره…کمال داره لیلا رو مـیبره خونش کـه روبه روی خونـه ی اکیـا با قادر روبرو مـیشن،قادر با کمال صحبت مـیکنـه و مـیگه فکر مـیکردم امروز بیـاین شرکت و با خبرنگارا مصاحبه کنید(منظورش اینـه کـه مـیخواستی خودنمایی کنی)/کمال:من کار درست رو انجام..لیلا تو ماشینـه و مـیبینـه کـه قادر و کمال داره بحثشون مـیشـه بخاطر همـین از ماشین پیدا مـیشـه و به کمال مـیگه ت زنگ زده/قادر هم با دیدن لیلا عاشقش مـیشـه  /کمال و لیلا مـیرن و قادر هم که تا لحظه ای کـه اونا مـیرن هی بـه لیلا نگاه مـیکنـه
قادر مـیره خونـه و با ویدا و حیدر راجع بـه لیلا صحبت مـیکنـه و مـیگه امروز دیدمش،زن قوی بنظر مـیاد آدمو جذب مـیکنـه/حیدر:تو از اون خوشت اومده/قادر:خب مگه مـیشـه یکی اونو ببينـه و ازش خوشش نیـاد/ویدا ناراحت مـیشـه و وقتی قادر راجع بـه دلیل جداییش با لیلا ازش مـیپرسه با قادر تند برخورد مـیکنـه و جواب سربالا ميده/قادر هم ناراحت مـیشـه
شب :زینب تو فکر عامره و گریـه مـیکنـه کـه چطور فریبشو خورده و در نـهایت تصمـیم مـیگیره کـه به اوزان زنگ بزنـه،زینب یـه تماس کوتاه با اوزان مـیگیره و فوری هم قطع مـیکنـه/اوزان کـه مـیبینـه زینب زنگ زده فوری شارژش کوک مـیشـه و به زینب زنگ مـیزنـه/زینب مـیگه ببخشید اشتباهی گرفته بودم خواستم بـه دوستم زنگ ب اشتباهی تو رو گرفتم و مـیخواد قطع کنـه کـه اوزان مـیگه:خوبه کـه هنوز شماره ی منو داری،بذار صحبت کنیم/ زینب:اوزان منو مجبور بـه کاری کـه غیر ممکنـه نکن همـه مخالفن کمال و آبجی اکیـا و خانواده هامون این غیر ممکنـه/اوزان:تو فقط بـه من یـه امـید بدهی نمـیتونـه جلوی منو بگیره/زینب هم طوری صحبت مـیکنـه کـه انگار اوزان رو دوست داره ولی بخاطر دیگران داره ردش مـیکنـه/اوزان هم خوشحال مـیشـه و مـیگه بعد امـیدی هم هست/زینب هم دیگه تماس رو قطع مـیکنـه
بانو،تانر رو دعوت مـیکنـه خونش کـه باهم فیلم ببينن،تانر هم مـیره و خیلی خوشحاله
زینب منتظره کـه اوزان دوباره باهاش تماس بگیره اما اوزان از شدت هیجان مـیاد جلوي خونـه ی زینب و زنگ مـیزنـه بهش و ميگه جلوی درون هستم بیـا ببينمت/زینب هم مـیره و بازم بـه اوزان امـیدواری مـیده
لیلا از خونـه ی کمال بیرون مـیره و مـیخواد بره خونش کـه قادر اونو مـیبینـه و مـیگه مـیخواین برسونمتون/لیلا مـیگه:نـه ميخوام یکم تنـهایی پیـاده روی کنم..قادر هم دیگه اصرار نمـیکنـه و لیلا مـیره
کمال سوار ماشین مـیشـه و مـیخواد بره بـه دیسکویی کـه زهیر ادرسشو داده بود اما مـیبینـه اکیـا توماشینـه/کمال :تو اینجا چیکار مـیکنی؟/اکیـا:در ماشین باز بود منم واسه اینکه یخ ن سوار شدم/کمال:مگه تو هم مـیخوای بیـای/اکیـا:آره فکر کردی مـیزارم تنـها بری اونجا /کمال کـه مـیبینـه حریف اکیـا نمـیشـه اونا با خودش مـیبره بـه دیسکو/يه ه تو دیسکو بـه کمال نخ مـیده،کمال هم مـیره پیشش که تا شاید اطلاعاتی راجب کارن پیدا کنـه اما اکیـا حسودیش مـیشـه و حتی مـیخواد با ه درگیر شـه /کمال بش مـیگه تو برو خودت رو سرگرم کن که تا شاید من چیزی بفهمم/اکیـا هم از لج کمال مـیره با یـه پسره مـیگه و مـیخنده/کمال هم حرصش مـیگیره و ميره با پسره دعوا مـیکنـه کـه نگهبانای دیسکو مـیوفتن دنبال اکیـا و کمال، اونا هم از دیسکو سریع خارج مـیشن

قسمت ۵۲ سریـال اکیـا

بعد از اینکه کمال اکیـا رو مـیرسونـه خونـه
اکیـا:خب دیگه ب اخرش رسیدیم کمال:آره ب لطف تو هنوز صفر صفریم اکیـا:کمال من هرکاری مـیکنم نمـیتونم تورو راضی کنم اگه ب زور منو نمـیکشیدی شاید الان جای کارنو پیدا کرده بودیم!کمال:اون آدم بهت پیک داد داشتید قاه قاه مـیخندیدید چ خبره؟؟
اکیـا:اقا کمال خودتو یـادت رفته تو چشم های من زل زدی و با اون زنـه لاس زدی؟کمال:در واقع مـیخواستم ازش حرف بکشم کـه با حسودی تو خراب شد!اکیـا:اصلا تو بـه من حسودی مـیکنی…
کمال:آره،خیـالت راحت شد؟من بـه هوایی کهنفس مـیکشی هم حسادت مـیکنم!اکیـا هم کـه حالا چیزیو کـه دوست داشته شنیده مـیگه:اممم چجورم
کمال:خب برو خونـه دیگه اکیـا:مـیگم بـه این خاکی کـه دارم روش راه مـیرمم حسودی نکنی؟ شب بخیر باند،کمال باند و مـیره خونـه
صبح عامر تو راه شرکته کـه همون آدم ناشناس بهش زنگ مـیزنـه عامر:چند وقت زنگ نزده بودی دلم برات تنگ شده بود
ناشناس:بستم ب دستت رسید؟این یکی تصویر نداره فقط صدا داره عامر:کجا فرستادیش؟و اونم مـیگه خونـه…اون بسته بـه خونـه فرستاده شده و یـه فلشـه کـه اکیـا بازش مـیکنـه!صدای عامره کـه ب کارن مـیگ آماده ای؟اونم مـیگه ب من اعتماد کن!
سریع ب کمال زنگ بزنـه که تا همـه چیزو بگه ولی وقتی مـیفهمـه پیش آسوعه هیچی بهش نمـیگه و قطع مـیکنـه عامر سریع مـیادخونـه و فلش رو باز مـیکنـه!بعد از شنیدن صدای کارن فکر مـیکنـه کـه این آدم با همدستی کارن مـیخواد اذیتش کنن!ب کارن زنگ مـیزنـه ولی مـیره رو پیغام گیر!بعد از اون ب آدماش زنگ مـیزنـه و مـیگه فقط زود این رو برام پیدا کنید هرجا کـه هست
!اکیـا با فلش ها مـیره خونـه کمال!کمال چندین بار اون صدا هارو گوش مـیکنـه و متوجه مـیشم کـه فقط ۵ که تا هتل مـیتونن وجود داشته باشن چون صداها نزدیک ی استادیوم ضبط شدن!و با اکیـا شروع مـیکنن ب گشتن هتل های مد نظرشون
تو یکی از هتل ها…اکیـا مـیپرسه عامر کوزجی اوغلو و کارن قبلا اینجا بودن؟مـیخوام راجب اینکه کی بودن بهم اطلاعات بدید من همسرشم
ولی اون مرد مـیگه ممکن نیست حتی اگه مادرشون هم باشید نمـیتونم بهتون این اطلاعات رو بدم

اکیـا ی لحظه فکر مـیکنـه و یـهو مـیزنـه زیر گریـه!
اکیـا:کمال دیدی؟دیگه نمـیتونم پسرمو بعد بگیرم هیچ مدرکی ندارم و مـیپره بغل کمال کمال کـه غافلگیر شده اول هیچ عالعملی نشون نمـیده ولی بعدش ب خودش مـیاد و رو بـه اون مرد مـیگه مـیبینید کـه ی مسئله عادی حسادت نیست
اون مرد هم دلش مـیسوزه و به اطلاعات نگاه مـیکنـه:بله حدودا پنج سال پیش شخصی بـه اسم کارن و عامر کوزجی اوغلو اینجا بودند
اکیـا خوشحال از اون مرد تشکر مـیکنـه و همراه کمال مـیرن پیش هاکان،سفیر بازنشسته ای کـه مـیتونـه کارن رو پیدا کنـه?
هاکان بعد از گشتن بـه کمال و اکیـا خبر مـیده کـه کارن رو پیدا کرده،اون سه سال پیش ازدواج کرده و حالا با ی فامـیلی ترک داره تو ترکیـه زندگی مـیکنـه!
زینب با اوزان قرار مـیذاره و بهش ی قاب هدیـه مـیده،
اوزان مـیگه این خالیـه ولی باهم پرش مـیکنیم زینب هم مـیگه معلوم نیست
وقتی اوزان مـیره خونـه زینب براش ی متن مـیفرسته
با اون قاب مـیتونی عآخرین لحظه چشمای منو بذاری و طوری عمـیندازه کـه اوزان متوجه بشـه کجاست،،،
لب صخره همش با خودش مـیگه کاش راه و درست پیدا کنـه
همـینکه اوزان و از دور مـیبینـه سریع مـیره سمت آب اوزان ترسیده بهش مـیگه زینب این کارو نکن و بغلش مـیکنـه،
همـه چیو حل مـیکنم،یواشکی ازدواج مـیکنیم
و زینب مـیخنده از اینکه ب انتقامش نزدیک شده
پایـان

قسمت ۵۳ سریـال اکیـا

اکیـا و کمال جای کارن رو پیدا مـیکنن و همزمان عامر هم ادرس رو پیدا مـیکنـه وهرسه نفر باهم مـیرن سمته خونـه ی کارن (کمال و اکیـا زود تر مـیرسن ) درون مـیزنن کارن:بله شما کی هستید؟ وقتی اکیـا خودشو معرفی مـیکنـه کارن مـیترسه ومـیره تو کـه شوهرش مـیاد اونم اجازه نمـیده کـه برن تو!کمال:مامـیریم مشکلی نیس ولی دفعه ی بعد با پلیس برمـیگردیم!کارن هم ازشون مـیخواد که تا برگردن و فقط ۲دقیقه وقت مـیده که تا حرفاشونو بزنن کمال مـیگه کـه باید تنـها باشیم ولی کارن قبول نمـیکنـه اکیـا راجبه اونشب و اوزان مـیپرسه کارن:اونشب برادرت لیندارو کشت و بعدش هم شوهرش و بعدش کمال و اکیـا رو بیرون مـیکنـه ولی کمال مـیگه:من مطمئنم یـه چیزایی رو نگفت چون فقط یـه سری چیزارو شوهرش خبر داشت و اون نمـیخواست بقیشو شوهرش بدونـه و ما حتما با کارن تنـها صحبت کنیم
عامر مـیرسه بـه خونـه ی کارن ولی همون خونـه ای کـه از اونجارفته بود تاشب جای کارن رو پیدا مـیکنـه شوهرشو مـیزنـه و در و قفل مـیکنـه گلوی کارن رو مـیگیره تهدیدش مـیکنـه کـه اگهی موضوعه اونشبو بفهمـه مـیکشتش (عامر قبلا گفته بود تو ترکیـه نباش ولی اون توی ترکیـه بود و برای همـین مـیگ وسایلاتو جمع کن و برو!)

کما به منظور تنـها موندن با کارن یـه نقشـه مـیکشـه نقشش اینکه زهیر به منظور خرید اسب سر شوهره کارن رو گرم کنـه ولی وقتی زهیر صبح بـه اون مزرعه مـیره اونجا خالیـه!

قسمت ۵۴ سریـال اکیـا

کمال بـه اکیـا زنگ مـیزنـه و خبر مـیده کـه کارن و شوهرش دیگه از اون مزرعه رفتن و تنـها ،حتی اسب هاشونم دیگه نیستن و تنـها مدرک از دستشون رفته!بعد از اینکه اکیـا قطع مـیکنـه افسانـه مـیاد تو اتاقش و راجب احضاریـه ای کـه راجب اون خونـه به منظور ویدان اومده مـیگه،اکیـا مـیره که تا با ویدان حرف بزنـه:خبری شده ؟آهان من همـیشـه حتما آخر از همـه بفهمم!ویدان:دروغ نمـیگم بهت،آره مـیخوام خونـه پدری مو بگیرم اکیـا:خونـه پدری منظورت خونـه لیلاست؟ویدان:اونجا مال هردومونـه،اونی کـه ب قرار دادمون خیـانت کرد و حقشو تو شرکت مـیخواد من نیستم،اونـه تو این شرایط یـا تهدید کننده مـیشم یـا تهدید شونده!
اکیـا:وقتی اسم از خیـانت مـیاری بیشتر کاری کـه تو کردی مـیاد پیش چشمم،تو اون خونـه با گرفتن اون خونـه فقط بچگی و کثیف مـیکنی که…ویدان بهش سیلی مـیزنـه!اکیـا اول با تعجب دستشو مـیذاره رو گونش :ازت خجالت مـیکشم ،از اینکه اینقدر بی وجدان و بی رحمـی و التماس و عذر خواهی های ویدان جلوشو به منظور خونـه لیلا رفتن نمـیگیره!قادر مـیره درون خونـه لیلا ولی اون اصلا بهش رو نمـیده و حتی تو خونـه دعوتش نمـیکنـه!قادر با گفتن اینکه مـیخواد تو گرفت خونـه کمکش کنـه باعث مـیشـه لیلا عصبانی بشـه و بگه اون شکایت از منـه من خودم از پسش برمـیام و درو ببنده و بره تو!قادر کـه حسابی خیط شده بـه ویدان زنگ مـیزنـه و مـیگه مـیخوای اون خونـه رو برات بگیرم؟ویدان:با تموم وجود!قادر:پس دیگه اونجا رو مال خودت بدون
اوزان بـه زینب زنگ مـیزنـه و اونم بی حوصله جوابشو مـیده،اوزان از زینب مـیخواد کـه همدیگرو ببینن و زینب هم قبول مـیکنـه!وقتی داره مـیپیچونـه کـه بره صالح تعقیبش مـیکنـه ولی زینب ی جوری فرار مـیکنـه از دستش،وقتی وارد رستوران مـیشـه ی عده مـیان سمتش و براش ساز مـیزنن و اوزان همانند شاهزاده ای جنتلمن مـیاد و ی حلقه دستشـه:با من ازدواج مـیکنی زینب؟زینب:ابن کارا چیـه اوزان منکه قبلا بهت جواب دادم اوزان:ازدواجمون کـه درست و حسابی نمـیشـه حداقل مثه آدم بهت پیشنـهاد بدم!زینب مـیخنده و مـیگه بله…
اوزن بغلش مـیکنـه:مـیدونم باتو خیلی خوش مـیگذرونم!زینب:آره خیلی،عین بمب مـیفتم وسط همـه بـه زودی

صبح وقتی کمال مـیاد شرکت همون روستایی کـه از تانر کتک خورده بود مـیاد پیش کمال و مـیگه تویی کـه قدرت نداشتی نباید پشت مارو گرم مـیکردی،گفتی مقاومت؟نگاه کن صورتمو این نتیجه مقاومته کمال خیلی عصبی مـیشـه و بهش قول مـیده همـه. چیزو درست کنـه!فورا مـیره پیش عامر:همـه دردت متوقف ه منـه؟اینقدر پست شدی کـه با کتک زدن مـیری ازشون مـیخوای شکایتشونو بعد بگیرن؟عامر:کتک زدن؟نچ نچ فک کنم تانر یکم زیـاده روی کرده انگار.باید بگم بیشتر حواسشو جمع کنـه!کمال بـه وضوح تعجب مـیکنـه عامر:به شما نگفته بود؟نـه! تف کمال: تو چجور آدمـی هستی هان؟فقط اومدم بهت بگم باخیـال راحت نخوابی کـه این کارو ول مـیکنم منتظرم باش.. عامر بـه تانر زنگ مـیزنـه:تانر فوری با آدم هات برو روستا حس مـیکنم ی مشکلی پیش مـیاد!اگه پیش بیـاد خیلی ناراحت مـیشم از دستت
همون موقع تانر و کمال با هم رو بـه رو مـیشن کمال:تو داری چیکار مـیکنی تانر؟بازیچه عامر شدی و پا رو حق مـیذاری؟تانر:من فقط دارم کارمو مـیکنم،اون پروژه حتما دوباره راه بیفته کمال:نـه تو کار نمـیکنی بابام تورو به منظور این کارای کثیف بزرگ نکرد فقط اینو بهت بگم که،اگه ی بار دیگه بـه اون آدما ضرر برسونی حسابشو ازت بعد مـیگیرم!عامر بـه طوفان مـیگه دیگه وقتشـه کـه خودمون گند کاری کوچیکشو بهشون نشون بدیم!طوفان مـیخواد عهارو بفرسته به منظور کمال ولی عامر مـیگه دست نگه دار من ی فکر دیگه دارم..مـیره دم خونـه زینب و بهش زنگ مـیزنـه،اول جواب نمـیده ولی بعد کـه برمـیداره بهش مـیگه بیـا تو ماشین:عامر:دلت برام تنگ شده بود نـه؟بیـا برات ی هدیـه کوچیک گرفتم!زینب سوار نمـیشـه ولی عامر یـا تهدید اینکه خودش پیـاده مـیشـه مجبورش مـیکنـه!عامر:مـیبینم کـه هنوز بـه داداشت هیچی نگفتی!زینب:نـه نمـیگم مـیخوام ببینم چطوری منو مجبور مـیکنی!عامر:مجبورت نمـیکنم کادومو بینی خودت مـیگی!زینب درون جعبه رو باز مـیکنـه کـه ی قاب عاز بوسه خودش و عامره زینب عصبی مـیگه فقط دو روز یکم وقت بده که تا خودم بگم قول مـیدم اون موقع توام متعجب شی
کمال با ی خبرنگار نگار حرف مـیزنـه و تو دلش مـیخنده از نقشـه ای کـه برای عامر کشیده!بعد از اون مـیره پیش زهیر که تا سراغ کارن رو بگیره ولی زهیر مـیگه آب شده رفته تو زمـین!کمال مـیگه اگه ی نفر بخواد قایم شـه با ی پاسپورت جعلی قایم مـیشـه زهیر:ایول ،اگه من زهیرم تو کی هستی

قسمت ۵۵ سریـال اکیـا

بعد از اینکه اوزان موفق ب برگردوندن اکیـا نمـیشـه خوده عامر مـیره خونـه لیلا!اکیـا خیلی سرد ازش مـیخواد کـه برگرده ولی عامر پرروتر از همـیشـه مـیاد تو خونـه !لیلا مـیگه خوبه اول پدر حالا هم پسرش!عامر سربسته تهدید مـیکنـه اگه اکیـا باهاش برنگرده یکی از خریدار های خونس و مـیره…لیلا ب اکیـا مـیگه نگران نباش هیچ کاری نمـیتونـه ه
اکیـا:تو عامرو نمـیشناسی لیلا بهتره من برم،نمـیخوام این باعث شـه اون روی عامر و ببینی و همراه عامر برمـیگرده!صبح موقع صبحونـه اوزان سرحال و قبراقه و همـه از این حالش تعجب مـیکنن!اونم مـیگه امروز مـیفهمـید همـه چیزو…
و مـیره سر قرار با زینب،زینب بحث اینکه زودتر ازدواج کنیم رو پیش مـیکشـه
اوزان بعد از اینکه اکیـا بهش گفته زینب دوستت نداره ته دلش ی بدبینی پیش اومده..اوزان:اینـهمـه عجله واسه چیـه زینب هان؟زینب سریع جبهه مـیگیره:من واسه ی دیقه اومدن پیش تو حتما زمـین و زمان و بهم بدوزم!مـیدونی چقدر سخته؟دوست داشتنت درون همـین حد بود نـه؟ اشکالی نداره تموم شد همـه چیزمن فک مـیکردم تو جسوری ولی اشتباه فکر مـیکردم
و ناراحت بلند مـیشـه بره و التماس های اوزان هم تاثیری نداره،اوزان بهش مـیگه بهت ثابت مـیکنم دوستت دارم زینب
کمال با اعتماد بـه نفس مـیره پیش و عامر و مـیگه یـا جلوی همـه رسانـه ها از همـه عذر خواهی مـیکنی و مـیگی بقیـه پروژه طبق اصول جلو مـیره یـا من مجبور مـیشم جلوی همـه کاراتو رو کنم (چون روستایی هارو متعاقد کنده شکایتشون رو بعد نگیرند)عامر از عصبانیت تمام وسایلشو مـیشکنـه،چون این بار حتما شکست رو بپذیره
بانو و تانر باهم تو رستوران غذا مـیخورن!موقع پرداخت حساب بانو مـیگه بذار من حساب کنم مـیدونم اینجا همـه چیز گرونـه ولی تانر با غرور خودش حساب مـیکنـه و مـیگه من دیگه جزو اصناف نیستم اون ماله گذشته بود….
اوزان بـه زینب مـیگه حتما سریع ببینمت فوریـه و زینب همون لباس قرمزی کـه عامر براش خریده بود رو مـیپوشـه و مـیره

اوزان با تاکسی مـیاد دنبال زینب و مـیبرتش که تا عقد کنن!
حلقه ای کـه زینب درون آورده بود رو درون مـیاره و مـیگه هیچ وقت درش نیـار
بالاخره کارای عقد تموم مـیشـه و اوزان و زینب رسما زن و شوهر مـیشن
اوزان زینب و به ی هتل مـیبره که تا اولین شب ازدواجشون رو بگذرونن!
کمال اون جلسه رو همره خبر نگار ها تشکیل مـیده و عامر بـه اجبار مـیاد
اول درون گوش کمال مـیگه:این راندو تو بردی
کمال:مگه تو جایی هم برنده بودی؟عامر از همـه بابت این کم کاری عذر خواهی مـیکنـه و قول مـیده دیگه همچین مشکلی پیش نیـاد
وقتی برمـیگرده خونـه و مـیبینـه کـه همـه دنبال اوزانن
سریع پیگیر مـیشـه ولی خبری از اوزان نیست کـه نیست،تمام بیمارستان ها و …مـیگردن ولی فایده نداره
آخرش اکیـا خودش مـیخواد بره دنبالش کـه عامر هم ب زور همراهش مـیاد
موقعی کـه ماشین از درون خارج مـیشـه
کمال هردوشونو مـیبینـه و از روی کنجکاوی مـیره دنبالشون که تا ببینـه کجا مـیرن
تو ماشین اکیـا از عامر مـیپرسه اگه موضوع قتل اوزان نبود چطوری با من ازدواج مـیکردی؟
عامر هم مـیگه همشـه راه های زیـادی وجود داره
سر اولین جایی جه فکر مـیکنن اوزان ممکنـه اونجا باشـه وایمستن
که اکیـا ماشین کمال و مـیبینـه و اجبارا بـه عامر مـیگه تنـهایی بگردیم که تا تا بتونـه با کمال حرف بزنـه
پایـان

قسمت ۵۶ سریـال اکیـا

اکیـا از ماشین پیـاده مـیشـه و فوری بـه کمال توضیح مـیده کـه برای پیدا اوزان با عامره و سریع برمـیگرده تو ماشین/جستجو های اکیـا و عامر هیچ فایده ای نداره و اوزان و نمـیتونن پیدا کنن/صبح کمال با زهیر قرار داره و صالح هم همراهشـه!زهری مـیگه دوتا خبر دارم،یکی خوب یکی بد!کمال:اول بد رو بگو
زهیر:هیچ خبری از اون پسره اوزان نیست و خبر خوب اینکه ی ردی از کارن پیدا کردیم صالح بعد از رفتن زهیر راجب اینکه اوزان هنوز هم دور و بر خونـه کمال اینا پرسه مـیزده بـه کمال مـیگه
کمال سریع بـه خونـه زنگ مـیزنـه و مـیفهمـه کـه زینب خونـه نیست،و شستش خبر دار مـیشـه کـه ی خبرایی هست و سریع مـیره ی سمت خونـه اکیـا/همـه خانواده سر سفره ان کـه اوزان سر مـیرسه همـه بغلش مـیکنن و مـیپرسن دیشب کجا بودی؟
اوزان:پیش همسرم بودم بعدم دست زینب رو مـیگیره مـیاره تو
اوزان:شما رو با همسرم آشنا مـیکنم!
قیـافه همـه خانواده   ! ویدان زودتر از همـه بـه خودش مـیاد:نـه این امکان نداره،نمـیشـه!زینب با غرور بـه همـه نگاه مـیکنـه و شناسنامـه شو درون مـیاره
ولی من دیگه جزیی از خانواده شمام!ویدان شناسنامـه رو پاره مـیکنـه و مـیگه که تا وقتی من نخوام هیچ ازدواجی هم نیست سریع حتما از همدیگه طلاق بگیرید
و بینشون دعوا مـیشـه ی لحظه زینب و عامر تنـها مـیشن کـه عامر ب زینب مـیگه
اینطوری مـیخوای انتقام بگیری آره؟زینب:این تازه اولشـه،من الان دارم تو قبلت چاقو فرو مـیکنم!وقتی اوزان هیچ جوره کوتاه نمـیاد ویدان دسته زینب رو مـیگیره و پرتش مـیکنـه بیرون و این مصادف با زمانی مـیشـه کـه کمال هم مـیرسه/
کمال سریع زینب رو از دستشون مـیگیره و مـیگه حق ندارید اینطوری رفتار کنیدباهاش اوزان یـاید فراموشش کنی و دوباره مـیخواد کتک کاری شـه کـه عامر مـیگه نکن اوزان نذار از داداش زنت جلوش کتک بخوری/کمال زینب رو مـیبره و توراه بـه تانر زنگ مـیزنـه هر جهنمـی هستی سریع برگرد/تو خونـه حسین ی سیلی یـه زینب مـیزنـه کمال عصبانی مـیگه حتما طلاق بگیری فهمـیدی؟
زینب با گریـه مـیگه نمـیتونم داداش نمـیشـه من اوزانم بفهمـید،باید برم
کمال تازه متوجه حرف زینب و شبی کـه با اوزان گذرونده مـیشـه
حسین:خجالت بکش

تو خوانده سزین هم دست کمـی از سویدره نیست
ویدان بـه ی نفر زنگ مـیزنـه به منظور طلاق اوزان و زینب
ولی اوزان خان تازه نقطش باز مـیشـه :تو اگه دنبال خوشبختی هستی ت رو از این ازدواج اجباری نجات بده رو بـه اکیـا مـیگه چیـه ؟نکنـه نمـیتونم عاشق عشق سابقت بشم؟
حیدر:چیزی نگو کـه بعدا پشیمون شی اوزان،
اوزان:بابا من مثه تو نیستم با زنی کـه دوستش دارم ازدواج مـیکنم و هیج وقت هم ولش نمـیکنم راستی عامر تویی کـه مـیگی زینب دوسم نداره/اکیـا هم دوستت نداره تو چرا باهاشی؟هان؟زینب بخاطر من از جونش هم مـیگذره
عامر:اصلا مـیدونی مقصر منم ی مدت دیگه کـه اومدی افتادی بـه دست و پام
مـیبینمت
اوزان مـیره دنبال زینب و همون موقع با کمال درگیر مـیشـه
ولی حسین جلوشو مـیگیره:بذاره بره کمال،جای اون دیگه پیش شوهرشـه
کمال:بابا داری اشتباه مـیکنی/اشتباه و با اشتباه جواب نمـیدن
زینب راه مـیفته کـه با اوزان بره کمال:زینب مجبور نیستی ب اون خونـه بری هر چیزی ی راه حلی داره
زینب:چاره ای ندارم داداش و همراه اوزان مـیره
تانر تازه از راه مـیرسه و کمال کـه اونو مقصر همـه چیز مـیدونـه
مثله شیر زخمـی مـیفته روش زینب کجاست داداش هان؟؟
مگه نگفتی من مواظبشم بعد کوش؟؟؟تانر:حتما دانشگاهه تازه برام لوکیشن فرستاد کمال گوشیش و پرت مـیکنـه اونور:زینب با اوزان سزین ازدواج کرد مـیفهمـی؟مقصرشون هم تویی!
تانر:مقصر من نیستم بالاخره تو دامن زینب رو هم گرفت و درگیر مـیشن
حسین مـیاد جداشون کنـه
که کمال مـیگه مـیدونی چرا حواست نبود چون رفتی به منظور دشمنم عامرکوزجی اوغلو کار کردی ؟
حسین مات ب تانر نکاه مـیکنـه
تانر:آره ولی من کار اشتباه نکردم فقط دارم کارمو مکنم ب لطف همون عامر اعتباری کـه هیچ جلوی پدر مادرم نداشتم زو بـه دست آوردم از این ب بعد هرسرش ب کار خودش باشـه و مـیره!حسین کـه هنوز تو شوک همـه چیزه مـیگه:اینا بجه های منن فهمـیه؟
پایـان

قسمت ۵۷ سریـال اکیـا

آسو مـیاد خونـه کمالشون و کمال بهش مـیگه تو اینجا چیکار مـیکنی؟/آسو:هرچی بـه زینب زنگ زدم جواب نداد،بعد کـه گوشیشو خاموش کرد،نگران شدم اومدم،و فهیمـه مـیاد گریـه مـیکنـه مـیگه آسو م اگه بدونی چه بلایی سرمون اومد،عقل از سر م بردن/کمال:زینب و اوزان یواشکی ازدواج /آسو:چی؟اوزان و زینب رابطه داشتن؟/یـهو فهیمـه متوجه ی اکیـا مـیشـه کـه جلو درون خونشونـه و مـیگه تو اینجا چیکار داری؟با چه رویی مـیای درون خونمون؟گمشو برو،ببین منو دیگه هرگز از این درون پاتو داخل نزار،همـه چی تقصیرتوئه ه ی بدشگون،اول پسرمو ازم گرفتی،الانم مو/اکیـا:این اتفاقات واسه ما هم شوک بزرگی بود/فهیمـه:برو بابا حد نشناس،بی تربیت/آسو:هممون ناراحتیم،لطفا به منظور اینکه حال خودت بهتر بشـه ناراحتی بـه وجود نیـار،و مـیرن تو.
کمال:توی همچین روزی،وقتی همـه عصبانی هستن نباید مـیومدی اینجا/اکیـا:کمال نتونستم خونـه بمونم حتما باهم حرف بزنیم/حسین:حرفایی کـه باید زده مـیشد گفته شد تموم شد م،برگرد برو همونجایی کـه ازش اومدی/اکیـا بـه کمال مـیگه دیگه فقط اتفاقات اون شب مانع ما نیست/کمال:م الان عصبانیـه،حرفاشو جدی نگیر/اکیـا:رفتار اون از اولشم با من همـینطوری بود/کمال:الان موضوع ما اینـه؟/اکیـا:دروغ مـیگم؟حتی یک بار اونجوری کـه با آسو رفتار مـیکنـه با من مـهربون رفتار کرد؟/کمال:مـیخوای درباره ی اینا حرف بزنی؟اومدی درون خونـه مادری کـه ش یواشکی ازدواج کرده،چه انتظاری داشتی؟/اکیـا:توهم مثل ت فکر مـیکنی/کمال:من مثل هیچکسی فکر نمـیکنم،اما الان اونقدر عصبانی هستم کـه نگو،همـه عصبانیتم هم از دست خودمـه/اکیـا:چون عاشق من شدی؟اگه دست خودت بود دلت مـیخواست هیچ وقت با من آشنا نمـیشدی؟دلت نمـیخواست هیچ وقت عاشقم بشی؟/کمال:الان داری منو امتحان مـیکنی؟نخیر نیستم،تو از این قضیـه خبر داشتی؟/اکیـا:اوزان از لحظه اولی کـه زینب رو دیده بود ازش خوشش اومده بود،اما فکر مـیکردم رابطه ای بینشون نیست،یعنی زینب همچین چیزی نمـیخواسته،اوزان اینطوری واسم تعریف کرد،اما زینب بـه اوزان گفته بودیکی دیگه رو دوست داشته/کمال:کیو؟/اکیـا (یـاد روزی مـیافته کـه زینب بـه عامر زنگ زد)/کمال:اگه چیزی از من مخفی کنی،حتی اگه کوچکترین چیزی باشـه/اکیـا:کمال باور کن من دیگه نمـیدونم چی دروغه و چی راست،زینب این اواخر خیلی از من دور شده بود،یکی دوبار سعی کردم باهاش حرف ب،اما همش ازم فرار کرد/کمال:تنـها مقصر این اتفاقات ماهستیم/اکیـا:نـه ما نیستیم،اونا هم دوتا آدم بالغ هستن،اگه همدیگرو دوست داشته باشن/کمال:نمـیشـه،چون کـه داداش تو،غیر قابل اعتمادو خطرناکه/اکیـا:بخاطر اون شب اینطوری مـیگی

.
کمال:نـه ،برای اینکه اونقدر خودخواهه کـه تورو محکوم کرده،برای اینکه اینقدر بی فکره کـه اسلحه بـه دست گرفته،برای اینکه احتمال داره یـه قتل انجام داده باشـه/اکیـا:اوزان جان منـه،دیگه نمـیخوام از این بـه بعد راجب اون شب حرکتی انجام بدی،فهمـیدی؟و مـیره.
حیدر از طریق عامر جای اوزان و زینب رو پیدا مـیکنـه و مـیره هتل که تا با اوزان حرف بزنـه/حیدر:پسرم چرا همچین کاری کردی،چرا مخفی از ما ازدواح کردی؟/اوزان:عاشق شدم بابا جون،خیلی عاشق شدم/حیدر:من حمایتت مـیکنم فقط حتما با من بیـای خونـه/اوزان بـه زینب مـیگه،بابام از ما مـیخواد برگردیم خونـه/زینب:اوزان تو کـه مـیدونی من یـه خورده دلخورم/حیدر:ماهم همـینطور،ولی بعنوان یـه پدراومدم خدمتتون،الان تنـها کاری کـه شما حتما ید،اینـه کـه با من بیـایین بریم خونـه.
اوزان و زینب و حیدر مـیان خونـه و عامر بـه ویدا مـیگه یـه خورده لبخند بزنید عروستون اومد.
حیدر از ویدا مـیخواد کـه فردا صبح حرف بزنیم/ویدا:نخیر،همـین الان حتما حرف بزنیم،چون کـه من فردا صبح آروم تر نمـیشم،مگه بهت نگفتم این نباید بیـاد اینجا؟/اوزان:این ی کـه داری مـیگی ه /ویدا:تو این دنیـا هرگز یـه سزین سویدری نمـیشـه و یـه سویدری هم سزین نمـیشـه،این حتما از داداشش درس عبرت مـیگرفت،عامر زینب رو همراهی مـیکنـه که تا اتاق اوزان و به زینب مـیگه آفرین،این هنرت اسکار داره،حس مـیکنم با مادرشوهرت خیلی خوب کنار مـیایین،فقط یـه خورده بـه زمان احتیـاج داره،اما من احتیـاج ندارم،و دستشو مـیگیره فشار مـیده مـیبرتش تو اتاق و مـیگه من اگه بخوام توی سی ثانیـه نابودت مـیکنم،به فرستادن عهای آرتیستیمون به منظور داداشت بستگی داره/زینب:دیگه نمـیتونی هیچ کاری ی،من زن اوزان سزین هستم/عامر:فکر کردی اگه با اوزان ازدواج کنی آسیبی از طرف من بهت نمـیرسه؟اونم تو هونـه ای کـه مال منـه،واقعا تو اصلا عاقلانـه تصمـیم نمـیگیری زینب/زینب:اون حرفی کـه زدی واسه قبل از اومدن تو توی زندگیم بود،الان خیلی خوب مـیدونم چیکار مـیکنم،اینم مـیدونم چه بلاهایی مـیتونم سرت بیـارم/عامر:یعنی مـیگی عکس هارو بفرستم؟این گوی و این مـیدان/زینب:بفرست،فکر مـیکنی داداشم زندت مـیزارت؟/ عامر:به نظرت اگه اوزان بفهمـه عاشق من شدی مـیزاره تو این خونـه زندگی کنی؟/زینب:هرچی من بگم اوزان باور مـیکنـه،انکار مـیکنم،مـیگم ولم نکرد/عامر:تا زمانی کـه ویدا سزین هست،اینجا واسه تو قلعه نیست،زندانـه کوچولو/زینب:هنوز معلوم نیست کی کجارو واسه کی زندان مـیکنـه عامر.

.
اکیـا کنار دیوار همـیشگی نشسته و داره گریـه مـیکنـهو کمال مـیره پیشش و به کمال مـیگه بـه دیوار گریـه خوش اومدی/کمال:اگه بـه پنج سال پیش برگردی و یکی بیـاد بهت بگه،این آدم عشق زندگیته اما کل عمرت نیست،یـه عشقیـه کـه قلبتو بـه آتیش مـیکشـه،چون یـه قدم ازت جلوتره اما اگه دستتو دراز کنی نمـیتونی بگیریش،قبول مـیکردی؟ با وجود همـه چیز؟ و دستشو سمت اکیـا دراز مـیکنـه و مـیگه اگه با وجود همـه چیز دستمو دراز مـیکردم مـیگرفتی؟/اکیـا:مـیکردم کمال،با وجود هرچیزی،من باز هم دستتو مـیگرفتم،ولی ایندفعه نمـیتونستی منو از تو قلبت پاک کنی،چون اگه شانسی داشتم هیچی ازت مخفی نمـیکردم،همون شب بدو بدو مـیومدم پیشت،مـیگفتم منو ول نکن،منو رها نکن /کمال:پس بریم اکیـا،از کل دونیـارو برگردونیم،فقط دوتاییمون بریم/اکیـا:بریم از هرکسی کـه سعی مـیکنـه مارو از هم جدا کنـه دورباشیم.اگه یـه شانس دیگه داشتیم/کمال:من اون شانس رو مـیسازم.
فردا صبح اوزان و زینب مـیان کـه صبحونـه بخورن همـه یـه جوری نگاش مـیکنن،و زینب مـیگه لباس هام پیشم نیست منم مجبور شدم مال اوزان رو بپوشم …پایـان،کپی ممنوع

قسمت ۵۸ سریـال اکیـا

عامر باطوفان هماهنگ مـیکنـه کـه عکسای هنریش با زینب رو بفرستن به منظور کمال/ولی نباید بفهمـه کـه از سمته خودشـه!بسته پستی به منظور کمال بـه شرکت فرستاده مـیشـه ولی خوده کمال اونجا نیست/به آسو خبر مـیدن به منظور گرفتن بسته
ولی پیک مـیگه حتما حتما ب اقا کمال تحویل بدم/آسو ازش مـیخواد که تا با فرستنده هماهنگ کنـه کـه خودش بگیره و اون پیک هم ب طوفان زنگ مـیزنـه/طوفان مـیگه مشکلی نیست بسته رو بده!
آسو وقتی عکسای زینب و عامر و مـیبینـه شوکه مـیشـه و مـیره که تا زینب رو ببینـه/زینب:چی شده آبجی آسو توام مـیخوای سرزنشم کنی؟
آسو:من همـیشـه پشتت بودم ولی تو بـه چشمام نگاه کردی و دروغ گفتی،ازدواجت بت اوزان ی بازیـه درسته؟
زینب:پدر و مادرمم با این موضوع کنار اومدن تو دیگه چته؟آسو عکسها رو پرت مـیکنـه جلوی زینب/زینب شوکه نگاه مـیکنـه کـه آسو مـیگه عامر فرستاده برو دعا کن دیگه نفرسته زینب:نمـیذارم ب داداشم هیچ آسیبی برسونـه
آسو:در واقعه وقتی رفتی تو بغل اون مرد بـه داداشت آسیب رسوندی
کمال و عامر آ بقیـه شرکا ی جلسه دارن و عامر مدام با تیکه انداختن بـه کمال و اینکه دیگه هم فامـیل شدن هم برادرش تو دست عامره تیکه مـیندازه/خیلی براش عجیبه چرا کمال با وجود اون عکسا پیگیری نکرده وقتی مـیخواد با طوفان حرف بزنـه آسو مچشو مـیگیره و بهش هشدار مـیده از اذیت کمال دست برداره
زینب هم بی خبر از ویدانی مشت خبرنگار و دعوت مـیکنـه کـه مثلا از خوشبختی خودش آ اوزان عکس بگیرن به منظور روزنامـه ها(لباس قرمزه رو هم مـیپوشـه)  و وقتی ویدان با خبر مـیشـه باهاشون عنمـیگیره و موقع رفتن از خبرنگار ها مـیخواد کـه چیزیو چاپ نکنن/زینب که تا مـیبینـه خودشو مـیزنـه ب مظلومـیت و گریـه مـیکنـه پیش اوزان کـه اشتباه از من بوده

مـیرم ازش معذرت خواهی مـیکنم ولی وقتی به منظور معذرت خواهی مـیره ویدان باهاش بد برخورد مـیکنـه و زینب باز قهر مـیکنـه  اوزان داره دلداریش مـیده کـه کمال بهش زنگ مـیزنـه و مـیگه حتما حرف بزنیم
و مـیره خونـه کمال/کمال بهش مـیگه نباید اینکارو مـیکردید
چرا بی خبر ازدواج کردید!اوزان مـیگه چیکار مـیکردیم؟زینب بای ازدواج مـیکرد کـه حسی بهش نداشت؟تو اینو مـیخواستی؟مثه اکیـایی کـه برخلاف خواستش با عامره؟مانمـیخواستیم مثله شما عقب بکشیم
کمال:تو زینب زو بردی جایی کـه دشمنـه من اونجاست/زینب جونـه منـه،جونم حتما بهم قول بدی ازش مواظبت کنی…
اکیـا کـه بعد از صحبت با زینب دیگه شکش داره ب اینکه زینب اوزان و دوست نداره ب واقعیت تبدیل مـیشـه با خودش مـیگه فقط ی نفر هست کـه مـیتونـه
کمکم کنـه و مـیره پیش صالح!از صالح مـیپرسه زینب اوزان رو دوست داره؟
صالح مـیگه نـه!البته شاید این چیزیـه کـه من دوست دارم فکر کنم
بعد از اون اکیـا ب کمال زنگ مـیزنـه ولی اون جواب نمـیده
به زهیر زنگ مـیزنـه/اول مـیخواد بپیچونتش ولی بعد بهش مـیگه منتظر اونایی هستن کـه پاسپورت جعلی کارن و شوهرش رو آماده
کمال زهیر و پیدا مـیکنـه و ازش مـیپرسه مشکلی کـه نیست نـه
زهیر مـیگه از اون جانب نـه ولی از ی جانب دیگه…و بـه پشت سرش اشاره مـیکنـه
که اکیـا اونجاست کمال ی چشم غره بـه زهیر مـیره و زهیر زود فرار مـیکنـه
کمال:تو اینجا چیکار مـیکنی؟
اکیـا:راستش من وقتی خیلی هیجان زده مـیشم زیـاد مـیخورم
یکم دیگه باهم کل کل مـیکنن و منتظر مـیمونن
اوزان هم وقتی برمـیگرده خونـه زینب نیست و فقط ی نامـه ازش مونده
پایـان

قسمت ۵۹ سریـال اکیـا

اوزان مـیره تو اتاق یـادداشت رو مـیگیره مـیبینـه کـه زینب نوشته:عشقه عزیزم،حتی اگه تو واسه یـه مدت کوتاه باشـه،شوهرم ما هرچقدر هم کـه بگیم مال همدیگه هستیم اینو درک نمـیکنن،مـیدونی بدتر چیـه؟ت اینا حق دارن،من نمـیتونم بین یـه مادر و پسر قرار بگیرم،نمـیتونم مثل یـه آدم اضافی تو زندگیت باشم،اشتباه کردیم اینو قبول دارم،من مـیرم،وقتی یـه خورده جمع و جور شدم واسه طلاق هرکاری لازم باشـه مـیکنیم،از راه دور بـه دوست داشتنت ادامـه مـیدم.
کمال و زهیر و اکیـا منتظر هستن کـه کارن و شوهرش بیـان،و از دورتعقیبشون مـیکنن،و مـیبینن کـه یـه نفری بهشون پاسپورت مـیده،تا کمال اشاره مـیکنـه بـه زهیر کـه برن سمت کارنشون،یـهو پلیس داد مـیزنـه ایست،پلیس،و این ۳تا راهشون رو کج مـیکنن.ماشین پلیس همـه نقشـه ی عامر بوده و پلیسی درون کار نبوده و شوهر کارن مـیگه مارو کجا آوردین؟اینجا کلانتری نیست،کارن متوجه ی عامر مـیشـه.زهیر کمال اکیـا مـیرن کلانتری و مـیبینن اصلا اسمـی از این ماجرا تو پاسگاه نیست/اکیـا:من هیچی نمـیفهمم یعنی چی اسمـی ازشون نیست؟/کمال:کارن و شوهرش رو دزدیدن،یعنی هیچی درون دست نداریم،برگشتیم سر جای اولمون/اکیـا:اما دیدیم کـه پلیس بردشون،کی مـیتونـه از دست پلیس بدزدشون؟/زهیر:زنداداش یکی نقشـه کشیده/کمال:یـه بازی پشت این کاره،و هرجا یـه بازی باشـه،فقط یـه نفر بـه ذهنم مـیرسه.
عامر:همونطوری کـه دیدین پلیس هم دست منـه،همـه شون واسه من کار مـیکنن،فکر کنید،حتی اگه پلیس هم بگیرتون،نمـیتونید از دست من خلاص بشید/شوهر کارن مـیگه:مافقط خواستیم همـه چی رو فراموش کنیم بریم/عامر:هرموقع خواستم نظرتو بدونم ازت سوال مـیپرسم،اما کارن فرق داره،کارن به منظور اینکه همـه چی رو فراموش کنـه و بتونـه بره،باید مغزشو اینجا جا بذاره.
ویدا و حیدر مـیرن تو اتاق اوزان،و حیدر مـیگه مـیشـه باهم حرف بزنیم که تا ویدا یـادداشت زینب رو از دست اوزان مـیگیره اوزان بیـهوش رو زمـین مـیافته و از دستش یـه شیشـه مـیافته کرده،و سریع بـه آمبولانس رو خبر مـیکنن.
ویدا وحیدر مـیرن بیمارستان،هرچی ویدا بـه اکیـا و کمال و زهیر زنگ مـیزنـه هیچ کدومشون جواب نمـیدن،و دکتر هم مـیاد مـیگه جای نگرانی نیست،معدشو شست و شو دادم،لحظه آخر رسوندینش.
حیدر بـه ویدا مـیگه:وقتی اوزان بیدار شد اون چیزی کـه اونو از زندگی دور مـیکنـه عوض نمـیشـه،باید حتما اون رو پیدا کنیم بیـاریم.
سما و زینب باهم بیرون حرف مـیزنن،و سما مـیگه: تو دیوونـه ای،یعنی مـیگی واسه همـه شون درس مـیشـه؟خب الان مـیخوای چیکار کنی؟یعنی کجا مـیری؟مـیخوام بگم بیل بریم خونـه ما،اما خودت م رو مـیشناسی خیلی از دستت ناراحته..
کمال بـه اکیـا مـیگه هرچی مـیخواد بشـه،ولی دیگه طاقت  ندارم.(حلقه ای کـه دست اکیـا هست)درسته من خطا کردم،نباید ولت مـیکردم،توهم خطا کردی،باید از همون روز اول بهم اعتماد مـیکردی،اکیـا من با همـهایی کـه تورو از من جدا و ازم دور جنگ رو شروع کردم،تو این کارو کردی؟/اکیـا مـیگه کمال من پیشت هستم/کمال:کافی نیست،من جلوی خانوادم وایسادم،نمـیبینی همـه از هم پاشیدن؟و از اکیـا مـیخواد کـه انگشترو درون بیـاره،و همـه چیزو بره بـه پلیس بگه.و اکیـا قبول مـیکنـه،ولی همون موقع گوشی کمال زنگ مـیخوره،و ویدا بهش مـیگه کـه اوزان کرده و زینب هم رفته از خونـه،و زینب رو واسم بیـار/کمال:اگه بلایی سرم بیـاد،هیچ کدومتون نمـیتونید حسابشو بعد بدین.
عامر اسلحه مـیذاره رو سر تیمور،و تیمور بـه کارن مـیگه بگو/کارن:اومدن درون مورد اون شب سوال ،زنت اومد یـه مرد هم باهاش بود و عامر مـیگه کمال،و کارن حرفشو تایید مـیکنـه.عامر بـه طپفان زنگ مـیزنـه و طوفان مـیکنـه اومدم خونـه لباسامو عوض کنم از دروغ.
اکیـا و کمال درون حال رفتن بـه سمت بیمارستان هستن کـه یک پیـام واسه کمال مـیاد کـه فایل ضبط صداس و شماره هم نداره،کمال بازش مـیکنـه مـیبینـه صدای عامر و کارن هست،وی کـه عامرو تهدید مـیکنـه(طوفان)اینو واسه کمال فرستاده و کمال مـیگه:اونطوری کـه فهمـیدم اون تهدید کننده مـیخواد بهمون کمک کنـه،اکیـا و کمال متوجه مـیشن کـه عامر فهمـیده کـه کمال و اکیـا مـیدونن.
عامر مـیره بیمارستان و اکیـا هم مـیاد،طوفان بـه عامر مـیگه،بلا بـه دور باشـه،قربان شما چطورید،نگرانتون شدم./عامر:مـیخواستی چطور باشم طوفان،داریم درجا مـیزنیم دیگه،حالا کـه اینقدر نگرانمـی هر روز احوالم رو بهت گذارش کنم،فکر مـیکنی دوستمـی؟با اجازه ت من سوالامو بپرسم؟ماشین چی شد؟/طوفان:قربان ماشین رو بردم کـه قطعاتش رو جدا کنن،الان هم اومدم بپرسم کارن و شوهرش کجا رفتن کـه منم برم اونجا/عامر:نیـازی نیست،و موقع رفتن عامر متوجه کفش و شلوار طوفان مـیشـه کـه گلی هست،با اینکه طوفان بـه عامر گفته بود رفتم خونـه لباسامو عوض کنم/طوفان بـه یکی زنگ مـیزنـه مـیگه نمـیدونم چرا اما بـه من شک کرد.
زینب هم به منظور اینکه جایی نداره مـیره خونـه صالح…پایـان،

قسمت ۶۰ سریـال اکیـا

عامر بـه اکیـا زنگ مـیزنـه کجایی و اکیـا مـیگه دارم مـیرم بیمارستان اوزان کرده.
کمال هم مـیره دنبال زینب بگرده.
صالح بـه زینب مـیگه واسه چی اومدی اینجا؟باز چه نقشـه ای داری؟زینب مـیگه پدرو مادر اوزان منو نمـیخوان،و صالح هم زنگ مـیزنـه بـه کمال مـیگه کـه زینب خونـه ی من هست،و کمال مـیره دنبال زینب.
کمال زینب رو مـیبره بـه جایی که تا باهاش صحبت کنـه، بـه زینب مـیگه چرا بـه من نگفتی اوزان رو دوست داری؟زینب مـیگه اومدم شرکتت اون روز بگم ولی پشیمون شدم بحث رو بـه آسو کشوندم،و کمال مـیگه من نمـیذارم تو اون خونـه با ویدا و عامر زندگی کنی،خودم براتون خونـه مـیگیرم،والان هم مـیبرمت پیش شوهرت.
عامر تو بیمارستان بـه اکیـا مـیگه یـه سورپرایز واست دارم امشب و اکیـا مـیگه من مـیخوام پیش اوزان بمونم،و وقتی کـه زینب مـیاد عامر مـیگه بـه عروسمون هم کـه اومد
اوزان از همـه شون مـیخواد کـه برن خونـه و زینب پیشش بمونـه،و اکیـا هم مجبور مـیشـه با عامر بره،و عامر اکیـا رو مـیبره بـه ویلایی کـه اوزان اون ه رو کشته بود،و اکیـا مـیگه واسه چی منوآوردی اینجا،عامر مـیگه چند وقته کـه کارایی مـیکنی مخفیـانـه از من،ناراحت مـیشم تو چشم خانمم خودمو نمـیبینم،اکیـا مـیگه تو اون ه رو اینجا قبر کردی ولی نیست،و عامر مـیگه آره،چون منتقلش دادم بـه جای دیگه،و اکیـا مـیگه کجا،عامر:انتظار نداری کـه سریع جوابتو بدم.
زهیر کـه از بیمارستان بـه دستور کمال ،عامر روتعقیب مـیکرد بـه کمال زنگ زد کـه عامر انگار بـه زور اکیـا رواورده بـه ویلا…پایـان

عبازیگران سریـال اکیـا

خلاصه داستان و قسمت آخر سریـال اکیـا + بیوگرافی بازیگران

خلاصه داستان سریـال اکیـا

سریـال اکیـا okeea

تصاویر سریـال اکیـا + بیوگرافی بازیگران

سریـال اکیـا خلاصه و موضوع و قسمت آخر فیلم اُکیـا + عجدید

خلاصه داستان و قسمت آخر سریـال اکیـا + بیوگرافی و نام و اسامـی بازیگران

سریـال اکیـا

ملیسا آسلی پاموک بازیگر نقش آسو سریـال اکیـا

سریـال اکیـا

سریـال ترکی اکیـا

سریـال اکیـا

سریـال اکیـا

خلاصه داستان و قسمت آخر سریـال اکیـا + بیوگرافی بازیگران

عکس های جدید و عاشقانـه سریـال ترکی اکیـا 

داستان سریـال اکیـا

 قسمت آخر سریـال اکیـا

آخر سریـال اکیـا

قسمت آخر سریـال ترکی اکیـا چه اتفاقاتی مـی افتد؟

موضوع سریـال ترکی اکیـا

 قسمت آخر سریـال اکیـا

سریـال اکیـا

قسمت آخر سریـال اکیـا + خلاصه داستان سریـال ترکی اکیـا + تصاویر جدید

زمان پخش سریـال ترکی اکیـا

زمان پخش سریـال اکیـا از جمعه که تا چهارشنبه هر شب ساعت ۱۰ پخش خواهد شد

سریـال اکیـا و خلاصه داستان که تا ماجرای تغییر نام

علت تغییر نام سریـال

همانطور کـه مـیدانید نام اصلی این سریـال عشق سیـاه مـیباشد ولی درون نسخه فارسی اسم سریـال بـه اکیـا تغییر پیدا کرده کـه در زیر علت اینکار را مـیتوانید بخوایند :

این سریـال یکی از گران‌ترین و پرهزینـه‌ترین سریـال‌های کشور ترکیـه هست و جوایز بسیـاری را ربوده است.

به خاطر هزینـه‌های بالای رایت این اثر، گفته مـی‌شود پای یک برند تازه درون مـیان هست و سریـال را برندی بـه نام اکیـا کـه تولیدکننده لوازم آرایش و پوست و موی اکیـا است، تامـین کرده است.

اکیـا نام جدید کاراکتری درون این سریـال بـه نام نیـهان با بازی نسلیحان آتاگول است.

سریـال اکیـا چند قسمت مـی باشد

سریـال اکیـا خلاصه داستان

سریـال اکیـا ن خلاصه و قسمت آخر فیلم اُکیـا + تصویر

داستان تمام قسمت های سریـال اکیـا + عکس

خلاصه داستان تمامـی قسمت های سریـال ترکی اکیـا

پشت صحنـه سریـال اکیـا

پیشنـهاد سایت دیلی به منظور سریـال های ترکی پر بیننده :

زمان پخش و آخر فصل دوم سریـال ترکی اکیـا + خلاصه داستان

خلاصه داستان و قسمت آخر سریـال ترکی دست سرنوشت + عکس

خلاصه داستان و قسمت آخر سریـال ترکی عشق اجاره ای + بیوگرافی بازیگران

خلاصه داستان و قسمت آخر فصل سوم سریـال گوزل + بیوگرافی بازیگران

خلاصه داستان و قسمت آخر فصل دوم سریـال ماه پیکر + بیوگرافی بازیگران

خلاصه داستان و قسمت آخر سریـال عشق حرف حالیش نیست + بیوگرافی بازیگران

خلاصه داستان و قسمت آخر سریـال ترکی ملکه شب + بیوگرافی بازیگران

خلاصه داستان و قسمت آخر سریـال رولت + عبازیگران سریـال رولت

خلاصه داستان و قسمت آخر سریـال هرگز تسلیم نمـی شوم + بیوگرافی و عبازیگران

خلاصه داستان و قسمت آخر سریـال ترکی جسور و زیبا ( Jesur ve Guzal)

خلاصه داستان و قسمت آخر سریـال ترکی عشق سياه + بیوگرافی بازیگران

خلاصه داستان و قسمت آخر سریـال ترانـه زندگی + بیوگرافی و عبازیگران

خلاصه داستان و قسمت آخر سریـال کافی + بیوگرافی بازیگران

خلاصه داستان و قسمت آخر سریـال ترکی عشق و ماوی + بیوگرافی بازیگران

قسمت آخر سریـال اکیـا + خلاصه داستان و عسریـال ترکی جدید اکیـا




[سریـال اکیـا | خلاصه داستان و قسمت آخر سریـال ترکی اکیـا متن شعر بابای صفر زد بازی]

نویسنده و منبع | تاریخ انتشار: Fri, 02 Nov 2018 14:11:00 +0000